قرارم با خودم این بود که بد نگویم به مهتاب اگر تب دارم. از عید، از بهار، از شادی مردم با بهانه های کوچک خوشبختیشان، از برف نو و از پادشاه فصلها متنفر نباشم اگر حال خودم کنارشان یا گاهِ فرا رسیدنشان خوش نیست.
آذر، ماه آخر پاییز که همیشه دوستش داشتم چون مرا به دنیا اورده بودی، دیدار اولین برف سال که شوق عجیب کودکانه ای در من بر میانگیخت، انتظار برای بهار که وقت استقبال شکوفه و سالروز میلادت بود، شهودم به رسم بیدمشک خریدنها و گلدانهای سنبل بهارانهات، تابستان که خوش به وعده دیدارمان بود و پاییز که باز از نو...
در عهد جدید، روز خاصی نیست که چون تو در آن نیستی؛ از آنگزیزان باشم. جوری این سالها در همه تقویم زندگی من بوده ای که هر روز، روز توست. این هر روزی که تو را ندارم جلوی رویم. هر روز جای صدا و نگاهت خالیست و هر روز نفسم به شماره است...
No comments:
Post a Comment