10/30/2012

The Glory of Vera's Recipe

داشتم فکر میکردم  آدمهایی مثل خودم برخاسته از طبقات متوسط یک جامعه، بیشتر باید همان چیزهائی را که دریافت میکنند دوست داشته باشند و دوست داشتنشان را منطبق کنند با امکانات. متوسط بودن، واقعیتی را به آدمی تحمیل میکند که در واقع همان آش خاله است. دوست نداری ، نداری ولی خبر خاصی دیگری هم اتفاق نمی افتد. پس همان و هر چه  که پیش میآید خوب است و خوش است و عاقبت به خیری است. این واقعیت، خودش سبب میشود که دستاوردهایت را هر چه هستند، اجازه ندهی کسی نگاه چپ بهشان بکند. بسکه همانند و می مانند پس  ارزشمندند  بسکه سخت به دست آمده اند
 
به مفهوم شکوه هم فکر کردم. موقع فکر کردن توی تختم نیمه بیدار بودم و ساعت شش و نیم صبح بود. داشتم در نیمه روشن صبح، فکر میکردم شکوه با زرق و برق فرق دارد. در زرق و برق یک ملال نهفته ای هست که جدایش میکند از پدیده های شکوهمند. و خیلی از افراد طبقه متوسط خیلی راحت میتوانند زرق و برق را با شکوه اشتباه کنند. ساکنان آپارتمان های صد متری، اگر وقت انتخاب مبل، فقط به داشتن مبلمانی کت و کلفت با دسته های کنده کاری شده و طلا کوبی فکر کنند جوری که اندازه مبلها جای راه رفتن برایشان باقی نگذارد و ارتفاعشان تا نصفه  سقف برسد، گرفتار تفکری گل درشت در انتخاب مبل هستند. وقتی یک فضایی چهل متر در چهل متر است و تا چشم کار میکند پر شده از مجسمه و گلدانها و بشقابهای رنگی، یا وقتی چندین کیلو گردنبند و فلز و قاب و مدال  را دور دست و گلویمان حمل میکنیم، بنا به تعریف من  گل درشت هستیم. گل درشتی بد نیست. خوب هم نیست. صرفا گل درشتی است
این تعریف خیلی شخصی است. بله دقیقا شما درست حدس زدید که  این نظر من است . و بله که یک آبجکتی فقط  در نظر یکی پر زرق و برق است.  ولی خب  در نظر یکی دیگر نیست و بلکه مایه آبرو ریزی است اصلا. من از خودم مثال بزنم، اگر پولم نرسد به خریدن دستبند طلا، زنجیر آب طلا دستم نمیکنم. چون که  خیلی احساس ناراحتی میکنم با بدلی که  سعی دارد بدل نباشد اما این سعی چیزی را در ماهیتش تغییر نمیدهد. فرضا سعی نهفته برای تقلید  تبخترمعماری های سبک گوتیک برای من ملال آور که نه خنده دار است. گوتیک را روی قصر و کلیسا و در موزه میپسندم. روی نمای ساختمان پنج طبقه کوچه پایینی نه

شکوه، زرق و برق نیست. آنچه با شکوه است اصلا میتواند بسیار ساده و شسته رفته باشد. چون آنچه باشکوهش میکند توی ذاتش است. شکوهمندی اش تعریف یا دلیل بر نمیدارد چون تعریفش و دلیلش فقط  توی نگاه و در سلیقه ماست. به فرض در نگاه من ، شکوه یعنی زن جوانی که باردار است. یا ساحل اقیانوس در صبح. یا سردر دانشگاه هاروارد. ردیف شیشه های تیره عطرهای مخصوص شب. شکوه برای من  فیلم آوای موسیقی است. سینمای دهه هفتاد هالیوود است. شراب ده ساله است. شکوه مثلا رفتار و حرکات عزت الله انتظامی است. همان صدای محمد نوری است. سی و سه پل اصفهان است. چهار دیواری ساده توی دل لوور است که مونا لیزا را توی یک قاب شیشه ای جا داده. پیانو است. قو و اسب کهر است.  شکوه گاهی وقتها لابلای پستهای  آزموسیس است یا در نیم خط نوشته وب لاگ لانگ شات. شکوه همان دامنه های آلپ است یا سبلان یا  قوس جلوی لامبورگینی. یا چه میدانم همین کیک روسی مناسبتهای خاص دپارتمان زیست شناسی است که ورا دستورش را به من هم داده و با اینکه شبیه کیکهای پرنسس تو پر و خامه مال و گلکاری شده نیست، اما مزه اش را نمیشود با هیچ مزه دیگری قیاس کرد. نمیشود تعریفش کرد با : کیک میوه ای یا شکلاتی یا تارت یا هر چه. که دستور پختش دست به دست همه میگردد در حالی که هنوز ورسیون ورا منحصر به خود اوست. شکوه تکراری نمیشود. مچ کپی کاری ها را به سادگی  رو میکند.همه گیر نیست. اصل است و اصالتش همان سپرمحافظی است که از گزند تقلید و فراگیری و دستمالی شدن در امان میداردش

8 comments:

Anonymous said...

kheyli vaghte peydaat kardam va az hesse moshtarakemuon lezzat mibaram. ama in baar tahsinet mikonam bekhatere taerife khubi keh az gol dorosht o shokouh kardi va zehne manam tabaghe bandi :)
Eradat

Anonymous said...

وقتی که بچه بودم، خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد

رویا said...

ساعت 6.5 صبح چه فکرهای قشنگی کردی!اینو تا حالا خیلی حس کرده بودم اما بهش فکر نکرده بودم و الان که تو گفتی...Bingo!

C Major said...

آدم‌هايي هستند که توصيف دقيق ويژگی‌های بارز آنها کار سختی است. اينها آدم‌هايی هستند که عموماً «معمولی» يا «اکثريت» خوانده می‌شوند و در واقع هم اکثريت عظيم بشريت را تشکيل می‌دهند. نويسندگان بيشتر سعی می‌کنند در کتاب‌ها و داستان‌هايشان تيپ‌هايی را انتخاب کنند که نمونة تمام و کمال آنها را بندرت می‌توان در زندگی واقعی يافت. گرچه با اينحال اين شخصيت‌ها از زندگی واقعی هم واقعی‌تر می‌شوند. چه بسيار آدم‌های با فراست که پس از شناختن پودکوليوسين که گوگول خلق کرده بلافاصله درمی‌يابند که ده‌ها و صدها نفر از دوستان و اطرافيانشان با اين شخصيت قرابت و شباهت خاصی دارند. آنها پيش از خواندن گوگول هم می‌دانسته‌اند که دوستانشان شبيه پودکوليوسين هستند، اما تنها نمی‌دانسته‌اند که چه نامی بايد بر آنها نهاد. در زندگی واقعی عده بسيار كمي از عروس‌ها درست پيش از عروسيشان از پنجره به بيرون می‌پرند، چرا که صرف نظر از ديگر ملاحظات، اين راه چندان خوشايندی برای فرار نيست. با اين حال چه بسيار مردهايی که با وجود شعور و کمالات فراوان، در آستانة روز ازدواجشان از ته قلب آماده بوده‌اند به شباهت خود با پودکوليوسين اعتراف کنند.
همة شوهرها دقيقه به دقيقه فرياد برنمی‌آورند که «ژرژ دندن، خودت اين را خواستی!» اما چند ميليون بار پس از ماه عسل يا حتی – کسی چه می‌داند - شايد روز پس از عروسی، درست همين فرياد از ته دل هر شوهری در هر جای جهان برآمده؟
بدون وارد شدن به ملاحظات عميقتر، بسادگی خاطرنشان ميکنيم که در زندگی واقعی اوصاف و ويژگی‌های آدم‌ها معمولاً تا اين حد غليظ نيستند، و ژرژ دندن‌ها و پودکوليوسين‌ها وجود دارند ولی در شکلی رقيق‌تر. ما تعمقات خود را، که دارند شبيه نقدهای ژورناليستی می‌شوند با ذکر اين نکته به پايان می‌بريم که حتی ژرژ دندن‌های تمام و کمال هم، درست همانطور که مولير وی را تصوير کرده، در زندگی واقعی پيدا می‌شوند اگرچه تعدادشان بسيار اندک است.
با اين وجود پرسش هنوز پابرجاست! يک نويسنده با آدم‌های معمولی، مطلقاً «معمولی» چکار بايد بکند؟ چگونه می‌تواند آنها را به خواننده‌اش ارايه دهد بطوريکه جالب باشند؟ نمی‌توان آنها را به يکباره از داستان به کنار نهاد، زيرا آدم‌های معمولی در هر زمان اتصال و ارتباط اصلی در زنجيرة مسايل انسانی هستند. يا به بيان ساده‌تر، انباشتن داستان‌ تنها با شخصيت‌های عجيب و باورنکردنی، آنرا غير واقعی و خسته‌کننده خواهد ساخت. در نظر ما، يک نويسنده بايد بتواند حتی در آدم‌های پيش پا افتاده هم خاصيت‌های جالبی پيدا کند. برای مثال، وقتی خميرة بعضی از آدم‌ها اصلاً با همين پيش‌ معمولی بودن بی‌تغيير و جاودانيشان سرشته شده است و اين «ويژگی» آنهاست. يا حتی جالبتر از آن، وقتی علی‌رغم سخت‌ترين تلاش‌ها برای فرار از چرخة پيش پا افتادگی و روزمرگی، باز هم بدون تغيير و برای هميشه، در بند همان روزمرگی باقی می‌مانند. اين آدم‌ها يک «تيپ» خاص خود هستند. تيپ «پيش پا افتاده‌ها» که بيش از هر چيز ديگر خواستار استقلال شخصيت، منحصربفرد و اصيل بودن است، بدون داشتن کوچکترين امکان دستيابی به آن.

C Major said...

واقعاً هيچ چيز ناراحت‌کننده‌تر و عذاب‌آورتر از اين نيست که مثلاً ثروتمند بود، خانوادة خوبی داشت، خوش‌چهره بود، کاملاً باهوش و حتی خوش‌قلب محسوب شد، اما هيچ استعداد، هيچ توانايي ويژه، هيچ فکری از خود، يا حتی هيچ وجه مميزة خاصی نداشت، و دقيقاً «مثل همة آدمهای ديگر» بود: ثروتمند بود، اما نه باندازة روتچايلد، از خانوادة محترمی بود، خانواده‌ای که هيچگاه خود را از هيچ لحاظ متمايز نساخته بود؛ ظاهری خوشايند داشت، اما ظاهری که مخصوصاً مبين هيچ کيفيت ويژه‌ای نباشد، معلومات و تحصيلات قابل قبولی داشت بدون هيچ انديشه‌ای برای بکار بستن آن، باهوش بود بدون هيچ فکر و نظری خاص خود، قلبی خوب داشت بدون روحی بزرگ، و الی آخر... تعداد بسيار عظيمی از چنين آدم‌هايی در دنيا هستند. بسيار بيش از آنکه بنظر می‌رسد. آنها را هم مثل هر گروه ديگری از آدم‌ها می‌توان به دو دسته تقسيم کرد: آنهايي که هوشی محدود دارند و آنهايی که بسيار باهوش‌ترند. گروه اول خوش‌بخت‌ترند. هيچ چيز برای آنها آسانتر از اين نيست که خود را اصيل و منحصربفرد بپندارند و بدون کوچکترين احساس ناراحتی، از اين توهم خويش خوشحال باشند و لذت ببرند.
بعضی از خانم‌های جوان کافيست موهايشان را اين يا آنطور کوتاه کنند، عينک دودی بچشم بزنند، و اسم خود را بگذارند نهيليست و پوچ‌انگار، تا بلافاصله متقاعد شوند که درکی منحصربفرد و مخصوص بخودشان نسبت به دنيا دارند. بعضی آقايان کافيست کمترين لرزش احساسی خيرخواهانه و با اهداف انسانی عالی را در خويش حس کنند تا بخود بقبولانند که هيچ کس باندازة آنان انسانيت را درک نمی‌کند و خودشان در پيشاپيش صف فرهنگ ايستاده‌اند. بعضی‌ها کافيست که فکری را از اين و آن بشنوند، يا چند صفحه‌ای کتاب بخوانند تا چنان مطالب آنرا بخشی از خود بپندارند که گويی از ذهن خودشان تراوش کرده. «گستاخی خودفريبی» اگر بتوان اين را چنان ناميد، در اين موارد شگفت‌انگيز است. تقريباً باورنکردني است. اما باز با اين وجود چه فراوان مي‌توان آنرا ديد. اين گستاخی خودفريبی، اين اعتماد تزلزل‌ناپذير انسان پيش پا افتاده به خود و استعدادهايش، بطور بی‌نظيری توسط گوگول در شخصيت سروان پيروگوف تصوير شده است.
پيروگوف شکی ندارد که از توانايي‌های شگفت‌انگيز بسياری برخوردار است. نبوغی برتر از هر نبوغ ديگر. او چنان از اين مطمئن است که هيچگاه آنرا زير سؤال نمي‌برد. در واقع، او هيچ چيز را زير سؤال نمی‌برد؛ نويسندة بزرگ ناچار شد در انتها او را برای ارضای احساسات اخلاقی جريحه‌دار شدة خواننده‌اش، تنبيه کند؛ اما با ديدن اينکه آن بزرگ‌مرد پس از تنبيه شدن تنها خود را تکانی داد و با مصرف يک کيک ميوه دوباره به راه و رسم خود ادامه داد، نويسنده دستهايش را با شگفتی تکان داد و خواننده را بحال خود رها کرد تا هر چه دلش می‌خواهد برداشت کند. من هميشه متأسف بودم که گوگول پيروگوف خود را از ميان چنين طبقة نازلی انتخاب کرده بود؛ چون او آنقدر ازخودراضی بود که هيچ چيز برايش ساده‌تر از اين نبود که همچنانکه سردوشی‌هايش با افزايش سالها و ترفيعات ضخيم‌تر می‌شدند، خود را نابغه‌ای نظامی بپندارد؛ يا اينکه نپندارد، بل بسادگی اين را بديهی بيانگارد. از آنجا که او توانسته بود يک ژنرال شود، پس حتماً بايستی يک نابغة نظامی بوده باشد! چه بسيار آدم‌های نظير او که در ميدان نبرد مرتکب خطاهای دهشتناک نشده‌اند! و چه بسيار پيروگوف‌ها، خدمتکاران تبليغاتچی‌ها، در ميان نويسندگان ما نبوده‌اند. می‌گويم "بوده‌اند"، اما البته هنوز هم هستند.
گاوريل آرداليونويچ به گروه دوم تعلق داشت. او به دستة آدم‌های "بسيار باهوش‌تر" تعلق داشت گرچه از سر تا پا با آرزوی بزرگ و اصيل بودن مسموم بود. اما اين دسته، همانطور که ديديم بسيار بداقبال‌تر از گروه اول هستند. زيرا "انسان حقير" باهوش‌تر، اگر گاه‌بگاه يا حتی مدام خود را انسانی بزرگ و اصيل بپندارد، در هر حال کرم ترديد قلبش را خواهد جويد، و اين در بعضی موارد آن آدم باهوشتر را به بيچارگی کامل می‌رساند. حتی اگر تسليم شود، کام او کاملاً بواسطة غرور سرکوب شده‌اش زهرآگين و تلخ می‌شود. اما ما نمونة شديد آنرا در نظر گرفته‌ايم. در اکثريت عظيم اين آدم‌ها، اوضاع به اين غم‌انگيزی هم نيست. اهرم آنها در سالهای پيری نيروی خود را از دست می‌دهد، همين. اما پيش از دست شستن از رؤيا و فرو ريختن آن، اين گونه آدم‌ها تنها از روی ميل به بزرگ و با اهميت بودن، برای سالها خود را به نفهميدن می‌زنند.

C Major said...

نمونه‌های واقعاً عجيبي از اين وجود دارد. يک انسان درستکار گاهی، تنها بخاطر منحصربفرد و فوق‌العاده بودن، حاضر است کاری پست انجام دهد. گاه چنين پيش می‌آيد که يکی از اين آدم‌های بداقبال نه تنها درستکار بلکه حتی خوب است، فرشتة نگهبان خانواده‌اش است. با کار و دسترنج خود نه تنها خويشان و نزديکان بلکه غريبه‌ها را هم تأمين می‌کند؛ و با اينحال در تمام عمر نمی‌تواند آرامش داشته باشد! اين فکر که او وظايف خويش را نسبت به نزديکان و دوستانش به اين خوبی انجام داده، به هيچ وجه برای او رضايت نمی‌آورد. اتفاقاً برعکس، او را عذاب و شکنجه می‌دهد.
او با خود می‌گويد: "اين چيزيست که من تمام زندگيم را در راهش به هدر داده‌ام، اين چيزيست که دست و پای مرا در بند کشيده و مرا از انجام کارهای بزرگ باز داشته است! اگر بخاطر اين نبود، حتماً چيزی را کشف می‌کردم – باروت يا آمريکا را – دقيقاً نمی‌دانم چه چيز را، اما حتماً کشفش می‌کردم!"
مشخصة بارز اين آقايان اين است که آنها هيچگاه نمی‌توانند با اطمينان دريابند که مقدر بوده چه چيز را کشف کنند و در يک قدمی کدام کشف بزرگ بوده‌اند. اما با اين وجود، رنج‌هايي که چشيده‌اند، انتظار و آرزوهای آنها برای آنچه بايستی بدست آنها کشف می‌شد، برای يک کريستوف کلمب يا يک گاليله کافی است.
گاوريل آرداليونويچ نخستين گام‌ها را در اين مسير برداشته بود. اما هنوز در ابتدای راه بود. او هنوز سالهای بسياری از خود فريفتن را در پيش داشت. يک آگاهی پيوسته و عميق از معمولی بودن خويش و در عين حال آروزيي شديد برای اينکه بخود ثابت کند که انسانی فوق‌العاده و دارای شخصيت منحصربفرد است، وی را تقريباً از زمانی که کودک بود رنج می‌داد. او مرد جوانی بود با خواسته‌های شديد و رشک‌آلود که بنظر می‌رسيد با اعصابی تحريک شده بدنيا آمده بود. او خشونت و شدت خواست‌هايش را بجای قدرت می‌گرفت. ميل شديدش به اينکه خود را بنوعی متمايز کند گاهی وی را به مرز شنيع‌ترين اعمال سوق می‌داد، اما قهرمان ما هميشه در آخرين لحظه معقول‌تر از آن بود که جهش نهايي را بکند و اين او را بيچاره کرده بود. او شايد می‌توانست عزم خود را جزم کند که هر کار پستی را برای تحقق آنچه آرزويش را داشت انجام دهد، اما سرنوشت چنين می‌خواست که او هميشه درستکارتر و خوب‌تر از آن از کار درمی‌آمد که بتواند هيچ بدی فوق‌العاده و بزرگی را انجام دهد. (البته برای بدی‌های کوچک و پيش پا افتاده او هميشه آماده بود.)

لیتیوم said...

چه کامنت‌های خوبی...
خیلی خوب بودن

لیتیوم said...

کامنت‌های خوبی بودن حق مطلب رو فقط در قبال کامنت‌ها ادا میکنه...از نوشته هم بگم.بعضی وبلاگ‌ها رو میخونم شده به ذهنم بیاد که این نوشته از خودمه...حس همذات پنداری شدیدی میگیرتم که دلم میخواد یقه نویسنده رو بچسبم و بکوبمش به دیوار...بکوبمش به دیوار و بگم لعنتی تو خود منی...
بعضی از پست‌های تو واقعا منو به اینجا میرسونه که بکوبمت به دیوار و الخ.