7/26/2012

در همین روزگار غریب


داشتم زیر آفتابی که بی رحمانه می تابید سربالایی را می آمدم بالا و خودم را قانع میکردم که چه خوب شد زودتر از کار زدم بیرون . خسته بودم و یک شکلات نیمه آب شده را باز میکردم که دیدمشان. دیدمشان و در لحظه انگار روز اول بهار یا روز اول پاییز شد و بوی دریا آمد و بوی کشتزارهای خنک. دیدمشان و خستگی ام در رفت و بلند بلند با خودم گفتم "دوربین ندارم !" . دیدمشان که دست هم را گرفته بودند و قدمهای مورچه ایشان را با هم برمی داشتند و یک عطر آرامی پشت سرشان می آمد. مرد یک دسته گل ژربرای صورتی دستش بود که تازگی و جوانی اش کنار موهای نقره ای و پوست چروک خورده شان چند برابر شده بود انگار. انگار خود خوشبختی بود توی کوچه . من مورچه ای و آرام پشت سرشان راه رفتم و شکلات توی دهانم آب میشد و عطرها را فرو می کشیدم و حدود یک قرن را نگاه میکردم در قامت دو انسان کوچک آرام سفید پوش مو نقره ای که دستهایشان توی هم گره خورده بود. انگار همه چیز بهتر شد و انگار همه سختیها سهل شد و انگار حالم بِه شد از دیدن اینکه هنوز چهره آبی اش پیداست ...گیرم نه مکرر

7/25/2012

و هر روز که می گذرد

غم من توی دلش هول می انداخت و با اینکه چشمهای قهوه ای خیلی خیلی مهربانش دودو می زد و با اینکه هراس نرسیدن و خوب نبودن و پهلو نگرفتن من در یک ساحل امن توی دلش می چرخید و با اینکه هرگز ندانستم بالاخره موجودیتی به نام "خدا" را قبول دارد یا نه ولی یک طور مطمئنی به من خیره می شد و می گفت " درست می شه. بزرگه این خدا. شک نکن" ... و با اینکه معلوم نبود یک خدای بزرگ بیینده در جایی صدایش را می شنود و به خودش می آید و به من نگاه می کند؛ اما توی نگاه خودش و توی صدای خودش یک خدایی بود که می آمد و کنار من می ایستاد و مرا روی پا دوباره نگه می داشت . که مرا تا خودِ الان که آینده آن گذشته هاست، تا الان که خیلی چیزها درست شد و دوباره خراب شد و دوباره درست شد و ... نگه داشته . من در زندگیم یک احوالی را تجربه کردم که بعد از آن نمی دانم که چه کسی دارد به چه کسی نگاه می کند و کی دقیقا خالق کیست و آیا ما توی دنیا رهاییم یا نه ... من فقط به آن چشمهای قهوه ای خیلی مهربان ایمان دارم و مطمئنم که وقتی صاحبشان به من می گوید که درست می شود؛ درست می شود

7/23/2012

خدا بیامرز شهریار هم حق داشت

جد بزرگم یک ضرب المثلی داشت که توی فامیل می گردد هنوز . وقتی اتفاقی دیرتر از بضاعت صبوری اش می افتاد می گفت : " دیگر قلیه از مزه رفت " . حالا نه که همه چیز ، همه چیز که پیشکش ... ولی یک چیزهایی باید سر موقع خودشان بدست بیایند و یک اتفاقاتی باید در یک بازه معقول زمانی محقق شوند ویک آرزوهایی باید تا خیلی برای هنوز دوست داشتنشان دیر نشده اتفاق بیفتند. البته که به باید و نباید گفتن ما نیست ولی خب شکل درستش همین است . و گرنه کداممان اینجاست که بعد از پنج سالگی اش هم می توانسته به همان اندازه از داشتن یک سه چرخه قرمز ذوق کند ؟ بعد از همه پنج سالگی ها، سه چرخه های قرمز بر سه چرخه گی و قرمزی خودشان باقی اند و طی این سالها چه بسا خیلی هم النگ و دلنگشان بیشتر و مدرن تر شده ولی خوشحال بودن برای داشتنشان در همان پنج سالگی اتفاق می افتد . جوری که اگر به یک آدم سی ساله سه چرخه قرمز براق آرزوهای کودکی اش را بدهند مات می ماند که خب چه ؟ فوق فوقش بردارد بگذاردش روی یک طاقچه چوبی و با دو سه تا خرت و پرت دیگر فکر کند دیزاین آبستره منزل می فرماید ! یا اینکه کادو بدهد به خواهر زاده اش یا نگه دارد برای روزی روزگاری فرزندش . در هر صورت هدیه ای که انسان کوچکی را به شاه جهان تبدیل می کند ، میتواند همزمان انسان بزرگ تر شده ای را معذب کند که دیگر برای داشتن چنان چیزی دیرش شده وهمین حتی می تواند از هدیه دهنده هم یک احمق تمام عیار بسازد حالا خواه شخص خواه هاله های انرژی خواه کائنات خواه خدا خواه ائمه معصومین و غیره و ذالک . هر اتفاقی زمان افتادن خودش را دارد و بعدش تبدیل می شود به تکرار ردیف " ولی حالا چرا " و الخ

7/20/2012

عین واقعیت را عرض میکنم

گاهی فقط برای تنوع هم که شده هیچ نظری نداشته باشیم. به هیچ جای این دنیا بر نمیخورد

7/16/2012

Everyone has the right to life, liberty and security of person.*

یک بازی جالب پیدا کردم ... این شکلی است که حدس می زنم اگر به هر آدمی اقتدار دوباره نویسی و قبض و بسط حقوق بشر را می دادند چه می نوشت ؟ بسته به شناختم از آن آدم حدسهایی می زنم و می گذارمشان کنار بقیه گزینه ها از باقی آدمها و همین مایه تفریح است . بیش از همه؛ آنچه خودم می توانستم بنویسم و حذف کنم و اضافه کنم مایه تفریحم که نه ؛ شاید حتی دلیل خیلی به فکر فرو رفتنم می شود در طول روز ... بله من در روز فکرهای عجیب و غریب زیادی را چنان رنگ آمیزی می کنم که باعث میشوم در روی زمین مدام کلید گم کنم و چتر جا بگذارم و قرارهایم با خودم و با آدمها یادم برود و کلی گند عملی و التزامی به بار بیاورم و البته که به مدد همین خصلت ؛ گند زدنهایم از خاطرم بروند ... چه بامزه

چند روز پیش ؛ دم غروب ، توی ایستگاه قطار ؛ درست وقتی که قطار سرخرنگ زوزه کشان نزدیک می شد به این فکر می کردم که اگر دست من بود ، اصول روابط بین دو انسان را هم می گنجاندم توی فهرست حقوق بشر. حتی اگر دست من بودم می رفتم توی کتیبه کوروش و خودم با دست خودم باقی اش را حکاکی می کردم . سردر جمله هایم را هم با این مطلع شروع می کردم : " اینک که به یاری مزدا دستم به کتیبه آقای کوروش رسید ؛ اعلام می کنم که میسر بودن فعل غذا خوردن در کنار آنهایی که دلمان می خواهد حرکت آرواره هایشان را هنگام غذا خوردن و لبخند زدن نگاه کنیم از حقوق اصلی آن دسته از ابنا بشر است که هنوز مشتاق به معاشرت کردن با یکدیگرند و منقرض نشده اند. اعلام می کنم که فاصله نه تنها خر نیست بلکه گاو هم هست و از قضا گاوی است که وقتی سوارش هم بشویم راهمان نمی برد پس سرش بریدنی و کندنی و سوزاندنی است. اعلام می نمایم زین پس هر کس دیگری را با بهره کشی عاطفی یا مالی یا هر خاک بر سری دیگری مجبور به رفتن یا ماندن در رابطه می کند خیلی بدطور مجازات می کنم و هر کس را که موقع رفتن یک سری خزعبل زرد و نخ نما را به حلق طرفش می چپاند ؛ از شست پا آویزان خواهم کرد مایه عبرت سایرین . اعلام می کنم که فقر چه توی مغز چه توی جیب و جبر چه توی ماشین گشت ارشاد چه توی نقشه جغرافیا کثیف ترین بلایای بشری هستند و اگر کسی گرفتار حتی یکی از اینها باشد آنقدر تبعات مواجه شدن با آن دردناک و غیرانسانی است که دلم بخواهد بزنم و این کتیبه را به قطعات "نامساوی تبدیل کنم

The universal declaration of Human Rights. Article 3 *

7/11/2012

از میراث معاصر

تا چندین ماه یکی از مشکلاتم این بود که نمی توانستم سوپروایزرها ،رئیس ها ، اساتید و مدیرهای بالا دستی ام را به نام کوچکشان صدا کنم و توی چشمهایشان زل بزنم و بهشان ایمیل بدهم و خیلی خلاصه و مفید و مختصر بگویم چه مرگی به کجا شده... آنچه توی مغزم بود از احترام و مودب بودن و حفظ فاصله با فرادست و رعایت سن و حق و عنوان و همه چیز . آنچه توی من نهادینه شده بود برای برخورد با آدمهای بزرگتر یا دانشمند یا دارای مقام و منصب و رتبه؛ ازلزوم به افتاده حالی و قبول کمتر دانستن و خام بودن و حتی خنگ بودن و اصلا هیچ بودنم به جرم جوانی. و نتیجه که من واقعا نمی فهمیدم چطور فلان محققی که استاد فلان درس همیشه ازش اسم می برد ؛ الان مقابلم نشسته و من می توانم ( رسم است ) که "تو" خطابش کنم! درک نمی کردم که چطور است که چنین اتفاقی اگر در جایی نمی افتاد تو از دانشگاه اخراج میشدی و اگر در جایی بیفتد انگار که نیفتاده چون درستش همین است ... دوست اهل استانبول من می دانست چه می گویم . فقط او می فهمید . می گفت توی کشورش باید برای استادهای دانشگاهها حدود یک خط اول نامه را عنوان و خطاب بنویسی و مراتب ارادت و خاکسپاری خودت را اعلام کنی. استانبول را یک بار دیدم . نمی دانم درست می گفت یا نه ... اما حرفش برای ایران صدق می کرد. من شاهد. یک مفهومی را من بعدهافهمیدم : "شان استادی" . شان استادی که یک مسئله ای بود جدا از سواد


من یک الف بچه بودم با یک مدرک تازه مهر خورده و دلم هنوز کتانی رنگی می خواست . با همان صورت بچه گانه یک کلاس توی فلان دانشگاه به من داده بودند و قرار بود به بچه های پنج شش سال کوچکتر از خودم درس بدهم . هر بار که برای شروع سال تحصیلی رفتم سر کلاس یک نیشخندی روی لبها بود که مجبور بودم با بسیار جدی بودن و بسیار بداخم بودن و بسیار حاضر جواب بودن محوش کنم به سرعت . مجبور بودم که کلاس را توی دستم بگیرم و سگ باشم. نمی شد همین آدم شوخ و شنگ و شیطان و رنگ پرست و بی حواس باشم . اگر خودم می شدم، شغلم را از دست می دادم یا آبرویم می رفت یا کلاس از دستم خارج می شد یا همه اینها. یک بار هم من را صدا کردند و خیلی محترمانه ولی با اقتدار از من خواستند کفش رنگی نپوشم ... رنگ برای یک مدرس دانشگاه در ایران حرام بود. به خصوص که در چند نوار آبی و صورتی روی کتانی ساق بلند نقش بسته باشد . آبرو و شان استادی به خطر می افتاد و اصلا ربطی به این نداشت که من خیلی سعی می کردم دانشجوها معنی لاتین هر بیماری را در کنار معادل های من درآوردی مزخرفی که فرهنگسرا به خوردشان میداد بدانند و یک چشمشان به چند سال دیگرشان در دنیای کار و درس باشد و فقط نوک دماغشان را نبینند ... هر چه بودم و هر چه نبودم ، هر چه سعی می کردم یا نه ، رنگ امابه ضرس قاطع حرام بود و البته که من زیادی جوان بودم ... چون گاهی دلم لک می زد که روی میز بنشینم و پاهایم را تکان بدهم و به نام کوچک صدایشان کنم ...من مطمئن بودم که اگر این اتفاقات ساده می افتاد درسم را خیلی بهتر می فهمیدند ... اما در درستی فهمشان از چنان رفتاری شک داشتم ... چون یک سیستم آموزشی؛هر چه که باشد، فرزندانش را هم شبیه خودش بار می آورد. تعاریف را جوری به خوردشان می دهد که وقتی از سیستم خارج می شوند تا مدتها با اضدادی که گریبانشان را می گیرند ، در کلنجارند


فردا جشن نیمه تابستان است . از همین الان برای رئیس کل دانشگاه یک لباس پر دار گذاشته اند توی اتاقی که فردا موقع جشن غافلگیرش کنند ... چون خبر ندارد که امسال قرار است لباس پردار را بپوشد و اسکاتلندی برقصد . پارسال گویا روی مقوای ضخیم تنه یک کودک را کشیده بودند و جای سر را سوراخ کرده بودند تا صورت آقای رییس روی تنه نیمه لخت یک بچه پوشک به پا مایه تفریح همگی باشد. خودش گویا از همه بیشتر رقصیده بود و نوشیده بود و خندیده بود. بعد هم که از چند روز پیش سیب ها را از طناب ها آویزان کرده اند و مدیرهای هر دپارتمان روی صندلی های سه پایه ، می ایستند و سعی می کنند گاز بزرگتر بزنند به هر سیب . جایزه یک کیک بزرگ است. دی جی می آورند توی محوطه چمن . آتش بازی هست و پایکوبی. رئیس ها و کارمندها و تکنیسین ها و دانشجوها و منشی ها . صد و خرده ای نفر ... پس فردا هم روز کاری است . تجربه و دیده هایم می گوید که پس فردا همه هشت و نه صبح سر کارند و باقی کیک ها و غذاها را تقسیم می کنند و همچنان همدگیر را "تو" خطاب می کنند ولی هیچکس احساس صمیمیت بیشتری نخواهد کرد بعد از خاطره لباس پر مرغ و رقص اسکاتلندی. هیچکس به واسطه بودن و خندیدن و رقصیدن توی جشن فردا ، پس فردا شکل دیگری رفتار نخواهد کرد متفاوت با هفته قبل ...ماه قبل ... کار، کار است. من فکر می کنم یک عملکردهایی ؛ حتی یک عمل نکردهایی ! دیگر به سیستم آموزشی هم ربطی ندارد. نسلها، آدمهای هر نسل، به فرزندانشان می آموزند آنچه را که خود قبلا یاد گرفته اند

7/06/2012

از جاهای خالی

حرفی که میخواهم اینجا بگویم ماخذ علمی ندارد. تنها منبعش انسان کوله به پشتی است که به دلیل خلقیاتش هر جایی که اتراق می کند زندگی را در عمقش می زیَد بنابراین آنچه از آدمها و درختها و دیوارهای یک شهر می گیرد به فاصله چند ماه ، به تقریب به ظن خودش خوبی قابل تعمیم به چند سال است . از این روست که زیر هر آسمانی فقط راه نمی رود ... زندگی می کند ( پایان نامه دومم را می نوشتم و یک گوشه اش یک ادعایی کرده بودم . راهنمایم پرسید این چیست و از کجاست ؟ گفتم این از هیچ جا نیست. از خودم است. برای همین نمی دانم چه جوری باید مطرحش کنم . خودم آزمایشش کرده ام فقط . گفت "منبع ذکر کن و اسم خودت را بنویس !! هر آدمی باید این قابلیت را داشته باشد که یک روزی بگوید رفرنس فلان خودمم ... حال خودمِ توی آزمایشگاهم یا توی خانه ام یا بین نوه هایم که پیرهنها پاره کرده ام قبل از آنها. قبول یا رد کردنش توسط بقیه داستان دیگریست" ... منبع این نوشته خودمم . سندیت دیگری ندارد). مدت زیادی است که دارم نگاه می کنم این جریان عطوفت شرقی ما و آنچه که در غرب دوستش نداریم یا دنبال مثال نقضش می گردیم که "نه بابا اونجوری نیستن و من خودم خارجی هایی دیدم ه فلان " از کدام خاک سرچشمه می گیرد. اینکه فرضا عشق به زبان فارسی برایمان چیزی است که به زبانهای اسکاندیناوی و انگلیسی و آلمانی نیست ... اینکه فرضا مادرهای ما به تعبیر ، مهربانترند ؛ مادری می کنند ، عشق می ورزند ولی مادرهای آنها نه به این شدت ، نه به این شکل. اینکه تعریف ما از دلتنگی یک چیزی است که اینقدر تلخ و تیره و بغض دار است و همیشه جای چند نفر خالی است از آمدگان و رفتگان و همیشه پای عکسهای شادمان این را می توانیم اضافه کنیم که " آخ ...فلانی جایت عجب خالی بود ...صفا نداشت بدون تو " ... و این به زبان فارسی به تکرر اتفاق می افتد و فرکانسش در زبانهای دیگر به این گستردگی نیست . من مدتی است دارم نگاه می کنم که چرا جدایی و اتمام رابطه برای مای توی ایران و مای ایرانی بیرون از ایران در سطحی از "بلا به دور" ی و "هفت کوه و هفت دریا به میان" ای مانده که ما را متمایز می کند از باقی ملل . یعنی به درصد آدمهای دور و برم نگاه می کنم از ایرانی و غیر ایرانی . دوستهای ایرانی من ضربه های مهلک تری از جدایی ها و فراق ها و سفر ها و رابطه های راه دور خورده اند. برخی باز ایستاده اند ولی با زخمهای همچنان خون چکان . برخی با التیام بیشتر ولی همچنان ترسان از افتادنی دیگر. یک جوری ترسان که چسبنده اشان می کند به هم و به همه. جوری که یک لحظه نمی توانند با خودشان بمانند و بهشان خیلی بد نگذرد . نگاه می کنم به اینکه چرا ما خیلی عاطفه مندیم و باقی نه . چرا ماشین تولید اشکمان خیلی قبراق و سرحال کار می کند جوری که باقی آدمهای باقی مرزها خشن و سرد و خشک و ضمختند؟ چه ژنی است که ما را زودتر از کوره به در می برد و زودتر می رنجاند و زودتر می گریاند و زودتر وصل می کند و عاشق می کند و گرفتار می کند و رفتن را محال می کند و ماندن را به هر طریق توجیه می کند و تحمل ناهمواری را بالا می برد به قیمت بالا و پایین شدنهای بی شمار ما ؟ این ژن هر چه هست دارد جاهای دیگر غیر فعال می شود و ما همچنان در حال تکثیریم ... همچنان شعرهای خوب و ترانه های سال و فیلمهای جایزه دارمان سیاه و غمبار و تبدار است. همچنان فراق جذاب تر از عشق ورزی است و همواره بر این باوریم که وصال عشق را می کشد پس رنج و مردن در رنج را خوش است ... این در حالی است که در روزگار وصل هم من فقط زوج ایرانی پاکت -لازم دیده ام نه غیر ایرانی ... در حالیکه توی کله من به غیر ایرانی اش دارد خوش تر می گذرد چه عاشق چه فارغ . من می بینم که خب بقیه جاهایی که من دیده ام ؛ آدمهایش بگیری نگیری ؛ دارند یک جور دیگری رفتار می کنند چوری که ما می بینیم که چقدر چقدر گرمیم هنوز و دنیای بیرون سرد است .. چرا ؟

من فکر می کنم جواب این چرا را برای خودم پیدا کرده ام . فکر می کنم انباشت عشق به این شکل چسبناک ؛ انباشت این همه عاطفه و وابستگی و ترس از جدایی و غوطه خوردن توی شعرها و داستانها و افسون کلمه ها ؛ نوسان رفتارهای روزانه و مودهای مختلف بسیار متغیر ، آشفته سری ها و دل بستگی ها و دل سپردگی های گریه آور و بغض دار و سر به زیر و نجیب ... خلاصه هر چیز صفت دار شرقی اینچنین ؛ ریشه در ناکامی دارد ... ریشه در این دارد که آن جاهای خالی عملی زندگی ؛ آن چیزهایی که حق حیات است برای همه ؛ از صلح توی خیابان تا پر بودن گنجه لباس و سبد نان ؛ از خیال تخت برای " از تو حرکت از من برکت " ؛ ادا نشده در این خاک فارسی زبان . من فکر می کنم اگر همه ما توی شرایط عادی با تعریف جهانی عادی زندگی می کردیم؛ اینقدر توی حوزه عاطفی پر و بال نمی گشودیم و این مقدار توی فضاهای هزاربُعدی خیال و عشق و اشک و سکون و حرکت شنا نمی کردیم ... من فکر می کنم اگر هر کداممان فرصت این را داشتیم که خودمان را به شکل خیلی سر راست و طبیعی زندگی کنیم ، اینقدر توی هم و بیرون هم نمی لولیدیم ... اینقدر دفتر ادبیات و شعر و نوشته و جمله نداشتیم ... اینقدر حرف نمی زدیم و توی حرفها خودمان را نمی قبولاندیم. اینقدر گرما تولید نمی کردیم ... شاید یک روز دیگری بیشتر بنویسم ... توی مغزم خیلی چیزهاست

7/05/2012

the summer hands ... i used to hold

گلک سپید تازه رسته از خاک؛ که سر نازکش خم میشد در باد پاییز زودرس ... باکی نداشت از روزهای نیامده . به دانش نباتی اش می دانست که هر برگ رنگ به رنگی، خود گلی می شود در پاییز ... می دانست که هر پاییز بهاری دگر است . حتی اگر جز توی شعرها نگویند

7/03/2012

عنوان ندارد چون حوصله عنوان داشتن ندارم

گاهی هم فکر می کنم چرا یک عمری جنگیدم که شبیه آدمهای راکد یک جا مانده نشوم . شبیه خیلی از دوستهایم. چرا هی می خواستم بروم به یک جای دیگری؟ یه زیر یک آسمان جدیدی بالای بلندیهای بادگیر ؟ چرا واقعن چه عیبی داشت که من هم الان قسط یک آپارتمان دو خوابه یا ماشین پژو یا مدرسه غیر انتفاعی یک بچه کلاس اولی را می دادم و به فکر تور آنتالیایمان در عید می بودم ؟ چرا هی می خواستم که یک جور دیگری را هم ببینم ؟ یک شکل دیگری ؟ با آدمهای دیگری ؟ در جای دیگر ... گاهی که برای هزارمین بار به فلان پرفسور دماغ بالا در موسسه تحقیقات کشک از پشم می نویسم و سعی می کنم دروغ قشنگتری سر هم کنم که سریعتر قانع بشود چرا باید مرا از بین هزااار نفر متقاضی دیگر انتخاب کند؛ گاهی که دارم کله معلق می زنم برای اینکه نیفتم و بایستم و خم نشوم و خم به ابرو نیاورم ، گاهی که همه توانم را توی مغزم جمع می کنم که بفهمم ، یاد بگیرم ، آغاز کنم ، به پایان برسانم ... گاهی که دارم می جنگم که نبازم ... به این فکر می کنم که آیا آدم این هم می توانستم باشم که هر روز روی سفره گلدار سبد سبزی خوردن تازه می گذاشتم و همه دغدغه ام گرم ماندن ناهار و بخار برنج و ترشی به قاعده خورشت می بود و شنیدن : دستت درد نکنه ؟ آیا می شد که جور دیگر خیلی ساده و ساده دلانه ای بگذرانم ؟ چون هر جور که بگیری سخت یا آسان می گذرد ... واقعا دارد می گذرد ... نمی دانم ... من به خودم فرصت آن جور ِ دیگر ِ زندگی را ندادم هرگز ... برای همین نمی دانم که آدمش می شدم یا نه ... اینجور که دارم زندگی می کنم گاهی مرا خسته می کند و گاهی طاقتم طاق می شود و گاهی می گویم فاک ... واقعا گاهی همین را می گویم و بعدش ساکت می شوم و توی سکوت به خودم نگاه می کنم جوری که می دانم دارم می پرسم : ارزشش را دارد ؟ ارزشش را ندارد ؟؟؟ و خب چه کسی است که برای چنین سوال احمقانه ای جواب خوب به درد بخوری داشته باشد ... این است که باید همینجا بیخیال این سوال و جوابش و این پست بشوم و همین فرمانی را که دستم است محکم بچسبم چون هر چه را ندانم این را می دانم که آدم از صفر شروع کردن نیستم دیگر ... دیگر آدم این یک فقره اش نیستم حالا توی هر فلانی