6/17/2012

از آن چیزها که سخت تر باز می گوییمشان

تنهایی خوب نیست . ولی لزوما بد هم نیست . یک وقتهاییش یعنی شاید از تنها نبودن هم بهتر است اگر یاد گرفته باشی یا دنیا یادت داده باشد یا آدمهایش فرقی نمی کند ... یاد گرفته باشی که خودت با خودت هم قفل و کلید می شوی و لزومی ندارد که برای سفر کردن یا باز کردن در اتاق هتل یا شیر قهوه خوردن یا راه رفتن زیر آفتاب یک جای دور ، معطل کسی دیگر بشوی

از یک جایی که نمی دانم کجا بوده من یاد گرفتم که خودم با خودم بروم توی یک خلوتی که غمگین کننده نبود و تیره نبود و رقت انگیز نبود. شاید از روزی شروع شد که از مدرسه آمدم خانه و خانه ساکت بود و غذایم روی میز چون زندگی این شکلی بود. شاید از روزی شروع شد که جشنواره فجر بود و هیچکس مثل من دیوانه سینما نبود که بخواهد صبح برود توی سالن و غروب بیاید بیرون ...با خودم رفتم قاطی بزرگها... شانزده ساله بودم ... شاید هم از روزی شروع شد که من دور بودم از جایی که قرار نبود دور باشم و همه پله های زندگی را از همان دور بالا رفتم ؟ شاید ... نمی دانم .هر چه بود و شد روزی رسید که من دیدم اوه ، امروز تولدم است!! لباس صورتی پوشیدم و با کارت هدیه فروشگاه کنار خانه ام که خیلی جَلَب روز قبلش برایم فرستاده بودند یک کیک آلبالو خریدم و رفتم با همکلاسی هایم کیک خوردیم در حالیکه نمی دانستند این کیک برای چیست ؟ و بعدش با خودم رفتم مرکز شهر و راه رفتم و برای خودم خرید کردم و برای شامم کباب دونر خریدم و قدم زنان آمدم خانه . و اصلا ناراحت نبودم که چرا تنهایی جشن گرفتم .. به خودم گفته بودم این به همه آن سالهای مهمان داری و شلوغی در ... بعدتر روزی شد که تنهایی لباس شنا پوشیده بودم و با پتو و میوه و جزوه هایم روی چمنها قهوه ای میشدم و سینرژی داروها را میخواندم و ناراحت نبودم که چرا اینجا کسی نیست با من حرف بزند یا بگوید زرد به من می آید یا از من درس بپرسد ... خیلی ساده آدمها در آن روز برای من وقت نداشتند و آسمان بی رحمانه آبی بود و من آفتاب را دوست داشتم پس دلم خواست و با خودم رفتیم آن بیرون ... دراز کشیده بودم و از بالای جزوه ام ابرهای چاق را می دیدم که می گذرند و صدای برگها می آمد ...روز امتحان بهترین جوابها را به بخش سینرژی داروها دادم و تا همین امروز یادم مانده که مکانیسم جذب کدام دارو با کدام یون تداخل دارد ... بعدها شد که دیگر نترسیدم از رستوران رفتنها و توریست- تنها- بودن - ها و رفتن ها و رفتن ها ... همین سه روز پیش توی آن شهر دیگر که مسافر تنهایی بودم دلم خواست که بروم قاطی شادی آدمهایی که در بعد از ظهر تابستان یله بودند زیر چادرهای سفید ... غذای خوبی گرفتم و نشستم به فراغت از موسیقی زنده لذت بردم و حتی یک لحظه از تنهایی نترسیدم چون چیزی برای ترسیدن وجود نداشت ...خودم روبروی خودم نشسته بودم و با هم موافق بودیم و حرف می زدیم مدام ...هم را قبول می کردیم یا رد می کردیم یا به سکوت دعوت می کردیم ... خوب بود ... شب برگشتم هتل . دوش گرفتم و موهایم را بستم و کنار دستم کسی ننشسته بود. تلویزیون اتاقم را خاموش کردم و بهترین لباسی که برده بودم را پوشیدم و رفتم توی سالن عمومی که فوتبال را با خودم و با بقیه آدمهایی که نمی شناختم ببینم . حتی تیمم را بلند بلند تشویق می کردم و حرص می خوردم و چند نفر از پشت میزهایشان به من لبخند می زدند ...خواستم از توی پلک آنها خودم را ببینم . یک دخترکی بود در پیراهن سرمه ای با یک لپ تاپ کوچک سفید که با خودش یک دنیایی شخصی را حمل می کرد و چندان حواسش نبود ... شاید هم حواسش بود ... هر چه بود انگار برایش هیچ چیز خاصی اهمیت خاصی نداشت جز گل زدن تیمش ... شاید هم خیلی چیزها برایش خیلی اهمیت داشت ولی خب همیشه که نباید آدم از چیزهای مهم حرف بزند با بقیه ... این بوده که فقط فوتبالش را دید و لپ تاپش را زد زیر بغل و راهی اتاقش شد ... پشت سرش را هم نگاه نکرد ...چیزی برای دیدن بود ؟ نبود؟ چه اهمیتی داشت

4 comments:

Anonymous said...

آفرین دختر قوی :)

Anonymous said...

هووم م م ...چه قدر این تنهایی ات خواستنی بود و زیبا. خوشا به حالت ای... خیلی خوب

سولاپلویی
solitude.blogsky.com

Rahil said...

I hear you, Sara :*

Anonymous said...

jalebe vaghti in post ro khoondam engar roozaye mano tosif karde boodi :) bavaram nemishe yeki dige ham hast ke mesle fek mikone va az zendegish lezat mibare bedoon e inke montazere kasi bemoone mamnoon