6/04/2012

از همان دمی که شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر



این یک مشکل است که من هنوز معتقد باشم آدم باید احساسش را همانجور که هست نشان بدهد و خوشگلش نکند و نپوشاندش و نپیچاندش. این یک مشکل است که من فکر می کنم فقط توی رانندگی نیست که آدم هروقت میخواهد بپیچد راست ، راهنمای سمت راست را بزند و موقع پیچیدن به چپ راهنمای سمت چپ را که این برای همه مراودات انسانی لازم است. لازم است که آدم وقتی منظورش یمین است از یسار مثال نزند. وقتی میخواهد یک سوالی بپرسد سرراست برود سر همان سوال و هی حاشیه نرود، کوچه غلط ندهد . خوشحال است ؟ بگوید خوشحالم ، خوشم و این مال خودم و هورمونهایم و جیبم و شانسم و لیاقتم است. بدحال است ؟ بگوید من حال خودم بد است نه اینکه همه آدمها بدند و همه دنیا بد است و همه جهان گند است. سوال دارد که مثلا فلان طور چطور است ؟ بپرسد فلان طور چطور است نه اینکه از در بسارطور آن طور که باید باشد هست/ نیست وارد شود ... خب اینها سیاست است و گویا مردانه و زنانه دارد و مهارت است و خیلی لازم است برای انواع ارتباطات ... و آخ که از همه شان بیزارم. من حتی فکر می کنم یک نفر اگر آدمی را دوست ندارد باید برود و به آن آدم بگوید ببین من تو را دوست ندارم . نه اینکه لبخندهای پهن بزند و فکر کند دارد فضا را مدیریت می کند. از همین دست است برای من خیانت ، دودوزه ، دورویی ، حقه بازی های عاطفی. از همان نوجوانی ام حالم بد میشد که می دیدم یک مردی / زنی دست و کمر یک مردی/ زنی را گرفته و برق حلقه اش توی چشم همه عابرین می نشیند و از بالای سر طرف دارد یکی دیگر را با نگاه لخت می کند . چنین رابطه ای را می فهمم اگر پای آن حقله نیاید وسط. چنین رابطه ای را می فهمم اگر از روز اول نشسته باشند و یک چارچوب گل و گشاد برایش کشیده باشند ...که خب نیست . اینجوری نیست خیلی وقتها . منافع ما با علایق و بضاعت ما همسو نیست اکثرا


من همه چیز را بیش از حد سرراست و ساده و رک و رو میخواهم و بنابراین مشکل بزرگی با قشر بزرگی از آدمها دارم و آنها هم مشکل بزرگی با من دارند و ما در اصول ارتباطات با هم همنظر نیستیم و همچنان به معاشرتهای گاه و بیگاه ادامه می دهیم . بدبختی بزرگی است . من گل مصنوعی و میوه مصنوعی دوست ندارم. از مجسمه و آب طلا و جواهر بدلی بیزارم. از فیلمهای تخیلی و رمانهای سرراستی که تهشان همه یک طوری بالاخره خوشبخت می شوند گریزانم چون واقعی نیستند و من جز واقعیت را نمی توانم دوست داشته باشم و بهش امید ببندم . من حتی خودم را دیده ام که در برابر دستاویزهایی مثل خدا و پیغمبر و امام هایش مقاومت می کنم چون فکر می کنم نژاد انسان با مرگ به یک سری مولکول و عنصر تبدیل می شود و با عناصر می شود ترکیب جدید ساخت ولی نمی شود با آنها حرف زد و و ازشان کمک خواست و خواهش کرد


از کجا به کجا رسیدم ... الان که این متن را میخوانم می بینم انگار مطالبش خیلی با هم نامرتبطند . شاید بر می گردد به شلوغی ذهن من ... که هر چند همه این شلوغی ها به یک جا ختم می شود ... از سوسه آمدنها و بهره کشی ها و نارو زدن های نژاد انسان متنفرم. دلم می خواهد وقت کهنسالی ام لااقل به انگشتان دستم آدم معاشر ماندنی دور و بر خودم داشته باشم

4 comments:

هادی said...

ذهنت شلوغ نیست، نامرتبط نبود، این دقیقا چیزی بود که باید از یه نفر میشنیدم و هیچی بهتر از این نوشته نمیتونست حالمو خوب کنه،اینجوری بهتر میتونم بی انصافی که در حقم شده و چند ماهیه که ناخواسته ذهنم درگیرش شده رو هضمش کنم
...

Anonymous said...

اگه واقعا واقعيت رو مي خواي و دوسش داري اين واقعيت رو هم قبول كن كه اين دنيا دقيقا همين شكليه و تنفر از اين واقعيت چيزي رو عوض نمي كنه فقط باعث مي شه تو حالت بد شه و نتوني زندگي خوبي داشته باشي. واقعيت ادمهاي ديگر رو پذيرفتن يه شجاعت بزرگتري مي خواد

S* said...

شاید. بهتر بود وقتی از شجاعت حرف میزنیم ، ناشناس نباشیم . شعارهای قشنگ همیشه قشنگ نیستند

سميه said...

من يه ناشناسم نه به خاطر اين كه مي ترسم اسم من رو بدوني. به اين خاطر كه واقعا نه تو رو مي شناسم نه تو من رو. ضرورتي هم نديدم خودم رو معرفي كنم. زيادي بد بين هستي