همیشه پی هر نوشته، اول به او فکر میکردم. که الان با خواندن این چه جور میشود احوالش. نگران می شود؟ دلش می شکند؟ خنده اش می گیرد؟ در حافظه اش عقبگرد میکند صورت عینی نوشته ام یادش بیاید که چه وقت و کجا بود؟...چون همه چیز مرا می دانست. حتی دروغهای حقیرم را. بزرگوارانه می فهمید و هرگز به رویم نمیاورد...هرگز... من چنین بزرگمنشی در خود سراغ ندارم
هر که برایم یا برای دل خودش از او یاد میکند؛ جز ذکر مهر و گشادهدستی و دل دریایی اش، جز دلتنگی از دیگر ندانشتنش چیزی نیست.... روزی که من نباشم، بعید بدانم اینقدر جای پای عمیق در گوشه دل این تعداد آدم گذاشته باشم...
اولین بارم بود که چنین سفری در سوگ داشته ام. من عشق از دست داده ام. فامیل. دوست. مادربزرگ و پدربزرگ... اما او... او... او شبیه هیچکدام نبود. چنان عشقی که بهش دارم و در من تمام نشده بلکه دیگر خانه ندارد و جایی برای جاری شدن، این عشق است که مرا از پای در آورده. من هیچ انسانی را جز فرزندم، چنین دوست نداشته ام. هیچ انسانی را.
فشرده شده، فرسوده و بی بال و پرم. چون مرغی خسته و پرریخته و نابینا در پس طوفانی که آمده و آشیانه اش را خراب کرده...روی گل و لای مانده، درمانده.
دلتنگی را به درجاتی عجیب، سوگ را به مراتبی که در تصورم نمیگنجد تجربه کرده ام... به خودم نگاه میکنم، باورم نمی شود که این منم. که چطور این منم؟
اینکه نیست، و هست، و نیست و هست... حضورش، آن پوستین بافته از مهر که مرا و خانه ام را میپوشاند، که الان دستم را دراز میکنم در این شب سرد، و نمیابم... آن عشق... آن نگاه نافذ خرمایی... که هست... و نیست...و هست
No comments:
Post a Comment