دلتنگی
خوشه انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت می کند اندوه
چهل روز و چهل شبی که گذشت؛ هر لحظه اش را با تو زیستم. از چگونگیش و آنچه بر من رفت دانستم: چهل سال سیاه و سپید هم که بگذرد؛ من از یادت نمی کاهم. تا اینجای عمرم، چه زیر یک سقف چه از راه دور و دورتر؛ چنین متصل در دل و فکرم نبودی چون می دانستم هر وقت بیایم توی آشپزخانه، دفتر کارت، اتاقت، خانه ات، چه از قاره ای دیگر دستم را دراز کنم به گرفتن شماره ات، برای من "هستی". هر وقت بخواهم، رنج سفر را باز به جان میخری در راه دیدن من.
انگار از همان شب که خبر را خواندم و تلفنم را پرت کردم و رو به کائنات بلندترین فریاد عمرم را کشیدم، بذری شدی در بدنم؛ روییدی و شاخ و برگ دادی در تمام من... از جلوی چشمم رفتی در رگ و پی و روحم.
ساعت به ساعت روزهای گذشته را، پشت پلک من بوده ای. جاری به روی گونه ها؛ یا ره یافته به شاهرگم؛ روان و ساری در یاخته هام.
رفتنت؛ بهتمام معنی و حقیقتا نفسم را گرفت، مرا میراند. یکباره از زمین سفت بلندم کرد و به مرز آسمان کوباند. از گرد و غباری که ماند طی سفرم در سوگ تو؛ موجودی تازه و شکننده سر بر آورد که هنوز حتی پوست نو ندارد و هنوز رو به نور زندگی، نابیناست اما... آری زنده مانده.
من دیگر حتی از اینکه پایان این نوشته چه خواهد بود هیچ نمیدانم، چه برسد که تا فردا و فرداها چه خواهد شد که دارم هر روز را، ساعت به ساعت پشتسر میگذارم تا آن شب هول در خوابهایم کمرنگتر شود لااقل.
تنها یقینم دانستن این است که روزی من هم مثل تو از خانه ام، از جهان و روزمره آدمها خواهم رفت. میدانم که من هم روزی به تعبیر تو "گفتوگوی درونی ام تمام می شود در یک کوپه تکی با بلیط یکسره". من هم آرام میگیرم.
دلم میخواهد اینجور فکر کنم که آن لحظه خاص تو می آیی دنبالم. که با هم در کهکشان سفر کنیم، حجم نباشیم، نور باشیم و بسیار سبک و بغایت کمالِ بودن در نیستی، حقیقی؛ با هم باشیم در نبودنمان...
و دلم میخواهد آرزو کنم که کاش بعد من گیلیان بتواند که خوب باشد و خوب بماند و کاش کاش کاش سختش نشود اینجور و تا این حد که من بعد تو سختم شد...
دوری تو، آری؛ حقیقت است، که هستی مرا زیر و رو کرد؛ مهر نشسته از تو بر دلم را اما بکر و دستنخورده باقی گذاشت. انگار که مهر مادر به فرزند، رفیق به رفیق، چمن به باران..
تو هدف زندگیت را گذاشتی بر "نیکبختی من به هر قدر و قیمیتی" حتی برتر از مصلحت خودت.
مدل مادریت، آنچه در کردار و گفتار تو دیدم؛ صبر و سعی و گذشتی که در رابطه و زندگی شخصی ات ورزیدی تا چراغ خانهمان روشن و سر من همواره پیش همه بلند باشد.
آن عشق و اعتماد و امنیتی که به من دادی طی سالها، قهوه هایی که با تو نوشیدم و سفرهایی که با تو رفتم و فیلمهایی که با تو دیدم، گفتوگوهای نیمهشبان و خنده ها و کُدهای دونفرهمان، شوخیهامان، صمیمیت و رفاقتمان را، برای همه والدان و فرزندان انسان آرزو میکنم. کاش آن کیفیت از ایمنی بی شرط که در اتاق من برقرار بود و مدیون وجود تو، برای همه کودکان و نوجوانان و جوانان میسر باشد. فرزندان آدم حقشان است در چنین جهان بلاخیزی، لااقل تا وقتی بتوانند روی پای خودشان بایستند، کسی را داشته باشند که جلوی تیرهای بی امان جهان سینه سپر کند، موجگیر سیلهای بی رحم زمان باشد و بهشان فرصت بالیدن بدهد و خانه را برایشان به آن سقف بیروزنی تبدیل کند که "همیشه بتوانند به آن رجعت کنند و در امان باشند"
میدانی و خوب میدانی که نشنیدن صدایت و نداشتن آغوش بی دغدغه ات، عادتم نمی شود. تا آن روز که نوبت من برسد؛ تا آن دم که در این جهانم، مست اندوهت، دلتنگ نگاه خرمایی ات می مانم.
من عاشقت هستم آتیه
2 comments:
ذره ای هم مرا در غمت شریک بدان.
پشت پلک هایت نرم بماند آن عزیز
Post a Comment