می دونی چی دلم می خواد؟ دلم میخواد جای اون گربهه باشم توی قبل از غروب . همون گربهه که هر روز صبح از دریچه رد می شد و می رسید به حیاط سنگفرش. هر روز صبح گوشه گوشه حیاط رو جوری نگاه می کرد انگار که بار اولشه که اونجاست. هر روز صبح دونه دونه سنگ ها رو از نو کشف می کرد. دونه دونه برگهای پیچک رو. دونه دونه علفهای سمج رو. به هر جایی با شگفتی یه گربه تازه وارد خیره می شد. جوری با لذت و کنجکاوی نگاه می کرد که یک دیالوگ بلند فیلم ازش دراومد . جوری با شگفتی نگاه می کرد که شد یه گربه شاخص توی دنیا. یه گربه ای که من دلم بخواد جای اون باشم. می دونی ... دلم بخواد هم جای گربهه باشم و همزمان بتونم فکر حیاط سنگفرش رو بخونم. حیاط سنگفرشی که وقتی هر روز صبح دارم توی پوست گربه ام جوری به منظره اش نگاه می کنم انگار که بار اولمه می بینمش، اونم توی پوست سنگفرشش به من جوری نگاه کنه انگار که جدیدترین و جالب ترین گربه دنیا صبحشو داره باهاش شروع می کنه. برای اولین بار. گربه ای که دیروز اونجا نبود، فردا هم اونجا نخواهد بود. چون همیشه خدا تازه است... چون هیچوقت خدا تکراری نمی شه ... چون تنها گربه دنیاست توی تنها حیاط سنگفرش دنیا ...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment