یادم هست که با جوراب سفید توری نشسته بودم روی پله ها دست زیر چانه. همه بچه ها با من قهر بودند سر اصلا یادم نیست. و می خواستند چشمهایم را بسوزاند با مامان بازی خیلی موفق آن روز . به عروسکها شیر می دادند و برای هم چای می ریختند. نازنین می گفت : چاییتون سرد شد عزیزم. و عزیزم داشت فر موهای عروسک صورتی پوش را توی دستهایش تاب می داد. بیش از آنکه هر روز اتفاق می افتاد با هم خوب بودند. بیش از حد معمولمان. من خیلی غریزی این را فهمیدم. بیشتر طول نکشید. بلند شدم و رفتم خانه با کیف چرمی و خرت و پرتهای پزشکی ام ! برگشتم. خاله ام پرستار بود. برایم از بیمارستان سرنگ بدون سر سوزن و گوشی خراب و دماسنج کودک آورده بود. چند تا کفش دوزک گرفتم. و شروع کردم به بازی با کفش دوزکها. دکترشان بودم و آنها بیمار. یکیشان برگ زیاد خورده بود و دل درد داشت. یکی بالش کج بود. یکی هم یک خال سفید داشت بین خالهای سیاه. ناراحت بود پوستش. تشخیص دادم برایش و نسخه هم نوشتم. گرم بازی بودم جوری که نمی دیدم ساکت شده دور و بر. سرم را اتفاقی آوردم بالا و دیدم دخترها عروسک به بغل آن پایین ایستاده اند و زل زده اند به من. سه تا یا چهار تا بودند. همه رو به من. من ؟ به بازی ادامه دادم. هوا تاریک شد. مهمان داشتیم فکر کنم. و بساطم را جمع کردم و رفتم خانه. چند روز بعد که دوباره عزیزم ِ هم بودیم، یکیشان برگشت گفت : اون روز، که کفش دوزکها رو به جای ما برداشتی واسه بازی، اصلا به خاطر اون روز هنوز ما دلخوریم ازت. دلخوری در نه سالگی نباید خیلی مسئله عمیق فرساینده ای باشد چون هم دلخور بود هم عروسکش دست من بود و روبان مرا بسته بود دور مچش. اما من طعم پیروزی را چشیدم. بدون اینکه بدانم این حس خوب همان پیروزی است. می خواستند مرا بایکوت کنند. با اینکه توی مغز نه ساله شان نمی دانستند بایکوت چیست. درهر حال همه با هم تصمیم داشتند که با من حرف نزنند و جلوی من آنقدر بازی های قند توی دل آب کن داشته باشند که من گریه کنم یا غصه ام شود یا اینکه بروم بگویم منم راه بدید. خب من با کفش دوزکها و چند تا سرنگ پلاستیکی مچ این تصمیم را بدجوری خوابانده بودم. جوری که دوباره رئیس گروهمان بودم که هنوز هم از من دلخور بودند. لذت بیمارگونه ای را از آنها گرفته بودم با یک بازی ساده : بی نیازی
همان درس من شد این همه سال. البته این نبوده که خاکمال حوادث نشده باشم. گاهی پای دل وسط می آید و تو دیگر حالی ات نیست که داری به خودت گند می زنی. ولی اینقدر بود که وقتی حالی ام شد که دارم به خودم گند می زنم ، ناگهان بیرون کشیدم از آن ورطه رخت خویش. آن که حسابش جدا. اما با بقیه زندگی، کلا به شکل التماس و خواهش و افتاده حالی و خاکساری پیش نرفتم. اگر بایکوت داشت اتفاق می افتاد، من دور زدم. زودتر پیش دستی را بردم گذاشتم پیش رویش. تن به بازی ندادم . اجازه رشد ندادم به آن میل مریضی که کاملا ریشه انسانی هم دارد متاسفانه. ما شمالی ها می گوییم " دشمنشاد" . نمی دانم جای دیگر هم اسمش همین است یا نه. حتی اگر اتفاقاتی سبب شد که دشمنشاد بشوم ، به تماشای آن شادی ننشستم . چون این میل بیمار که کسی بخواهد رنج دیگری را به تماشا بنشیند هم خودش یک جور احتیاج است و شما با صدور این اجازه، اجابتش می کنید. من اجابتش نکرده ام. دشمنشاد نه که نشده باشم . شده ام. خیلی وقتها لابد. اما به تماشای این شادی ننشسته ام. و لبخند ماسیده روی چهره هر که و هرچه مرا افتاده می خواهد را خیلی با سر بالا گذاشته ام یخ کند. نگاهش نکرده ام و سبب دوچندان شدن این لذت نشده ام. از این جهت از خودم بسیار متشکرم
2 comments:
کاش قضیه برای همه همیشه اینطور که گفتی باشه ولی گاهی اوضاع پیچیده میشه
اونی که داره آزارت میده قصدی و عمدی نداره
خنده ی قهرمانانه و از روی پیروزی روی لبش نیست
اون فقط نمیتونه
همین
نمیتونه
خیلی مسخره و تعجبی
سه سال صبر میکنی پاش
به امید اینکه داره سعی میکنه به زندگی
ولی می بینی که ای بابا چرا این آدم بلد نیست زندگی کنه
کیو باید مجازات کنم حالا؟
یعنی همش برای هیچ صبر کردم؟
سه سال جوونیم رو از کی پس بگیرم
اونکه خودش بیشتر داره خودشو مجازات میکنه
میگم کاش واقعا آدم بدی بود تا منم لهش میکردم تا منم اونطور که بلدم تمام هستیشو میگرفتم
از خوبی های زندگیه یا بدی هاش که همیشه بدتری هم هست؟
آرزو میکنم هیچکس نفهمه چی میگم
اینکه خوبه یا بده معلوم نیست. خیلی سال بعد معلوم میشه و هر بار فرق میکنه جوابش. اما پای آدم اشتباهی نشستن، پای امیدواری کاذب آب دادن، اصلن صبر کاذب خودش اشتباهه. اما سرزنش بردار هم نیست چون تا دیکته ننویسی، غلط هاش در نمیاد
Post a Comment