من فکر می کنم که زن گیر افتاده بوده توی دام شانه های پهن و دستهای ضمخت نقاش . حتی احتمال می دهم به خودش آمده بی خبر و دیده انگار توی بندهای هزارتو گرفتار است در خش غریب صدای نقاش یا روی خشکی داغ لبهایش وقتی به چشمهای زن نگاه می کند و نگاهش را می دزدد و ساکت می شود ... احتمال می دهم زن را می فهمم . احتمال می دهم که زنی داخل وجودش زندگی می کرده آینه و شمشیر به دست. آینه را می گرفته جلویش و اگر این نمی خواسته آنچه را که لازم است ببیند، زن درونش شمشیر به دست می گرفته و جنگشان آغاز می شده ...سخت . خونین. دردناک. وهمچنین فکر می کنم گاهی یک زن نیاز دارد که مغلوب زن درونش بشود . مغلوب بشود و با مرطوب ترین چشمهای دنیا و با چهره ای توصیف ناپذیر؛ که هیچ نمی توانی تصمیم بگیری کودک است یا معشوق است یا مادر، به تو خیره بشود و بگوید "باختم" ...
----------------
زن،سر قرارش با نقاش نمی رود. سخت تصمیم می گیرد نرود. بعد که خیلی دیروقت، ولی بالاخره می رود؛ نقاش می پرسد :
*
- چرا نیامدید؟
+با خودم در جنگ بودم.
-چه کسی برنده شد؟
+شما.
-... با من که در جنگ نبودید ... .
----------------
گاهی یک مکالمه به کیفیتی است که هیچ توضیح دیگری لازم ندارد. فقط سکوت می طلبد. سکوت .
* از رمان چشمهایش - نوشته بزرگ علوی
No comments:
Post a Comment