6/03/2012

My late Summer-Drives

.1

پسر از این چشم آبیهایی بود که صورت کودکانه دارند. از اینهایی که هر چه بگویند در مورد سن و سال و زندگی و شغلشان ، تو فکرمی کنی چه کوچک است . قرار بود مرا برساند به مقصد . جاده پیچ میخورد از دل زمینهای سبز سیر و زرد تند. یک جاهایی از زیبایی جاده نفسم بند می آمد. پرسیده بود بار اول است که این مسیر را می آیم توی این جاده ؟ اوه همیشه همین مسیر را می آیم ؟ و چرا؟ و من پاسخ داده بودم و پرسیده بودم خودش چطور؟ جواب داده بود خودش هم همیشه و هر هفته این راه را می آید و بر میگردد. دوست دخترش در شهر مقصد زندگی می کند و درس می خواند و اینها قرار گذاشته اند که آخر هفته ها را با هم بگذرانند. گفت هر هفته سه ساعت زودتر از کار می زنم بیرون و می کوبم می روم که روز جمعه را از دست ندهیم. پرسیدم امروز میخواهید چه کار کنید وقتی برسی؟ گفت منتظرم است که ماشینم را توی کوچه نزدیک خانه اش پارک کنم و برویم دوچرخه هایمان را برداریم و سه کیلومتری رکاب بزنیم و برسیم به باغچه ای که دوستانمان بساط کباب راه انداخته اند. امشب ماه کامل است ... دنیا عالی است
.2

وقتی فهمیدم راننده دختر است گفتم چه جالب . بار اولی بود که با یک دختر می رفتم سفر . توی ایران اگر حرف جاده بود من و یک دختر دیگر ، من می راندم . وقتی رسید دیدم که خیلی قد بلند است . بلوزش صورتی بود و شلوارک جینش را دوست داشتم . خیلی معذرت خواست که دیر کرده . هوا خنک بود. جاده برای من یعنی جاده پاییز . ولی شبهای تابستانی یک عطر شیرینی دارند که سفر را یک جور غریبی دوست داشتنی می کنند. بی اندازه ماهر بود. یکی از ماهر ترین و تر و فرز ترین راننده هایی بود که در عمرم کنارشان نشسته ام. دستهایش نرم می نشستند روی فرمان و با اطمینان و قدرت خط عوض می کرد . جاده را بلد بود. پرسیدم خیلی این راه را می آیی؟ گفت تقریبا هر هفته یا هر دو هفته یک بار. دوست دخترم اینجا درس می خواند . دستش را فرو کرده بود توی موهایش. گفت دوستم اهل شمال آمریکاست و درسهایش سخت است و وقت کم می آورد. برای همین منم که رفت و آمد می کنم معمولا. بسته به ساعت کارم. پرسیدم ساعت کارت متغیر است ؟ گفت پزشک مستقر در بخش مراقبت های ویژه ام . معمولا توی آماده باشم ... جاده را با هم می رفتیم و حرف می زدم از دوری و مسافت و مرز و بی معنی بود و غیر لازم بودن اینهمه انقیاد ودختر حرف می زد از رابطه شش ساله اش با دختری که عاشقانه دوستش داشت و نقشه هایشان برای وقتی که بتوانند جایی که دوست دارند کنار هم زندگی کنند و جوری گرم خیال و حرف بودیم که حتی یک بار خروجی جاده را رد کرد و مجبور شد راه را برگردد و از من عذر بخواهد که اینقدر گرم صحبت شده و بگوید که تا حالا اینقدر از خودش حرف نزده بوده با کسی که نمی شناسد

جاده آدمها را به هم می رساند . من دوست دارم اینجوری فکر کنم که جاده برای رسیدن ساخته شده . من دوست دارم اینجوری فکر کنم که فرقی ندارد آدم چشمهایش چه رنگی باشد و چه کسی را دوست داشته باشد و اسمش چه باشد و چه رویایی داشته باشد. فرقی ندارد که آدم از چه کسانی دور بوده یا دور شده. من دلم میخواهد اینجوری فکر کنم که جاده برای دور ماندن نیست. برای رفتن و رسیدن است که ته هر رفتن و رسیدنی رهایی است

... من پر از وسوسه های رفتنم*

No comments: