غم من توی دلش هول می انداخت و با اینکه چشمهای قهوه ای خیلی خیلی مهربانش دودو می زد و با اینکه هراس نرسیدن و خوب نبودن و پهلو نگرفتن من در یک ساحل امن توی دلش می چرخید و با اینکه هرگز ندانستم بالاخره موجودیتی به نام "خدا" را قبول دارد یا نه ولی یک طور مطمئنی به من خیره می شد و می گفت " درست می شه. بزرگه این خدا. شک نکن" ... و با اینکه معلوم نبود یک خدای بزرگ بیینده در جایی صدایش را می شنود و به خودش می آید و به من نگاه می کند؛ اما توی نگاه خودش و توی صدای خودش یک خدایی بود که می آمد و کنار من می ایستاد و مرا روی پا دوباره نگه می داشت . که مرا تا خودِ الان که آینده آن گذشته هاست، تا الان که خیلی چیزها درست شد و دوباره خراب شد و دوباره درست شد و ... نگه داشته . من در زندگیم یک احوالی را تجربه کردم که بعد از آن نمی دانم که چه کسی دارد به چه کسی نگاه می کند و کی دقیقا خالق کیست و آیا ما توی دنیا رهاییم یا نه ... من فقط به آن چشمهای قهوه ای خیلی مهربان ایمان دارم و مطمئنم که وقتی صاحبشان به من می گوید که درست می شود؛ درست می شود
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment