12/31/2011

چشمهایش ... و چند دقیقه سکوت

من فکر می کنم که زن گیر افتاده بوده توی دام شانه های پهن و دستهای ضمخت نقاش . حتی احتمال می دهم به خودش آمده بی خبر و دیده انگار توی بندهای هزارتو گرفتار است در خش غریب صدای نقاش یا روی خشکی داغ لبهایش وقتی به چشمهای زن نگاه می کند و نگاهش را می دزدد و ساکت می شود ... احتمال می دهم زن را می فهمم . احتمال می دهم که زنی داخل وجودش زندگی می کرده آینه و شمشیر به دست. آینه را می گرفته جلویش و اگر این نمی خواسته آنچه را که لازم است ببیند، زن درونش شمشیر به دست می گرفته و جنگشان آغاز می شده ...سخت . خونین. دردناک. وهمچنین فکر می کنم گاهی یک زن نیاز دارد که مغلوب زن درونش بشود . مغلوب بشود و با مرطوب ترین چشمهای دنیا و با چهره ای توصیف ناپذیر؛ که هیچ نمی توانی تصمیم بگیری کودک است یا معشوق است یا مادر، به تو خیره بشود و بگوید "باختم" ...

----------------

زن،سر قرارش با نقاش نمی رود. سخت تصمیم می گیرد نرود. بعد که خیلی دیروقت، ولی بالاخره می رود؛ نقاش می پرسد :

*

- چرا نیامدید؟

+با خودم در جنگ بودم.

-چه کسی برنده شد؟

+شما.

-... با من که در جنگ نبودید ... .

----------------

گاهی یک مکالمه به کیفیتی است که هیچ توضیح دیگری لازم ندارد. فقط سکوت می طلبد. سکوت .

* از رمان چشمهایش - نوشته بزرگ علوی

No comments: