«الا ای باد شبگیری، بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
غبار بر دل از راههای شب، سپیده دم رسیدم به آشناترین خانه دنیا؛ و دیگر منتظرم نبودی.
بی فرصت وداع؛ با مقدمه ای مختصر و کوتاه؛ ترکم کرده بودی و پسند تو اجبار من شد. تا آخرین نفس؛ بر مادریت پای فشردی که به قول خودت هیچ چیز در این دنیا نمیتواند پشت عشق مادرانه را به زمین بزند؛ هیچ چیز.
وقتی رسیدم که در همه جهان بودی؛ و هیچ جایی در جهان محیط بر تو نبود.
نهایت ساده انگاریست اگر بگویم خنکای مهربان پیشانی ات که به رسم وداع بوسیدم، یا آن سنگ که سرنوشتِ پیدایشش، پوشاندن پیکر عزیزت بود و نامش شد مزار؛ تویی. تو آنجا نیستی که مکان؛ محدودیت من است وگرنه من هم امروز چنین مستاصل نبودم.
تو را دیدم در آبی آسمان گیلان وقتی زمان ایستاد و تو رهسپار شدی و ما جا ماندیم.
تو را دیدم در چشمهای سرخ شسته اشک. در تنگ آمدن قلب به وقت یاد تو و مهربانی تو و حضور تو هر وقت که نیازمندش بودیم و هرگز از هیچکداممان دریغ نکردی.
تو را دیدم در بلندای پرواز آن پرنده که در مسیر نگاه من بر فراز آرامستان، جایی می رفت با شتاب، همانجور که خودت میگفتی گاهی دلت میخواد پرنده باشی که به هر که دلتنگش هستی سری بزنی.
دیدمت در غم قبیله ای از انسانهایی دلتنگ که تو زمانی دوستشان داشتی به دل، بی منت. که به قول خودت معجزه عشق انسان است و عشق، معجزه انسان.
نگران نیستم که دیگر در مرکز دیده ام نیستی، که من تو را در اعماق دل حمل میکنم. نگران نیستم کجایی، که به چشم خویش دیدم پشت حوصله نورها آرام، خوابیده ای و درد از جان نازنینت دور است.
غم من اما از مواجهه با این حجم خالی بزرگ است. غمی که تا همین چند روز پیش با متانت کلام تو، دیدن امیدواری تو حتی در اوج حزن، توانایی رشک برانگیزت در خطاپوشی؛ و عشقی که از سوی تو در بطن زندگیمان ساری و جاری بود، وجود نداشت.
جایی به یادگار نوشته بودی که روزی گفت و گوی درونی تو هم پایان خواهد گرفت و تو آرام خواهی یافت. جایی که جان ساکن است و از هیاهوی باقی خبری نیست. آن روز کلامت را با دلی سنگین خواندم و گذشتم که تصویر حتی لحظه ای از این جهان را بدون داشتن سهم روزانه ام از عشق تو نمیخواستم... عشق تو که چهره آبی اش همواره پیدا بود... که واداشتت رسم مهرورزی، مادری، معلمی، شراکت و رفاقت را نشانم بدهی. عشقی که سبب شد جوری ریشه بدوانی در بودن ما که حتی لحظه ای نکاستن از یادت هم، از رنج دستجمعیمان نکاهد.
نمی دانم گله به کجا و که برم؟
بوسیدمت و اشک. بوسیدمت و هجران.
یکی آمد گفت تنها مدرسی بودی که معنی نگاه دانشجوی نشسته روی صندلی چرخدار را به پله های بلند دریافتی؛ پس تنها مدرسی هم بودی که کلاس جبرانی تک نفره برپا کردی در طبقه همکف. یکی گفت در پست و بلند سنگهای این سرزمین، همواره به قدر وسعت کوشیدی که جاده هموار شود، چراغی بر بلندایی روشن باشد، سوسو کنان به راه چشمهای جوان و مشتاق بسیاری.
یکی آمد گفت رفیقش بودی. یکی دیگر گفت مادرش، یکی گفت جای همه خویشان نداشته اش تو را داشت...
و من؟
انگار دارم تو را دوباره کشف میکنم، در جهان متفاوتی که از امروز دیگر شکل قبل نخواهد شد...
از امروز که بودنمان دگرگون است...
و تو...
با صد هزار جلوه برون آمدی که من، با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
چند روز است که تلفنت خاموش، چراغ بالینت خاموش و کتابهایت ناگشوده مانده. باورش و عادتش لابد که روال جدید روزگار من است و این در حالیست که یاد و یادگارهای تو قلب مرا پیوسته سرشار از غرور غمانگیز ولی باشکوهی میکند که از تمامیت من بسیار بزرگتر است. بزرگتر، به همان بزرگی و بی حجمی غم ِ ندیدن دوباره نگاهت. غمی که تکیه زده بر سختجانی ما و مرز شکیباییمان را محک می زند.
بر من و بر هر که دوستش گرفتی، صبر بر این سوگ سهمگین، فزون باد.