عمه بزرگم؛ تقریبا همسال مادر مادرم، پزشک بود. شماره نظامپزشکی اش دو رقمی بود. جزء اولین پزشکان زن ایرانی به شمار می آمد.
آن زمانی که رسم بود دخترها در شانزده سالگی شوهر کنند، پدرش او را مثل باقی بچه هایش فرستاده بود خارج از ایران درس بخواند. خارجِ آن زمان و ایرانِ آن زمان. آن ایرانی که آدمها عادت داشتند بعد اتمام درسشان به آن بازگردند نه که از آن مهاجرت کنند.
عمه ام به نسبت همنسلانش دیر ازدواج کرد و دیر زایید. به نسبت همنسلانش و نسل قبل و بعدش اما همه چیز داشت: سلامت. شغل عالی. نام نیک در شهر، احترام در کل استان، عضویت افتخاری در کلابهای مختلف، همسر تحصیل کرده و سرشناس وخوشتیپ، بچه های زیبا و درسخوان، خانه ای چند طبقه و درندشت، مطب دلباز، ویلای کنار دریا، آپارتمان در تهران برای وقتهایی که میرفتند خرید. به نسبت هر ایرانی حتی تا همین نسل ما؛ جاهای سرشناس دنیا را گشته بود از جمله اسراییل. خلاصه که به تمام معنی: خوشبخت بود.
در فامیل ما اما شهره بود به مقتصد بودن. من که میگویم خساست. بسیار اهل حساب و کتاب. بسیار اهل شمردن، شمردن زیاد و اندوختن زیادتر بود. صندوقچه ای با چندین قفل و مهر و موم داشت از جواهرات که فقط یک بار دیدم. مدالیونهایی از یاقوت اصل. دستبند زمرد. زنجیرهای قطور. برلیان. هیچکدام را هرگز نمیپوشید؛ به دخترش هم نمیداد. اصلا مشکل بزرگ بین این مادر و دختری به آن زیبایی که همه شهر دنبالش بودند؛ سر چند دست لباس بود! که دخترک پر از شور جوانی بود و آن کمد بسیار مختصر و محقری که داشت واقعا آزارش میداد. بعدها همزمان با درس خواندن رفته بود سر کار. خودش با پول خودش برای خودش لباس میخرید. عمه ام فهمید و قیامتی به پا شد...
چند سال بعدش که راننده خوابآلود اتوبوس خط واحد، شوهر و دخترش را با هم به هوا پرت کرد و در جا کشت، زندگی اش زیر و رو شده بود ولی شمردنش نه. همان شبهای عزاداری که خانه پر از شمع و آدمهای سیاهپوش و مرثیه بود؛ که به گفته خودش نمیدانست برای کدامشان گریه کند؟ که خودش و همه اعضای خانواده ما قلب و مغزشان فلج شده بود، اما همچنان حساب و کتاب را ندیده نمیگرفت.
سالهای بعد زندگی را هم به همین منوال گذراند. در همان خانه درندشت که قدیمی میشد، ویلایی که اجاره داده بود و استفاده نمیکرد، جای خاصی نمی رفت، زندگی اش را ادامه میداد بدون تفریح. تا بازنشستگی بدنش کار کرد همچنان و مریض دید، و با فرزند جوانش که هنوز برایش مانده بود زندگی کرد و نوه هایش را هم دید. اما تا آخر عمر بسیار خطی رفت جلو همواره در حسابگری.
پس از فوت او و مدتی کوتاه در پی آن از فوت بی هنگام فرزندش در اوایل میانسالی، از آن خانواده خوشبخت چهارنفری، به جز نوه هایی که هرگز با مادربزرگشان مسافرت نرفتند و هرگز از شوق هدیه ای که بهشان داده بوده جیغ خوشحالی نکشیدند؛ کسی باقی نماند. خانه قدیمی را فروختند. ویلا را کوبیدند و نو کردند. آپارتمان تهران را هم. و خودشان با هم رفتند سفر.
آلبوم عکسهای یادگاری او ردی از سفرهای مادر و دختری، تولدهای حسابی و دورهمی های به یادماندنی نداشت. صندوقچه پر از جواهراتش هم لابد جایی محفوظ است تا نوه ها بزرگتر شوند و به گردن کنند یا هدیه بدهند به یاری؛ آن جواهرات ولی هیچکدام عطر تن زنی که صاحبشان بوده را به خود ندیده اند... "مال" مادربزرگ بودند ولی یادگارش نیستند...
به خودم فکر میکنم. به همه آرزوهایی که حتی به زبان نیاوردم ولی مادرم شنید و برآورد. به سفرهایی که رفتیم با هم؛ که حتی میزبان را مهمان میکرد؛ چه من بودم چه هر دوست و آشنایی که میزبانش بود
به آخرین نوشته هایش فکر میکنم: "در جای خودش چه خوش گذشت... خدا رو شکر حسرت چیزی رو ندارم"
به کمد دخترکم فکر میکنم که در همین عمر کوتاهش جا به جا رد سلیقه درجه یک مادربزرگش را دارد، که حتی برای جشن فارغ التحصیلی اش؛ حتی برای شبی که به کسی بگوید دوستت دارم؛ یادگار و سفارش دستخطی و هدیه گرانبها دارد....
به کسی فکر میکنم که وقتی دخترک تازه دنیا آمده بود؛ به تمام اتفاقات مهم سالهای بعد فکر کرده بود و دور مدار عشق چرخیده بود.. با آنکه میدانست آن زمان دیگر خودش نیست که ببیند...
No comments:
Post a Comment