ایزابل بیشاپ یک شعری دارد در مورد از دست دادن؛ از دست دادن های بی شمار هر لحظه، که ما حتی متوجهشان نیستیم. که هر لحظه ای از زمان، دارد لحظه ای از وجودمان را می کاهد؛ شعر کوتاه و مهیبی است درباره مسیر از دست دادنهای کوچک که به فقدان دستاوردهای بزرگ می رسد. از دست دادن یک کلید تا شهری که دوستش می داشتی، نامی که با آن خوانده میشدی، معشوقی که کنارت بود... و تاکید میکند بر این مضمون که آنقدر از دست داده ام که در "از دست دادن، استادم؛ که از دست دادن، چیزی از من نمی کاهد"...
من نیز بسیار از دست داده ام: خیابان ولیعصر را در پاییز تهران، تئاتر شهر، دیدار دوستانی که دوستشان می داشتم، ایوان خانه مادربزرگم در رشت، نیمکتهای چوبی مدرسه و شیطنتهایم را، شهری را که دوست داشتم، کشورم را، معشوقهایی و حباب آرزوهایی که به دنبال نابودی آن عشقها، ترکید؛ کارتهای پستالی که رد عشق بر تن داشتند، پوستهای شکلاتی که نگه میداشتم یادگار از دلزدنهای قرار ظهرهای جمعه، دستپخت مادرم را، دستفرمان محشر پدرم را... کوچ کردم و همه اینها را با هم از دست دادم.
و فقدانشان از من نکاست. به ازای این از دست دادنها، جایگزینی یافتم همیشه؛ من حتی خاک باغچه ام را جایگزین خاک وطنم کردم و شکفتن بنفشه ها را در آن به نظاره نشستم. وقتی برای خداحافظی با پدربزرگ و مادربزرگم رسیدم که دیر زمانی بود آغشته به خاک، خفته بودند. دوستان بسیاری را هرگز دیگر ندیدم. گم شدم و گم کردم. خیالی نبود، من استاد از دست دادن بودم و نگاه میکردم به گذر لحظه ها؛ جهانم را هدایت میکردم و خلاف جهت آب شنا نمیکردم.
تا چهل و نه روز پیش.... تا روز از دست دادن عزیزترین موجود معاصرم، و گم کردن خودم.
1 comment:
شاید این دو کتاب به در این موقعیت به کارت بیایند.
The Long Goodbye: A Memoir
(Meghan O'Rourke)
A Grief Observed (C. S. Lewis)
مخصوصا اولی. در موقعیت مشابهی کتاب اول برای من همراه هوبی بود/
Post a Comment