12/26/2021

در باران خفته بودی...

 عکس سنگ را که دیدم؛ صبح بود اینجا. ظهر بود آنجا. بچه کنار دستم حمام کرده و تمیز، داشت شیر و نان صبحانه میخورد. من می بایست به رسم‌ همیشه از او فیلم کوتاهی می گرفتم برایت و تو پشتبندش قربان صدقه زیبایی اش بروی... اما من کنارش نشسته بودم و دندان ساییدم‌ از درد چون عکس را دیدم و کل خانه را به یکباره برداشتند کوبیدند توی فرق سرم. 

دیرترش مرد آمده بود، مرا از روی پله جلوی در بلند کرده بود: توی این سرما؟ هق هق میکردم رو به باران توی حیاط...

در باران خفته بودی

که باران تنها نماند...


زیست شناس بودن، طبیعت گرا بودن، از ساز و کار اولین یاخته در میلیون سال پیش باخبر بودن؛ هیچکدام در مسیر این سوگ به کارم نیامد...

سنگ را دیدم

نامت را

نام عزیز تو را روی آن سنگ سیاه...

سنگ را نصب کنند، یعنی واقعیست... یعنی باز نمیگردی...هرگز....

تو چرا اینقدر از اینکه من بگویم "هرگز" متنفر بودی؟ چرا هر وقت میگفتم هرگز، میگفتی: "این کلمه خیلی سنگین و غمگین است... هیچوقت نگو هرگز؟"

دیگر صدایت را نمی شنوم. 

تو هرگز هرگز هرگز باز نمی گردی و من هرگز هرگز هرگز موهایت را برایت سشوار نمی کشم و تو هرگز هرگز هرگز مرا، شانه و گردنم را نمی بوسی.... هرگز برایت هدیه نمیخرم و هرگز برایم سبزیهای خانگی را با خوش ترین‌خط دنیا برچسب نمیزنی.


من هرگز در زندگیم اینقدر مستاصل و ناامید نبوده ام...

آن سنگ را نصب میکنند و این یعنی تو هرگز به من باز نمی گردی...

4 comments:

Nazanin Om said...

من سالهاست که میخونمت و خواستم بدونی که تو این غم باهات شریکم و از صمیم قلب متاسفم.

Nili Rainbow said...

سارای عزیز خیلی خیلی متاسفم، با غمت گریه کردم

فروغ said...

آه..

xanax said...

هرگز ِ لعنتی نا تمام