10/05/2012

شصت بخت

همیشه که اینجور نبوده  که من مثل یک آدم آهنی فکر کنم. روزگاری بود که من به ماورا و نیروهای کمک کننده و التیام دهنده و چرا راه دور بروم، به نگاه مهربان خداوند و فرشته های روی شانه ام ایمان داشتم. از زیر کلیسای سپید خیابان کریمخان می گذشتم و چشمم به صلیب بود. اذان موذن زاده من را می برد به عصرهای خیس خوب و دلم را می لرزاند. عاشق آن بیت تکرار شونده دعای عید فطر بودم ؛ مرا به گریه می انداخت. دعای سحر را دوست داشتم زیر نور ماه بشنوم. توی هر صومعه ای هم سرک می کشیدم و حتما شمع روشن می کردم و فکر می کردم یکی مرا نگاه می کند. 
من تغییر کرده ام. خیلی. مدتهاست. کسی نمی داند. چون حرفی ازش نمی زنم. تصویر خاصی ندارم از هیچ عنصر غیر مادی. دنیای من روی یک پاشنه نچرخید. من تکلیفم را با قدیسین و خدایان و نگاه های نگران خالق به بنده اش یک سره کردم. من از سر بامی که پریدم، پریدم
بعد چند وقت پیشها بود.  با یک آدم دیگر ِ از سر بام پریده ای حرف می زدم و داشتم خودم را به زمین می زدم از عصبانیتم از این قطارهایی که همیشه تاخیر دارند. داشتم می شمردم که در کشور نظم و دقیقه و ثانیه، من در طول ماههای گذشته بارها و بارها  از یک ربع تاخیر داشته ام تا سه ساعت! و کانکشنهای بعدی را گاهی از دست داده ام توی سرما و گرما. و حتی توی جنگل مانده ام و خیلی چیزهای دیگر. داشتم تحلیل می کردم که این سیستم چرا اینقدر بد است و مایه آبروریزی است و من چقدر اعصابم خرد بشود بس است ؟ و چرا وقتی زمان بندی هست و مراقبت دایم  از سیستم راهبری هست و غیره ، اینقدر بی نظم و ناجور است رفت و آمد این قطارهای لعنتی ... که خیلی خونسرد برگشت گفت : "ببین یک مقداری هم شانس دخیل است. من که مشتری دایم قطارهای این کشورم، به همه عمرم یک بار هم تاخیر نداشته ام. تنها کسی که اینقدر دیده ام که هر بار قطارش جایی گیر می کند یا نمی آید یا عوض می شود، تویی "  ... من جا خوردم...ما  از ماورا پروری ! گریزان بودیم. و او از پدیده ای می گفت که من بهش بها نمی دادم. نداده بودم. و به یک آن دیدم چه درست .. چه درست ... آنچه که باید در زمان مناسب در مکان مناسب اتفاق بیفتد، بگو همان شانس ، دلیلش هر چه هست؛ برای بعضی مکرر اتفاق می افتد و برای بعضی نه. بحث قطار نبود بعدش. چون من ساکت بودم و داشتم به خودم نگاه می کردم. من به همه همه روزهایم از بالا نگاه می کردم و می دیدم که چه بسیار در زمان مناسب، در مکان مناسب نبوده ام. و این دست من نبود. و بعدش هم اگر دست خدا را کوتاه کنم از همه اینها، آنچه می ماند را می شود حلقه اش کنم و چون  تاج گلی بکوبم روی پیشانی شانس. پیشانی ای که بلند و کوتاه دارد. و این را هم کاریش نمی توان کرد. فقط باید بهش واقف بود و دیگر زیاده حرف نزد، نخواست، حرصش را نخورد. 
ها ... یک روزی، شاید در قرن بعد ، دانشمندان به این نتیجه برسند که شانس هم موروثی بود. که خب ، به اخلاق علمی مدیونند اگر از این وبلاگ نامی نبرند.

2 comments:

Laleh said...

سلام
من امروز برای اولین بار با وبلاگتون اشنا شدم. از سبک نوشتارتون خوشم اومد نه اونقدر خودمونی است که دل و بزنه و نه اونقدر ثقیل که نشه فهمید
:)) در هر صورت خسته نباشید

S* said...

ممنونم لاله خانم