12/20/2021

Mama ist traurig... Mama ist sehr traurig

 صبح تاریک و روشن، لباس پوشیدم‌ و آماده شدم برای جلسه. بچه کنار پدرش توی تخت با گوشی همراه فوتبال میدید. داد زد مامان ما داریم فوتبال میبینیم... گفتم چه خوب! صدای نجوایش را به آلمانی در گوش پدرش شنیدم: مامان غمگینه...مامان خیلی غمگینه

لباس که پوشید برود مهد، صدایش کردم. بغلش کردم و گفتم: من شنیدم در مورد من چی گفتی. اگه خواستی با خودم هم میتونی درباره من حرف بزنی...

گفت تو خیلی ناراحتی.

گفتم خیلی

گفت چرا؟

گفتم چون دلم برای اوما تنگ میشه

گفت من هم دلم تنگ میشه. ولی تو میدونی مرگ مهمه؟ چون بچه های جدید با مرگهای بزرگ دنیا میان و اونها هم بزرگ میشن... و ما به اونها که‌ مردند فکر میکنیم. هر وقت فکر کنیم خوب‌ میشه و اونها  هستند...

بغضم را قورت دادم بخاطر بچه کوچکی که مادربزرگ به آن محشری را از دست داده... که او را به خود؛ یا خود را به او بفشارم و بهش بگویم چقدر مایه شادی و افتخار من است. چقدر درست است حرفش. چقدر خوشحالم که اینقدر درست فکر و خوب احساس می کند. آخرش گفتم گیلیان من عاشق توام. گفت منم عاشق تو سایا...

دیرتر در مطب دکتر؛ خوابیده بودم روی تخت زرد رنگ. نوار قلب و مغز میگرفتند و میگفتند فشار روی قفسه سینه ام‌ دلیل جسمی ندارد. که ناکارایی جسمم از تجربه دردناک روحم است که دارم می‌گذرانمش. روی تخت دراز کشیده بودم و ماسک را برمیداشتم و چشمهایم را پاک میکردم و هوا را هورت می کشیدم که نفس کم نیاید ... همان موقع بود که صورتت را دیدم. به وضوح. خم شده روی من؛ با نگاه قهوه ای درخشانت. با آن لبهای نیم گشوده به سوال خواندن اسمم: سارا جان؟ مات مانده بودم به جایی بین سقف و صورتم...که صورتت نزدیک ترین به من بود. پرستار گفت سطح اکسیژن خون نرمال است. تنگی نفس دلیل عصبی دارد... از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمت...

یک بار سالها پیش، کف دستم را گرفته بودی و فلسفه طالع بینی نمی دانم چی را توضیح می دادی...بعد کف دست خودت را آوردی جلو: "خط عمرم کوتاهه" ...دستت را تند پس کشیدی و خندیدی با خجالت و موضوع را عوض کردی... گفتی همه اش شوخیه ها...

سالها قبل ترش یک نوار کاست از سفر ایتالیا آورده بودی؛ بچه های آفرودیت... یک ترانه اش پس‌زمینه وبلاگت بود: "برای همیشه و همیشه، برای همیشه و همیشه تو آنی. که مثل خورشید صبحگاه به من می تابد. تو بهار منی، انتهای رنگین کمانم و آوازی که می خوانم. تو سرنوشت منی. تا ابد در پی تو روانم..."

شش هفت سال پیش که وبلاگت را میساختم گفته بودی اما: عنوانش را تغییر بده؛ بنویس برای همیشه و هرگز. و عکس یک دشت قاصدک را بگذار کنارش... هر چه گفته بودی، اجرا کرده بودم...

کاش این یک بار را استثنا قائل میشدی... کاش بازمیگشتی...




No comments: