7/26/2012

در همین روزگار غریب


داشتم زیر آفتابی که بی رحمانه می تابید سربالایی را می آمدم بالا و خودم را قانع میکردم که چه خوب شد زودتر از کار زدم بیرون . خسته بودم و یک شکلات نیمه آب شده را باز میکردم که دیدمشان. دیدمشان و در لحظه انگار روز اول بهار یا روز اول پاییز شد و بوی دریا آمد و بوی کشتزارهای خنک. دیدمشان و خستگی ام در رفت و بلند بلند با خودم گفتم "دوربین ندارم !" . دیدمشان که دست هم را گرفته بودند و قدمهای مورچه ایشان را با هم برمی داشتند و یک عطر آرامی پشت سرشان می آمد. مرد یک دسته گل ژربرای صورتی دستش بود که تازگی و جوانی اش کنار موهای نقره ای و پوست چروک خورده شان چند برابر شده بود انگار. انگار خود خوشبختی بود توی کوچه . من مورچه ای و آرام پشت سرشان راه رفتم و شکلات توی دهانم آب میشد و عطرها را فرو می کشیدم و حدود یک قرن را نگاه میکردم در قامت دو انسان کوچک آرام سفید پوش مو نقره ای که دستهایشان توی هم گره خورده بود. انگار همه چیز بهتر شد و انگار همه سختیها سهل شد و انگار حالم بِه شد از دیدن اینکه هنوز چهره آبی اش پیداست ...گیرم نه مکرر

1 comment:

tahoora said...

کاش بیش تر بودن این ناب لحظه های عکس طلب!