چه تند تند توی وبلاگم می نویسم! شده ام مثل آن روزهایی که وبلاگ رونق داشت. گودر داشت. فالوئر داشت. ای بابا.
تعطیلی امروز را من رفتم کنار آب. آب که می گویم چون در نظرم یک مقدار آب است. من خون خزر توی رگهایم است. به هر نهری نمی توانم بگویم رودخانه. به هر چاله بزرگی نمی توانم بگویم دریاچه. رفتم کنار آب. پاییز ریخته بود روی بعضی از درختها. روی بعضی نه. من راه می رفتم و بلند بلند حرف میزدم با خودم. خیر. دیوانه نشدم. اما معتقد شده ام که با خودت حرف بزنی خیلی خیلی امن تر است. خیال جمع تر است. بی دردسر است. بی آقا بالاسر و خاله ریزه دست به کمر است. پس من با خیال راحت و صدای بلند با خودم حرف می زدم و به آرزوهایم فکر می کردم. به منحنی هزلولی رو به پایین آرزوهایم. هر چی سال به سال سالمندتر می شوم، آرزوهایم آب می روند. نشانه اش این است؟ من خود ِ ده سال پیشم خوب یادم است چون. ده سال پیش آرزوهایم قد داشتند این هوا. دلم خانه بزرگ روشن آفتاب گیر می خواست با پنجره های قدی رو به یک جور جنگل یا باغ بزرگ. توی یک شهر بزرگ ترجیحا انگلیسی زبان. دوست داشتم دور و بر خانه ام خلوت باشد ولی شهرش شلوغ باشد. خیلی زیاد تویش خبر و داستان و هیجان باشد. دوست داشتم یک دفتر کار داشته باشم بالای یک برج. از همانها که نمای اول فیلمهای جیمزباند از آنجا شروع می شود. از همانها که وقتی دوربین پن می کند آرام، همه شهر زیر پایت است. دیوارها سفید، پنجره ها سفید و بزرگ ...چقدر پنجره پنجره می کنم. خب چون به آسمان معتادم. به شدت. از بچگی. از چهار سالگی. خاطراتی از من نوشته شده از چهار سالگی ام. یک بار اتفاقی خواندم. یک آدمی که چهارسالگی ِ من هم توی زندگی اش بوده نوشته بوده که مرا برده پارک و آسمان و ابرها را نشانم داده و من با صورت قد کف دستم زل می زدم به ابرها. چنان زل می زدم که برای یک صورت قد کف دست بسیار عجیب بوده. این پنجره اما از اینجا آمد توی لیست آرزوهای من.بگذریم. دوست داشتم بروم خریدهای زیاد زیاد. نه برای خودم . برای آنها که دوستشان دارم. برای آنها که دوست داشتنم نماسیده براشان. بروم خرید و با بسته های زیبا برگردم خانه. یک اتوموبیل داشته باشم سرخ. سان روف را بزنم. یک لچک رنگی پوشیده باشم با عینک آفتابی. این تصویر را از روی جعبه باربی ام برداشتم از سالها پیش. جعبه باربی ام یک دختری رویش داشت که عینک آفتابی بزرگ داشت و لچک و پیرهن لیمویی. ماشینش قرمز بود و هیچکس به گردش نمی رسید. این را دیگر جعبه توضیح نمی داد اما من می توانستم تصور کنم که کسی که آنجور خوشگل و پیرهن لیمویی است و ماشینش قرمز است و باد لچکش را برده پشت سر، هیچکس به گردش نمی رسد.
و بعد دوست داشتم که صبح ها با آب پرتقال و لباس ورزشی شروع کنم زندگی را. خیلی شیک و هالیوودطور. و کارم ساعت نه شروع بشود. و حالا نه که کت و دامن بپوشم، اما خب در چنان دفتر شیکی خیلی لباسهای جگرطلا بپوشم. و بعد یک زندگی خیلی کانون گرم ، از آنها که آن مجری حرص دربیار شبکه دو بود یا سه؟ هر روز برایمان آرزو می کرد داشته باشم بعد از کار. این یکی دیگر جزء آرزوهای عمری من شد. که دور نباشم از زندگی عاطفی. نزدیک باشم. بعد کار برویم از این کافه های خوشگل قهوه و سیب زمینی سرخ کرده پر از سس بخوریم. موزیک را از موزیک باکس انتخاب کنیم. برقصیم . خرید کنیم با هم. کرفس و نان تازه توی پاکتمان باشد. کلید بیندازیم و در را باز کنیم و چراغها روشن باشند. آخ که دوست داشتم در راه دور نباشم . فاک بر راه دور. فاک ابدی بر راه دور باد. من در این وبلاگ هرگز فحش ننوشته ام ای خواننده عزیزم. این فاک را نوشتم و شما به کیلو کیلو فحشی که توی وبلاگهای دیگر می خوانی یا خودت در طول روز مجبور می شوی( مجبورت می کنند) که زیر لب یا بلند بلند بگویی ببخش. این فاک را من نوشتم چون هیچ فعل درخور دیگری برای راه دور به ذهنم نمی رسد. از این هم بگذریم.
فانتزی هم داشتم ها. یک بزرگش این بود که رویا می بافتم که خانه مان، همین خانه ایرانمان پرواز می کرد می آمد آنجا که منم. با آدمهای تویش. که من هر روز خدا نگران روز بعدشان نباشم. آنها هر روز خدا نگران هر روز من نباشند. دور از هم زندگی را تجربه نکنیم. دور از چشم هم پیر نشویم. مریض می شویم آن یکی بداند. عیدها و تعطیلی ها مثل خیلی ها که می روند خانه پدر مادرشان، ما هم برویم خانه پدر مادرمان نه که اسکایپ را روشن کنیم و هی الو الو صدا میاد؟ الان می خواستم به اسکایپ هم فحشهایی بدهم اما دیدم این تنها راه من است که باخبر بشوم که هنوز نرخ ارز کمر خانه را نشکسته یا هنوز پیاده روی می کنند یا دارند غذای سالم میخورند یا سرماخوردگیشان چیز مهمی نیست. نه اسکایپ باید که باشد و به فاک نرود.
خلاصه که از اینطور آرزوها داشته ام. خیلی خیلی لیست بلندی است. از جزئیات. و خب باقی اش را بیخیال.
بعد من بزرگ شدم هی و آرزوهایم لاغر شدند هی. از آرزوی کارم فعلا، آنچه که برآورده شد ، شروع کار ساعت نه اش را دارم. لباس شیک نمی پوشیم چون با هزار جور پیپت و اسلاید و محیط کشت، نمی توانی سر و کله بزنی و موهایت شینیون و دامنت مینی ژوپ باشد. حتی اگر باشد، اینقدر با دیگران ناهماهنگی که خودت از خیرش می گذری. آرزویش را هم ندارم . کی حال دارد به خدا. مویم را یک دستی می کشم و یک مداد دور چشمم و خلاص. رحمت به روان پدر و مادر این شلوار جین و کتانی و پولیور. خب کشورم هم انگلیسی زبان نیست شکر خداوند خوشگل. که از آن هم کشیدم بیرون . دیگر دستم روان شده. الان بروم چین هم بی دم و دود می روم کلاس زبان چینی. لااقل توی رزومه ، آن اس هول که نشسته پشت میز، تحت تاثیر قرا می گیرد. بله. دستم روان شده. در این خانه فسقلی پنجره ای ندارم که به دلم بنشیند. بسکه به حیاط مزخرفی باز میشود. از پنجره رو به حیاط بی درخت متنفرم. اصلا حیاط بی درخت و بی سبزه، توهین به ذات زندگی است و خب زندگی شهری به این شکل و به این مقیاس خودش یک توهین بزرگ است به ذات ما. توی پرانتز البته آدمهای اینجا به همین راضی اند. یعنی می گذارندش روی سرشان. اما من بچگیهایم را در یک خانه درندشتی گذراندم و به هر آبی هم نگفتم دریا. این است که فلان. چه قدر غر زدم . باید شکر کرد. وگرنه خدا ما را خشک می کند. هه.
از چک لیست آرزوهای دفتر کار جیمزباند و باغها و فضاها ، کلا این شغل به ما رسید و یک خانه فسقلی. البته با این آشفته بازاری که می بینم به دنیا این خودش یک پیشرفت گنده است! خودمانیم که چه غمگین کننده. این کف خواسته های ما جهان سومی هایی که روی پای خودمان ایستاده ایم توی جهان اول، کف تر! از خود جهان اولی هاست و خب این غمگین کننده است. به حداقل ها راضی هستیم . کاری که این سی و خرده ای سال به ایرانی بودن ِ ما شده، فکر کنم در ردیف همان شختمانی است که حمله مغول فرضا به جا گذاشته. دیگر اینکه آرزوهایم رسیده به اینکه همین کار را بگیرم بروم جلو و یک سقف اندکی بهتر و یک جای اندکی تازه تر و یک مقدار آرامش در چندین سال بعد تازه چون عجله ای نیست با این اوصاف. قبول که خب این خیلی تقلیل است از آن همه شکوه و جلالی که من بهش فکر می کردم در ده سال پیش. جالب تر و غم انگیز تر اینکه آنقدر به من گفته اند کاش ما جای تو بودیم که مانده ام این جای من مگر چقدر خوب است؟ یا جای آنها مگر دیگر چقدر بد است؟ واقعا !
خلاصه که بعد از ده سال، این آجرها را که با دست بالا انداختم و چیدم به این شکل که الان دورم را گرفته، و هر چه کردم و گشتم و گرداندم، دندان لق آن برج و بارو را کندم و انداختم دورو الان آن طفلی را درک می کنم که می خواند " من از این دنیا چی می خوام ؟ دو تا صندلی چوبی، که من و تو رو بشونه واسه گفتن خوبی" .