جبر همین است . همین جغرافیای کثافت . همین که اسم جوان ایرانی را جستجو کنم و عکس نگاههای سیاه پر از آدرنالینشان که پشت به انبوده کاغذ و چوبهای آتش زده آماده فرارند دلم را پاره کند . همین که نرگس های محمدی همه جوانیِ نکرده شان را دوختند به سر یک امید واهی و رفتند پشت میله ، رفتند لای ملافه های سفید و بوی تند شوینده های درمانگاهها گم شدند و هر از گاهی یکی توی فیس بوکش خبرشان را می دهد که فلانی ، فلان جاست ... همین جغرافیای کثافت است که یکی توی زندان است آن یکی توی تبعید و سومی زیر سنگهای سرد و ما شمع روشن می کنیم هر سال برایش چون تک تک و جدا جدا افتاده ایم یک گوشه ای و بار زندگیمان دارد ما را ذره ذره پیر می کند . جبر همین است . همین که یولا نمی داند من از چه حرف میزنم چون هرگز جنگ را ندیده و پناهگاه را و آژیر خطر را و زمین بلاخیزی نداشته پس هم زلزله را و سیل را و خشک سالی را ندیده باز ... نهایت غصه هایش دختری است که دو سال پیش گذاشت و رفت و یک دوره غصه خوردن چند ماهه را سبب شد ...آخ که عاشقی کردن هم توی جبر جغرافیایی مرا به جان آورد ... به جان آورد مرا ... جبر همین است . استخوان توی گلو. نمی توانی از شرش خلاص بشوی حتی اگر بیرون باشی . بیرون که باشی همه آدمهایت آن داخلند و داری نگاهشان می کنی و دلت آب میشود . داخل که باشی خودت آب می شوی آرام آرام ... جبر جغرافیایی همین سالهای بی رحمی بود که همه ما را بلعید
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment