6/23/2012
نتوانست کشید
6/22/2012
the Dragon swallowed the sun
6/21/2012
دم غروب ساکت می شد مادربزرگ. می گفت پنجره ها را باز بگذار ...* ایاز می آید
می دانم آنجایی که هنوز خانه من است؛ آنجایی که هر کجای این دنیا باشم هنوز خانه من است، غم نان بیداد می کند ... می دانم. در جایی که غم نان و نفس هست، حرف زدن از عطر خاک وقت غروب تابستان و دَم مغازله پرنده های سینه سرخ بی معنی است ... می خواستم از عطر بهار نارنج بنویسم ... از شکوه عطر بهار نارنج در غروبهای عجیب تابستان. آن وقتی که گریبان هوا بی خبر باز میشود و یک شمیم خنک غریبی می ریزد توی اتاق ... رویم نشد ... نوشتن از بهار نارنج و بارور شدن نفس های شبانه و رنگهای تابستانی بماند برای روزی که توی خانه ام رنگ و موسیقی و عشق آزاد باشد و نان روی سفره همه ... باشد تا به وقتش ... اگر مجالم داد
نسیم سبک و خنک ابتدای غروب . به گویش گیلکی*
6/17/2012
از آن چیزها که سخت تر باز می گوییمشان
6/15/2012
daily dose of quotes
هر روز به خودم بگم . روزی سه بار
+
6/12/2012
از دیگر بدبختیها
6/04/2012
از همان دمی که شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
این یک مشکل است که من هنوز معتقد باشم آدم باید احساسش را همانجور که هست نشان بدهد و خوشگلش نکند و نپوشاندش و نپیچاندش. این یک مشکل است که من فکر می کنم فقط توی رانندگی نیست که آدم هروقت میخواهد بپیچد راست ، راهنمای سمت راست را بزند و موقع پیچیدن به چپ راهنمای سمت چپ را که این برای همه مراودات انسانی لازم است. لازم است که آدم وقتی منظورش یمین است از یسار مثال نزند. وقتی میخواهد یک سوالی بپرسد سرراست برود سر همان سوال و هی حاشیه نرود، کوچه غلط ندهد . خوشحال است ؟ بگوید خوشحالم ، خوشم و این مال خودم و هورمونهایم و جیبم و شانسم و لیاقتم است. بدحال است ؟ بگوید من حال خودم بد است نه اینکه همه آدمها بدند و همه دنیا بد است و همه جهان گند است. سوال دارد که مثلا فلان طور چطور است ؟ بپرسد فلان طور چطور است نه اینکه از در بسارطور آن طور که باید باشد هست/ نیست وارد شود ... خب اینها سیاست است و گویا مردانه و زنانه دارد و مهارت است و خیلی لازم است برای انواع ارتباطات ... و آخ که از همه شان بیزارم. من حتی فکر می کنم یک نفر اگر آدمی را دوست ندارد باید برود و به آن آدم بگوید ببین من تو را دوست ندارم . نه اینکه لبخندهای پهن بزند و فکر کند دارد فضا را مدیریت می کند. از همین دست است برای من خیانت ، دودوزه ، دورویی ، حقه بازی های عاطفی. از همان نوجوانی ام حالم بد میشد که می دیدم یک مردی / زنی دست و کمر یک مردی/ زنی را گرفته و برق حلقه اش توی چشم همه عابرین می نشیند و از بالای سر طرف دارد یکی دیگر را با نگاه لخت می کند . چنین رابطه ای را می فهمم اگر پای آن حقله نیاید وسط. چنین رابطه ای را می فهمم اگر از روز اول نشسته باشند و یک چارچوب گل و گشاد برایش کشیده باشند ...که خب نیست . اینجوری نیست خیلی وقتها . منافع ما با علایق و بضاعت ما همسو نیست اکثرا
من همه چیز را بیش از حد سرراست و ساده و رک و رو میخواهم و بنابراین مشکل بزرگی با قشر بزرگی از آدمها دارم و آنها هم مشکل بزرگی با من دارند و ما در اصول ارتباطات با هم همنظر نیستیم و همچنان به معاشرتهای گاه و بیگاه ادامه می دهیم . بدبختی بزرگی است . من گل مصنوعی و میوه مصنوعی دوست ندارم. از مجسمه و آب طلا و جواهر بدلی بیزارم. از فیلمهای تخیلی و رمانهای سرراستی که تهشان همه یک طوری بالاخره خوشبخت می شوند گریزانم چون واقعی نیستند و من جز واقعیت را نمی توانم دوست داشته باشم و بهش امید ببندم . من حتی خودم را دیده ام که در برابر دستاویزهایی مثل خدا و پیغمبر و امام هایش مقاومت می کنم چون فکر می کنم نژاد انسان با مرگ به یک سری مولکول و عنصر تبدیل می شود و با عناصر می شود ترکیب جدید ساخت ولی نمی شود با آنها حرف زد و و ازشان کمک خواست و خواهش کرد
از کجا به کجا رسیدم ... الان که این متن را میخوانم می بینم انگار مطالبش خیلی با هم نامرتبطند . شاید بر می گردد به شلوغی ذهن من ... که هر چند همه این شلوغی ها به یک جا ختم می شود ... از سوسه آمدنها و بهره کشی ها و نارو زدن های نژاد انسان متنفرم. دلم می خواهد وقت کهنسالی ام لااقل به انگشتان دستم آدم معاشر ماندنی دور و بر خودم داشته باشم
6/03/2012
My late Summer-Drives
.2