داشتم زیر آفتابی که بی رحمانه می تابید سربالایی را می آمدم بالا و خودم را قانع میکردم که چه خوب شد زودتر از کار زدم بیرون . خسته بودم و یک شکلات نیمه آب شده را باز میکردم که دیدمشان. دیدمشان و در لحظه انگار روز اول بهار یا روز اول پاییز شد و بوی دریا آمد و بوی کشتزارهای خنک. دیدمشان و خستگی ام در رفت و بلند بلند با خودم گفتم "دوربین ندارم !" . دیدمشان که دست هم را گرفته بودند و قدمهای مورچه ایشان را با هم برمی داشتند و یک عطر آرامی پشت سرشان می آمد. مرد یک دسته گل ژربرای صورتی دستش بود که تازگی و جوانی اش کنار موهای نقره ای و پوست چروک خورده شان چند برابر شده بود انگار. انگار خود خوشبختی بود توی کوچه . من مورچه ای و آرام پشت سرشان راه رفتم و شکلات توی دهانم آب میشد و عطرها را فرو می کشیدم و حدود یک قرن را نگاه میکردم در قامت دو انسان کوچک آرام سفید پوش مو نقره ای که دستهایشان توی هم گره خورده بود. انگار همه چیز بهتر شد و انگار همه سختیها سهل شد و انگار حالم بِه شد از دیدن اینکه هنوز چهره آبی اش پیداست ...گیرم نه مکرر
7/26/2012
7/25/2012
و هر روز که می گذرد
7/23/2012
خدا بیامرز شهریار هم حق داشت
7/20/2012
عین واقعیت را عرض میکنم
7/16/2012
Everyone has the right to life, liberty and security of person.*
7/11/2012
از میراث معاصر
تا چندین ماه یکی از مشکلاتم این بود که نمی توانستم سوپروایزرها ،رئیس ها ، اساتید و مدیرهای بالا دستی ام را به نام کوچکشان صدا کنم و توی چشمهایشان زل بزنم و بهشان ایمیل بدهم و خیلی خلاصه و مفید و مختصر بگویم چه مرگی به کجا شده... آنچه توی مغزم بود از احترام و مودب بودن و حفظ فاصله با فرادست و رعایت سن و حق و عنوان و همه چیز . آنچه توی من نهادینه شده بود برای برخورد با آدمهای بزرگتر یا دانشمند یا دارای مقام و منصب و رتبه؛ ازلزوم به افتاده حالی و قبول کمتر دانستن و خام بودن و حتی خنگ بودن و اصلا هیچ بودنم به جرم جوانی. و نتیجه که من واقعا نمی فهمیدم چطور فلان محققی که استاد فلان درس همیشه ازش اسم می برد ؛ الان مقابلم نشسته و من می توانم ( رسم است ) که "تو" خطابش کنم! درک نمی کردم که چطور است که چنین اتفاقی اگر در جایی نمی افتاد تو از دانشگاه اخراج میشدی و اگر در جایی بیفتد انگار که نیفتاده چون درستش همین است ... دوست اهل استانبول من می دانست چه می گویم . فقط او می فهمید . می گفت توی کشورش باید برای استادهای دانشگاهها حدود یک خط اول نامه را عنوان و خطاب بنویسی و مراتب ارادت و خاکسپاری خودت را اعلام کنی. استانبول را یک بار دیدم . نمی دانم درست می گفت یا نه ... اما حرفش برای ایران صدق می کرد. من شاهد. یک مفهومی را من بعدهافهمیدم : "شان استادی" . شان استادی که یک مسئله ای بود جدا از سواد
من یک الف بچه بودم با یک مدرک تازه مهر خورده و دلم هنوز کتانی رنگی می خواست . با همان صورت بچه گانه یک کلاس توی فلان دانشگاه به من داده بودند و قرار بود به بچه های پنج شش سال کوچکتر از خودم درس بدهم . هر بار که برای شروع سال تحصیلی رفتم سر کلاس یک نیشخندی روی لبها بود که مجبور بودم با بسیار جدی بودن و بسیار بداخم بودن و بسیار حاضر جواب بودن محوش کنم به سرعت . مجبور بودم که کلاس را توی دستم بگیرم و سگ باشم. نمی شد همین آدم شوخ و شنگ و شیطان و رنگ پرست و بی حواس باشم . اگر خودم می شدم، شغلم را از دست می دادم یا آبرویم می رفت یا کلاس از دستم خارج می شد یا همه اینها. یک بار هم من را صدا کردند و خیلی محترمانه ولی با اقتدار از من خواستند کفش رنگی نپوشم ... رنگ برای یک مدرس دانشگاه در ایران حرام بود. به خصوص که در چند نوار آبی و صورتی روی کتانی ساق بلند نقش بسته باشد . آبرو و شان استادی به خطر می افتاد و اصلا ربطی به این نداشت که من خیلی سعی می کردم دانشجوها معنی لاتین هر بیماری را در کنار معادل های من درآوردی مزخرفی که فرهنگسرا به خوردشان میداد بدانند و یک چشمشان به چند سال دیگرشان در دنیای کار و درس باشد و فقط نوک دماغشان را نبینند ... هر چه بودم و هر چه نبودم ، هر چه سعی می کردم یا نه ، رنگ امابه ضرس قاطع حرام بود و البته که من زیادی جوان بودم ... چون گاهی دلم لک می زد که روی میز بنشینم و پاهایم را تکان بدهم و به نام کوچک صدایشان کنم ...من مطمئن بودم که اگر این اتفاقات ساده می افتاد درسم را خیلی بهتر می فهمیدند ... اما در درستی فهمشان از چنان رفتاری شک داشتم ... چون یک سیستم آموزشی؛هر چه که باشد، فرزندانش را هم شبیه خودش بار می آورد. تعاریف را جوری به خوردشان می دهد که وقتی از سیستم خارج می شوند تا مدتها با اضدادی که گریبانشان را می گیرند ، در کلنجارند
فردا جشن نیمه تابستان است . از همین الان برای رئیس کل دانشگاه یک لباس پر دار گذاشته اند توی اتاقی که فردا موقع جشن غافلگیرش کنند ... چون خبر ندارد که امسال قرار است لباس پردار را بپوشد و اسکاتلندی برقصد . پارسال گویا روی مقوای ضخیم تنه یک کودک را کشیده بودند و جای سر را سوراخ کرده بودند تا صورت آقای رییس روی تنه نیمه لخت یک بچه پوشک به پا مایه تفریح همگی باشد. خودش گویا از همه بیشتر رقصیده بود و نوشیده بود و خندیده بود. بعد هم که از چند روز پیش سیب ها را از طناب ها آویزان کرده اند و مدیرهای هر دپارتمان روی صندلی های سه پایه ، می ایستند و سعی می کنند گاز بزرگتر بزنند به هر سیب . جایزه یک کیک بزرگ است. دی جی می آورند توی محوطه چمن . آتش بازی هست و پایکوبی. رئیس ها و کارمندها و تکنیسین ها و دانشجوها و منشی ها . صد و خرده ای نفر ... پس فردا هم روز کاری است . تجربه و دیده هایم می گوید که پس فردا همه هشت و نه صبح سر کارند و باقی کیک ها و غذاها را تقسیم می کنند و همچنان همدگیر را "تو" خطاب می کنند ولی هیچکس احساس صمیمیت بیشتری نخواهد کرد بعد از خاطره لباس پر مرغ و رقص اسکاتلندی. هیچکس به واسطه بودن و خندیدن و رقصیدن توی جشن فردا ، پس فردا شکل دیگری رفتار نخواهد کرد متفاوت با هفته قبل ...ماه قبل ... کار، کار است. من فکر می کنم یک عملکردهایی ؛ حتی یک عمل نکردهایی ! دیگر به سیستم آموزشی هم ربطی ندارد. نسلها، آدمهای هر نسل، به فرزندانشان می آموزند آنچه را که خود قبلا یاد گرفته اند