حرفی که میخواهم اینجا بگویم ماخذ علمی ندارد. تنها منبعش انسان کوله به پشتی است که به دلیل خلقیاتش هر جایی که اتراق می کند زندگی را در عمقش می زیَد بنابراین آنچه از آدمها و درختها و دیوارهای یک شهر می گیرد به فاصله چند ماه ، به تقریب به ظن خودش خوبی قابل تعمیم به چند سال است . از این روست که زیر هر آسمانی فقط راه نمی رود ... زندگی می کند ( پایان نامه دومم را می نوشتم و یک گوشه اش یک ادعایی کرده بودم . راهنمایم پرسید این چیست و از کجاست ؟ گفتم این از هیچ جا نیست. از خودم است. برای همین نمی دانم چه جوری باید مطرحش کنم . خودم آزمایشش کرده ام فقط . گفت "منبع ذکر کن و اسم خودت را بنویس !! هر آدمی باید این قابلیت را داشته باشد که یک روزی بگوید رفرنس فلان خودمم ... حال خودمِ توی آزمایشگاهم یا توی خانه ام یا بین نوه هایم که پیرهنها پاره کرده ام قبل از آنها. قبول یا رد کردنش توسط بقیه داستان دیگریست" ... منبع این نوشته خودمم . سندیت دیگری ندارد). مدت زیادی است که دارم نگاه می کنم این جریان عطوفت شرقی ما و آنچه که در غرب دوستش نداریم یا دنبال مثال نقضش می گردیم که "نه بابا اونجوری نیستن و من خودم خارجی هایی دیدم ه فلان " از کدام خاک سرچشمه می گیرد. اینکه فرضا عشق به زبان فارسی برایمان چیزی است که به زبانهای اسکاندیناوی و انگلیسی و آلمانی نیست ... اینکه فرضا مادرهای ما به تعبیر ، مهربانترند ؛ مادری می کنند ، عشق می ورزند ولی مادرهای آنها نه به این شدت ، نه به این شکل. اینکه تعریف ما از دلتنگی یک چیزی است که اینقدر تلخ و تیره و بغض دار است و همیشه جای چند نفر خالی است از آمدگان و رفتگان و همیشه پای عکسهای شادمان این را می توانیم اضافه کنیم که " آخ ...فلانی جایت عجب خالی بود ...صفا نداشت بدون تو " ... و این به زبان فارسی به تکرر اتفاق می افتد و فرکانسش در زبانهای دیگر به این گستردگی نیست . من مدتی است دارم نگاه می کنم که چرا جدایی و اتمام رابطه برای مای توی ایران و مای ایرانی بیرون از ایران در سطحی از "بلا به دور" ی و "هفت کوه و هفت دریا به میان" ای مانده که ما را متمایز می کند از باقی ملل . یعنی به درصد آدمهای دور و برم نگاه می کنم از ایرانی و غیر ایرانی . دوستهای ایرانی من ضربه های مهلک تری از جدایی ها و فراق ها و سفر ها و رابطه های راه دور خورده اند. برخی باز ایستاده اند ولی با زخمهای همچنان خون چکان . برخی با التیام بیشتر ولی همچنان ترسان از افتادنی دیگر. یک جوری ترسان که چسبنده اشان می کند به هم و به همه. جوری که یک لحظه نمی توانند با خودشان بمانند و بهشان خیلی بد نگذرد . نگاه می کنم به اینکه چرا ما خیلی عاطفه مندیم و باقی نه . چرا ماشین تولید اشکمان خیلی قبراق و سرحال کار می کند جوری که باقی آدمهای باقی مرزها خشن و سرد و خشک و ضمختند؟ چه ژنی است که ما را زودتر از کوره به در می برد و زودتر می رنجاند و زودتر می گریاند و زودتر وصل می کند و عاشق می کند و گرفتار می کند و رفتن را محال می کند و ماندن را به هر طریق توجیه می کند و تحمل ناهمواری را بالا می برد به قیمت بالا و پایین شدنهای بی شمار ما ؟ این ژن هر چه هست دارد جاهای دیگر غیر فعال می شود و ما همچنان در حال تکثیریم ... همچنان شعرهای خوب و ترانه های سال و فیلمهای جایزه دارمان سیاه و غمبار و تبدار است. همچنان فراق جذاب تر از عشق ورزی است و همواره بر این باوریم که وصال عشق را می کشد پس رنج و مردن در رنج را خوش است ... این در حالی است که در روزگار وصل هم من فقط زوج ایرانی پاکت -لازم دیده ام نه غیر ایرانی ... در حالیکه توی کله من به غیر ایرانی اش دارد خوش تر می گذرد چه عاشق چه فارغ . من می بینم که خب بقیه جاهایی که من دیده ام ؛ آدمهایش بگیری نگیری ؛ دارند یک جور دیگری رفتار می کنند چوری که ما می بینیم که چقدر چقدر گرمیم هنوز و دنیای بیرون سرد است .. چرا ؟
من فکر می کنم جواب این چرا را برای خودم پیدا کرده ام . فکر می کنم انباشت عشق به این شکل چسبناک ؛ انباشت این همه عاطفه و وابستگی و ترس از جدایی و غوطه خوردن توی شعرها و داستانها و افسون کلمه ها ؛ نوسان رفتارهای روزانه و مودهای مختلف بسیار متغیر ، آشفته سری ها و دل بستگی ها و دل سپردگی های گریه آور و بغض دار و سر به زیر و نجیب ... خلاصه هر چیز صفت دار شرقی اینچنین ؛ ریشه در ناکامی دارد ... ریشه در این دارد که آن جاهای خالی عملی زندگی ؛ آن چیزهایی که حق حیات است برای همه ؛ از صلح توی خیابان تا پر بودن گنجه لباس و سبد نان ؛ از خیال تخت برای " از تو حرکت از من برکت " ؛ ادا نشده در این خاک فارسی زبان . من فکر می کنم اگر همه ما توی شرایط عادی با تعریف جهانی عادی زندگی می کردیم؛ اینقدر توی حوزه عاطفی پر و بال نمی گشودیم و این مقدار توی فضاهای هزاربُعدی خیال و عشق و اشک و سکون و حرکت شنا نمی کردیم ... من فکر می کنم اگر هر کداممان فرصت این را داشتیم که خودمان را به شکل خیلی سر راست و طبیعی زندگی کنیم ، اینقدر توی هم و بیرون هم نمی لولیدیم ... اینقدر دفتر ادبیات و شعر و نوشته و جمله نداشتیم ... اینقدر حرف نمی زدیم و توی حرفها خودمان را نمی قبولاندیم. اینقدر گرما تولید نمی کردیم ... شاید یک روز دیگری بیشتر بنویسم ... توی مغزم خیلی چیزهاست
7 comments:
پوران فرخزاد می گفت به خاطر آفتابه، احساسات بیستر تحریک می شه و شاعر هم زیاد داریم
با چیزهایی که گفتی خیلی موافقم و اینکه به نظرم با اینکه از تفاوتها مینویسی ولی قضاوت تند و یکجانبه ای نداری و این خیلی راحت نیست برای ما که خیلی زیاد و غیر منصفانه مورد قضاوت یکطرفه بودیم
...
دوست دارم بیشتر از تفاوت ها بنویسی دوست دارم بدونم که ما کجاها تند میریم و کجاها از قافله عقبیم
اعتقاد ندارم که تفاوت های جغرافیایی و فرهنگی باعث میشن که معیارهای انسانی و اخلاقی خیلی متفاوتی داشته باشیم پس میتونیم خوب و بد رو ببینیم بفهمیمم فکر کنیم و تصمیم بگیریم که گاهی باید چیزهایی رو عوض کرد چون نمیشه منتظر موند کسی بیاد و همه چیرو برامون روبراه کنه...
من خیلی دلم گرفته از اینجا از آدمها و قضاوت های بی اساسی که نسبت به هم دارن، توی محیط کار جدیدم مثل جاهای قبلی خیلی راحت پشت هم حرف میزنن و جلوی هم لبخند میزنن، مودبانه اعتراض میکنم ولی اعتراضم رو به سن کم و تجربه کمم نسبت میدن و من فقط تعجب میکنم و میگم که چرا؟ همه دنیا اینطوری هستن یا فقط ماییم که داریم گند میزنیم ...
تو بازم از تجربه هات بگو
همونطور که یبار از توسعه نوشته بودی
http://november25th.blogspot.com/2011/08/blog-post_12.html
خب حالا به چند تا مثال نقض فکر کن. مثلا آفریقایی ها از ما وضعیت بدتری داشتند و دارند، ناکام تر از ما هستند، اما مثل ما این ویژگی هایی که گفتی رو ندارند.
یا مثلا هندی ها این ویژگی های احساسیشون از ما هم حتی شدیدتره.
من فکر نمی کنم ریشه در سختی و ناکامی داشته باشه.
گاهی فکر میکنم این همه پناه بردن ماها به ادبیات به خاطر اینه که نمیتوانیم تو زندگی واقعی فریاد بزنیم، برقصیم، عشق ورزی کنیم، شجاعت به خرج بدیم، و ...
سارا
اتفاقا برعکس فکر می کنم. آیین مردم آفریقا ، اون همه اعتقاد به ارواح خوب و بد و کمک کننده و غیر کمک کننده ، شعرها و رقص های سودایی و طولانی با تفکر وصل شدن به ماورا ، نشون می ده که روی زمین خشک و بی آب و زمخت ، اتفاقات خوبی نمی افته به اون صورت ... وقتی اتفاقات عادی برای گذران زندگی عادی نباشه ، آدم به ماورا رویکرد غریبی نشون میده
و هندیها ... هندیها در طول سالها از ما بدبختی های بزرگتری تحمل کردن ... نویسنده مورد علاقه من یک زن هندیه . آروندا تی روی ...خوندی کتابهاشو ؟ اونجا بهت می گه که تا همین سالهای خیلی نزدیک چه می گذشته بین اون ملت ...برای همین توی چنین احساساتی خیلی شدیدتر و غلیظ تر هستن
از نظر من جامعهی ما مریضه. دست کم نگیر تاثیر موشک باران و آهنگهای حماسی و نطقهایی که سفهای صبحهای دبستان ما را پُر کرد. من قبل از انقلاب به دنیا اومدم. میتونم به راحتی بگم من سالهای اول زندگیم رو شاد بودم. کل خانوادهام یعنی شاد بود. مادرم موسیقی بلند توی خونه میگذاشت و میخوند. فرق زیادیه بین وقتی که از تلویزیون گلهای رنگارنگ پخش میشه تا وقتی اوشین برای سالها ستارهی تلویزیون میشه. اوشین خاکستری و ماتم زده.
فکر کن تنها جایی که ما در جامعهمون آزادیم وقت عزاداریهاست. یعنی هر چقدر دوست داری میتونی به سر و کلهات بکوبی و کلی خاک بر سر باشی و کسی نمیاد بگه چرا اینجور میکنی؟ یا که نکن. فکر کن در جایی که مردها فقط وقت عزاداری آزادن که گریه کنن و زنها تنها وقتی شیون میکنن به شدت آزادن، چرا شادی کنن که باعث هزار سوال از جانب بقیه میشه. در جامعهی ما یه ذره که لبخند بزنی میگن بهبه امروز کبکت خروس میخونه. ولی اگر از صبح لب ورچینی و اخم کنی، کسی چیز خاصی نمیگه.
خواستم بگم جواب سوالت رو درست پیدا کردی. بله همه اینها ریشه در ناکامی داره. وقنی ناکامی از گرفتن دست کسی که دوستش داری، عزادار میشی. عزاداری میکنی. و خب اگر گرفتن دست طرف آزاد نیست عزاداری برای نداشتن دستش در دستت کاملا آزاده. وقتی از بوسیدن کسی ناکام موندی، میای توی وبلاگت از نداشتن این موقعیت ناله میزنی. وقتی پشت در دانشگاه موندی توی غم میتونی تا ابد شناور باشی. و خب بقیه جامعه هم که داره درد میکشه همکاری میکنه باهات در این غم. پس میشه غم پارتی. هر کی سهم خودش از ناکامیهاش رو میاره میذاره وسط شریک میشه. چون اونها هم دقیقا همین غمها رو دارند. همین ناکامیها رو. نه تنها اونها که کل جامعه حالا درکت میکنن. چون کل جامعه ما ناکامی داره. ما مریضیم عزیز دل.
بسیار موافقم ...بسیار
Post a Comment