رازش را نمی دانم . اما زنهای مومشکی قابلیت بیشتری برای شعر شدن و قصه شدن و مضمون داستان عاشقانه شدن دارند
1/27/2010
سخت می گیرد جهان کلا ؛ این آسانی پسش کی حادث میشود آیا ؟
توقع آدم را از زندگی ، از رهایی ، از رسیدن ، از نفس راحت ، از " امروز روز من است " خیلی پایین آورده ای جناب . سه هفته اول ژانویه از تاریکی صبح تا تاریکی شب ؛ سر و کله زدن با پنج آدم تا حلق دانشمند ؛ در حالیکه همه دنیا غرق در سورتمه سواری و کنسرت راک و افتر پارتی بودند . بعد هم پنج ساعت امتحان در برفی ترین روز خداوند . جوری که وقت رفتن به خانه ، راهت را گم میکردی از فرط گیجی . خب آنقدرهمه دنیا را سخت می سازد که وقتی چنین امتحانی را با چنان سرویسی! قبول میشوی ؛ حس خوشبختی با استانداردی مثل شب برفی کنار شومینه روشن ، لم داده روی زمین فرش ابریشم و پشت به مبل چرم و گیلاس شراب و " آخر هفته هم که ساحل میامی " بهت دست میدهد . حتی موسیقی کلاسیک هم دارد پس زمینه اش . حتی تر که آقای سیکس پک خوش خنده خوش فهمی هم روبروی خیال خوشبختی توست .
یک چیز دیگری هم باید باشد
آخرهایش یکهو یک چیز عجیبی گفت ... گفت " دلم می خواهد زندگیت معنا بگیرد " . عجیب دارم بهش فکر میکنم .
1/24/2010
کاش همه مان ، برای همیشه توی یک اتاق می ماندیم
مثل من باشی ، زیاد تکه میشوی ، زیادی گیر میکنی ؛ گیر می کنی به کلمه ها ، به نگاهها ، بوها ، لحن و لهجه آدمها . توی آدمها تکه میشوی زیاد . مثل من باشی ، سختت میشود گاهی . زیادی سختت میشود .
دوست داشتن ، برای من ، برای آدمی مثل من ، خیلی هم خوب نیست . یک روزنی در فضای اطرافم ایجاد می کند که می شود از همانجا وارد شد به من ، قلقلک داد ، نیشگون گرفت ، تلنگر زد ، گاهی هم بدتر ...خیلی بدتر ... .
سفر برای من ، برای آدمی مثل من ، خیلی هم خوب نیست . هنوز دقیق نمی دانم کجاهای من در جاده چالوس جا مانده و من نفهمیدم . هنوز نمی دانم چقدر غریب بود آن عصر بهار ، که من یک در چوبی خاک گرفته را با فشار دو دست باز کردم و خودم را دیدم بالای پشت بام یک عمارت متروک صفوی ، یزد . که ما هاج و واج به دور و برمان نگاه می کردیم . خورشید که سرخ بود . مثل همان عصر دلتنگ روی عرشه ، روی دریای مرمر . سرخ .
دوست گرفتن آدمها ، خیلی وقتها ، بیشتر ، بیشتر از خیلی وقتها ، آدم را کودک می کند . کودک . کودکی خوب است اما زیر پوست کودکی . وقتی صدایت بالغ و ناخنت لاک زده باشد ، کودک بودن زیر پوست بزرگ شده ات ، گاهی ناجور است . گاهی مضر است . گاهی مهلک .
ارتباط گرفتن و نزدیک شدن و گذشتن از تعریف رابطه ها ، برای من اصلا بگیر سم . و من خیلی مسموم شده ام این سالها . این موقع از سال ، که گیتارم روی دوشم خیلی سنگین بود و من همه راه را پیاده می رفتم تا از آن کوچه درختی سعادت آباد برسم به لبخند عجیب فرزاد دانشمند . میگفت تمرین نمیکنی ، اما یک جور جدا از همه شاگرد زرنگهام دوستت دارم . من می دانستم چرا . از روز اول خیلی جدی بود . و من به عمد خیلی خندیدم توی کلاسش . تعریف رابطه شاگرد- استاد را خواستم تغییر بدهم .تغییر دادم . شدیم آدم حرف زدن . شدیم آدم احوالپرسی . و من جا ماندم توی خیابان دریا . قبلا ، خیلی قبل تر ، توی آتلیه نقاشی پویا یک تکه ام را به همین روال ، جا گذاشته بودم . هنوز هم آنجا هستم ، هنوز هم ... .
من توی موسیقی متن فیلمها ، توی تک دیالوگها ، توی رنگ لباس آدمهای روی سن جا می مانم . خیلی مهم نیست که این صحنه از فیلم چقدر حرف پشتش هست . مهم نیست که الان زن فیلم با این حرکت چقدر حرفهای عمیق می خواست بگوید . آن چه من را مسحور می کند ، حسم است از آدمها ، از هر چه مربوط به آدمهاست ، از جا ماندن آدمهاست توی سلولهای سرم . سری که سوفسطایی نگاه می کند و غرق میشود . و من می مانم و آنها میمانند در من . و من هنوز یادم هست که مامی برای اسکارلت از پرده های مخمل سبز لباس دوخت ، و رنگ لباس جولیا در روز معارفه با خانواده فون تراپ خاکستری و قهوه ای بود و اما ی زیبای لبه تاریکی وقتی دوید جلوی گلوله ای که سینه پدرش را نشانه گرفت ، لباس سفید به تن داشت و وقتی وینست کسل صورت له شده نامزدش را دیده بود روی برانکار داد زدنش آنقدر درد داشت که وقتی میگفت : " این ،این دختر من است" من می توانستم بمیرم ، همانقدر که وقتی جک توی جنگل خیلی جدی توی چشمهای کیت نگاه کرده بود و گفته بود : "چرا ؟ خوب چون دوستت دارم "، و رویش را برگردانده بود . من حتی توی صدای عمر مختار ، توی آهنگ بچه های مدرسه والت ، توی صحنه اسب سواری داریوش ارجمند که با آن شانه های پهن وقتی بلد بود هم مهربان باشد ، هم جنگجو باشد ، هم حمزه باشد ، هم خسته باشد ... گیر کردم .
سختیِ داشتن صحنه ها و رنگها و نقشها به کنار ، این ماندن و جا ماندن در آدمها را نمی توانم از خودم بگیرم . نمی شود بگویم از امروز جور دیگری باشم . بلد نیستم . وگرنه من هم خیلی دلم میخواهد بدون خیلی یادآوریها از خیلی لحظه هایم با آدمها ، هر چه از هر که به ذهنم آمد را بگویم و بنویسم و خلاص شوم و از این گفتن و نوشتن احساس بهتری کنم و برای خودم توی لحظه های باقی مانده قدم بزنم . صریح بودن من ، هنوز هم خیلی ناخالص است . برای خودم لااقل می بینم که زیادی گیر و گرفت دارد .گیر و گرفت ، به آدمها بر نمی گردد ، به منی بر میگردد که آنها را در خودم جا داده ام . یاد نگه می دارم . زیادی یاد نگه می دارم . و خب ، این مثل آینه ای می ماند تکه تکه . وفکر کن توی هر تکه انگار بخشی از تصویر اتاق باشد . خیلی سخت است که این تصاویر مکسر را توی همان تکه ها نگه داری و نگذاری از دل شیشه سفر کنند . سخت تر میشود که این تکه ها را ، توی همان شیشه ها نگه داری و دوباره تصویر بسازی ، اتاق بسازی و تویش ، توی همه فضایش زندگی کنی .
1/13/2010
traces never get faded
همینقدر کفایت می کند گفتن اینکه : در دنیا ، یک خیابانهایی هستند که من " دیگر " نمی خواهم توی پیاده روهایشان قدم بزنم و در و دیوارشان و درختهایشان و آسمان بالای سرشان و سالنهای سینما و مراکز خریدشان و رستورانهای بر تقاطع هایشان رادوباره ببینم . این یک آرزوی جدی است . کاش گذارم هرگز آن طرفها نیفتد .
1/09/2010
* have no fear
let me feel
i am falling
.......... ................................... i am falling
............. ............................................... i am falling
................ ............................................................safely to the ground .
*Eddie Vedder
1/07/2010
they are my memorial cells
اغراق نیست اگر بگویم نیمی از ادراک من از همه آدمها ، اشیا ، مکانها ، و شاید زمان برمیگردد به عطرشان . به همان مولکولهای آروماتیک کوچک و ناآرام که سطح را تاب تمی آورند ، به شوق فضا ، پرواز میکنند و از هر سدی می توانند که بگذرند اگر بخواهند . حافظه بویایی من آنقدر دقیق است که گیجی و حواس پرتی ذاتی ام را تا حدود خوبی می پوشاند . این حقیقت که خیلی وقتها شرمگین میشوم از اینکه اسم و چهره آشنا و تاریخ و اتفاق خاص بسیار مهمی نه از دیگران که حتی از لالوهای بغرنجترین لحظات زندگی خودم یادم نمی ماند ، با یادآوری هر آنچه جزئی و دقیق از سالهای بسیار بسیار بسیار دور و به واسطه قوه بویایی ام در ذهنم شکل می گیرد ، زایل میشود . اگر آدمی توی زندگیم به من برخورده که بدنش و موهایش و نفسش آنچنان که باید ( با معیار من ) معطر نبوده ، خود به خود بدون اینکه من به آن واقف باشم از روزها و شبهایم حذف شده . اگر غذایی بوی خوشی نداشته ، من ناخودآگاه بار دیگر سراغش را نگرفته ام حتی اگر فاخرترین غذای ملتی افسانه ای می بوده . من بوی پاکیزگی اشیا ، تازگی برگها ، روان بودن آب وترش بودن سیب و بدنی که یادش رفته صبح حمام کند را حس می کنم . اینجور نیست که عطرها را آنالیز کنم و حساب کنم که مثلا چند مولکول تِرپِن لازم است پاره شده باشند تا عطر جادویی این پرتقال از پنجره بیرون رفته باشد و آن سینه سرخ سرمازده را کشانده باشد اینجا . فقط پوستش را خشک می کنم تا بار دیگر توی قوری برایم عطر بپاشد یا از روی شمع تصعید شود و تا زیر سقف برسد . من هی گیر نمی دهم که عطر شبم حتما باید سنگین و شیرین باشد و برای عصر بهتر است بوی خنک هندوانه از گریبانم بزند بیرون . انتخابش غریزی است و شاید هم به ذات خود عطر برمی گردد . عطر ، پوست خودش را ، کام خودش را ، حتی لباس خودش را پیدا میکند بالاخره . شیشه اش که آنقدر سیاه است وبا حروف طلایی رویش نقش شده ، هر چقدر هم با سخاوت بریزی اش روی تی شرت سفید و جلیقه جینت ، نمی نشیند ، لج می کند ، می پرد ... بعد تو هی بپرس : الان بوی من برات میاد ؟؟ بی فایده است . از همان اول باید ولش می کردی که برود و روی پیراهن مشکی ساده ات جا خشک کند . بعد میدیدی که تا هفته ها ، از روی سر شانه و روی سینه لباس ، یک بوی نرم دانا و بالغ و آرامی میزند بیرون . یا وقتی جعبه اش و خودش آنقدر بنفش کم رنگ است که انگار دایم توی رویاست ، خب خودش از اول راهش را میگیرد و میرود روی بلوزهای نخی که جان می دهند برای کوچه های خلوت نیمروزهای تابستان .
من آدمها را با عطرهایشان به خاطر میسپرم . مادرم را ، سالهاست با بوی شکلات سبک که کمی به خنکی و تلخی میزند که هر بار میرفتیم سفر ، توی اتاق هتل بیشتر خودش را نشان میداد . بویش خیلی مادر است ، خیلی آرام است .او هرگز طرفدار عطرهای بسیار شیرین زنانه نبود ه . پدرم را با بوی ادوکلنی که همیشه جوانانه است ، پسرانه است و حتی گاهی میبرد به بوی پودر بچه . او دست از سر این عطر بر نمی دارد و همین هم بویش را متفاوت می کند . مادربزرگم را که چروکترین و پیرترین مادربزرگ دنیاست ، با آن " هنوز عطر یاس" ش که بر میدارد و به زیر گلویش میزند . او سالهاست که روسری سر نمی کند . کلاه قلابدوزی روی سرش اما همیشه بوی یاس میدهد . آن موقع ها عاشق رازقی بود . برای این نوه زنده به بویایی اش وقت ناهارهای روی تراس تابستان شمال ، رازقی می چید و می گذاشت کنار سینی . نوه یک لقمه از مرغ سرخ شده خوابیده در سس گوجه وبرنج گیلانی می خورد و یک لقمه گل را می گرفت زیر بینی اش و فکر میکرد شمال چه جای خوبیست ، به خصوص وقتی از تهران ، درست بعد از یک پیچ از آخرین تونل ناگهان بوی هوا عوض میشود و مرطوب میشود و کمی سنگین و تنبل می شود و تو از دور گنبد امامزاده هاشم را میبینی . پدربزرگم که سالهایی در کودکی من بوی سیگار ارزان قیمتی دوست نداشتنی را میداد . آنقدر دوست نداشتنی که روزی من نبوسیدمش . چند ماه بعد سیگار را ترک کرده بود . ادوکلن آن سالها بِست بود . هنوز هم همان را میزند و هنوز من با همین بو به او فکر میکنم . من داییم ام را از بوی سیگار و چای یاد میآورم . آن هم نه هر چایی . چایی که توی قوری می ماند ، می پزد ، دم می کشد ... قهوه خانه هم که نرفته باشی ، توی آبدارخانه اداره و دانشگاه می توانی کمی مکث کنی ببینی من چه می گویم . بوی مهربانیست . زیاد عجله ندارد ، اما به تو می گوید که وقت فراغتت کوتاه است .... . من نمی دانم نوه چندم کدام آدمم که بزرگترهای فامیل همه داستانش را میدانند از زمان کودکیشان ؛ او معروف بوده به اینکه شبها قبل از خوابش میرفته از توی حیاط یک بغل گل می چیده و میاورده توی رختخوابش و روی بالشش میریخته . فقط میدانم که زن بوده . از همینجا به روحش بوسه می دهم . فکر کن کسی تا صبح لای گلبرگهای سپید و سرخ غلت بزند و چه خوابهایی میشود که ببیند ، ... . و فردا روزش هم پوستش پر از رایحه نرم گل باشد ... عجب آدمی بوده .
دیروز کدو حلوایی خریدم . یک دست به دیگ کدو جلوی وب کم که بپرسم دارچینش به اندازه هست و کره چقدر و شکر چند قاشق ؟ و دست دیگر به یک حقله کدوی نارنجی که زیر بینی ام بود و مرا پرت کرده بود توی پنج سالگی ام که جنگ بود و من را فرستاده بودند شمال که امن باشد جایم . کدو می پختند بعضی شبها ، قهوه ای ترین و خوشمزه ترینش مال من بود . بعدتر وصل شد به بوی سبزی خوردن ، بعد بوی صبحانه با پنیر سفید و سنگک تازه آمد ، بعد بوی گاردنیای سفید باغ آن روزها آمد ، ... و هی رفت و هی مرا با خودش برد .... .
گاهی هم اینقدر خوب نیست ها ... مثلا یک آدمی را من اصلا روز اولش دوست نداشتم . خم شد حرفی به من بزند که یکهو بوی یک خروار جنگل کاج تازه و دور افتاده و خلوت خورد زیر دماغم ؛ کلک من همانجا کنده شد . خیلی ساده . می بینی ، دماغ آدم می تواند ضد آدم عمل کند . یا مثلا الان خواستم توی یک ظرف سبز زیبایی نقل بریزم که با مهمانم با چای بخوریم . بوی بیدمشک آمد و من عجیب دلتنگ خانه شدم ، وقتی یکیمان سینی چای می گرفت و شکلات و خرما و نقل را با هم میاورد که هر که هر چه خواست بردارد . بعدش بدتر شد حتی . بوی هل آمد و من یاد عصرهای قلیان و معجون نعناع و هل کنارش افتادم . و هی دلم یک چیزهای غریبی خواست .
یکی گفته بود چقدر سخت است اینجور . که آدم هی اینجوری حس کند چیزها را . من اما روزهای سرماخوردگی ام که کم هم نبوده و نیست را به یاد میآورم و مقایسه می کنم . روزهایی که که بوی تقریبا خیلی چیزها نمی آید . اه . زندگی خیلی بی مزه می شود اینجور موقع ها برای من . و بعد می بینم که وای ، نه . زندگی در دنیای بدون عطرها ، مثل زندگی در دنیایی بدون رنگ است . هیجان ندارد ، یادمان ندارد ، *سلولهای خاطره ای ندارد ... . خاطرات من ، حتی آنها که خوشرنگ نیستند ، بوهای مختلفی دارند و این نفس اتفاقات را ، بودن را، نفس هستی را برایم گاهی عجیب ، گاهی آرام ، گاهی قابل تحمل و حتی در اوقاتی بسیاردوست داشتنی می کند .
* سلولهای سیستم ایمنی فعال ، بعد از تحریک شدن توسط هر عامل خارجی آلوده کننده ، تعدادی سلول تخصصی از خود به جا می گذارند که همیشه در جایی از بدن پنهان می مانند این سلولها غیرفعال و غیر قابل دسترسی ولی همیشه آماده اند . به محض مواجهه با همان عامل ، به سرعت آستانه تحریک را می گذرانند و واکنش تدافعی نشان می دهند .
1/05/2010
those very old days
زمان ؛ حتی صبر نمی کند من درباره اش بنویسم . بنویسم که چقدر گذشته ، از هر لحظه ای که از یاد نمی رود ؛ از اوقاتی که در تقویم زندگی خط می خورند ، دورشان میشود دایره کشید ، می توان سپردشان به باد ، می شود برایشان مرثیه ساخت ، شمع روشن کرد ، نذری داد ، می شود نگاهشان کرد ، می شود توی کمد پنهانشان کرد پشت هزار کاغذ و جعبه ، از هر لحظه ای که از یاد نمی رود ؛ از خوش ، از ناخوش ...
زمان ؛ بر ما گذشت . بر ما که دخترکان مو مشکی کیف به پشت معصومی بودیم با دغدغه ای به سهمناکی نمره ورقه ریاضی . زمان بر مایی گذشت که گاهی ، فقط گاهی یادمان میرفت خوراکیهایمان را با هم قسمت کنیم و مداد قرمز را از وسط بشکنیم و از یک عروسک ، عروس بشویم و مادر بشویم و خاله بشویم و خانم همسایه . زمان بر ما گذشت و مقنعه های کوچک سرمه ای زیر آفتاب هر سیصد و شصت و پنج روز تابستانی یک بار ، رنگ باختند . کمدهای کوچک ، متروک شدند . لباسهای کوچک هدیه شدند به بدنهای کوچک دیگر یا دستمال شدند برای گرفتن غبار ....غبار ....تنها چیزی که از دست زمان می نشیند روی همه چیز ...
کسری از ما که به خاطر قد بلند محکوم به نشستن ته کلاس و ایستادن ته صف و جا گیر شدن ته اتوبوس مدرسه بود ، همان ته زندگی ماند ؛ بسکه حوصله ای نمانده بود از کلنجار رفتن با دنیا . بسکه هر نیمکت خوب و آفتابگیری ، باید به موقع اشغال شود ...دیرتر از آن ، نه مجالی برای آسودن هست و شاید نه حالی ... نه خیالی ... . کسری دیگر اما به جبران ؛ زرنگ زمان شد . دوید و رفت و دور شد ... دور ، دست نیافتنی ، بلند . رسید ؟ نمی دانم !
این میان ، متوسط ها ، کم رنگها ، ساده ها ، بی حاشیه ها ، خبری ازشان نیست . مثل همان موقع ، در یک سکوت ساده ای این زمان را می گیرند و می روند انگار . نه هیاهویی ، نه غمی ، نه شادی غریبی .هیچ . ساده ، مثل همان ساندویچ نان لواش و پنیر و گردوی ساعت نه صبح ، کنار زمین خط کشی شده لی لی ، خیره به بازی آنکه شیطان بود و فریاد شوق میکشید روی گچهای رنگی و سنگهای صیقلی و آبخوری همیشه شلوغ .
مادر شدن آن دخترک های هر روز ، که کودکیشان به آژیر سرخ و سفید و گیر آوردن پاستیلهای کمیاب و شکلاتهای قاچاق گذشته ، وصل میشود به سینه هایی که امروز پر از شهد سپید زندگی است و نگاههایی که وفادارانه میراث مهربانیشان را نگاه می دارند و می ریزند به پای کودکی دیگر ، روی همان زمین پیر با خط کشیهای نو . گم شدن آن ساده تر ها را شاید حتی نشودکه از لای سکوت کاهی کاغذهای ثبت احوال ، رد گرفت . دنیا گرد است ... شاید روزی توی خیابان ، نگاهی آشنا ترا ببرد به روزی که بارانی سبزت را دیده بود ، گریسته بود و فردا روز ، دست در دست مادرش بود به خندۀ خرید ...
هه ... و من ، منی که توی یک دنیایی بودم پر از حبابهای رنگی ، پر از خیال ، کتاب ، پر از دور گلهای سرخ خط بکش و آسمان را آبی کن . منی که در سرزمینی بودم که اشیا حرف می زدند و احتمال اینکه روزی عروسکهایم برایم بچه بزایند ، همانقدر بود که یقین یک راهبه به تقدس ملکوت ؛ منی که اولین نامه عمرم را خطاب به کسی نوشتم به نام فلورا . من حتی نمی دانم فلورا کیست . آن روز هم نمی دانستم " فلرا " دیکته درست این اسم نیست . نوشته بودم :" فلرای بسیار عزیز ، برای تعطیلات پیش ما بیا" . و نامه را در جایی پنهان کرده بودم . ذهن هفت ساله من چقدر باید در رویای روزهایی غوطه می خورده که زنهای جوان دور میزهای گرد با رومیزی های کتان آهار زده ، در باغ مینشستند به صرف چای عصرانه . با آن حبابهای عجیب و سیال خیالم ؛ من ، روی آن خط کشیهای رنگی می پریدم و مثل باد می دویدم و همه دخترها را پشت سر می گذاشتم . هیچکس نمی توانست به من برسد . روزی پزشکم گفته بود : قلبت ، قلبت یک یوزپلنگ نر است ... . آنروز من سر دسته گروهی بودم که امروز یا مادرند با اندامی از طراوت افتاده ولی مهربان ، یا نو عروسند با دغدغه تازه کردن صفحه عکسهای فیس بوک ، یا پناهنده سیاسی ، یا دانشجوی دکترا ، یا لیسانس زبان یا این آخری که خودش به تنهایی مجموعه ایست از زن /مجرد/شاغل ودارای یک فرزند ! . ساکت ترهایشان گم شده اند و نمی دانند من به دیدن نگاهی آشنا توی هر خیابان این دنیا امید دارم هنوز . تک تک سر و کله شان پیدا می شود و دیدن زندگیشان روی هر خاکی و زیر هر آسمانی یادم میاورد : زمان . و یادم میاورد به خنده هایی که توی دل زمان جا ماند از دخترکانی مومشکی ، کیف به پشت و معصوم .... . راستی ، خبر آنکه همیشه شاگرد اول بود و همیشه در کوله پشتی اش بیست میبرد خانه و همیشه جایش روی نیمکت اول بود و همیشه وقتی می آمدند برای فیلمبرداری گزارشهایی که هر گز معلوم نشد کی پخش میشود او را می بردند جلوی دوربین ، خبر اویی که در نظر ما آنقدر خوشبخت بود که میشد دایم پایش را لگد کرد ، را دارم . در یکی از شعبه های بلوچ ، فروشنده روپوشهای مجلسی است .
زمان ؛ بر ما گذشت . بر ما که دخترکان مو مشکی کیف به پشت معصومی بودیم با دغدغه ای به سهمناکی نمره ورقه ریاضی . زمان بر مایی گذشت که گاهی ، فقط گاهی یادمان میرفت خوراکیهایمان را با هم قسمت کنیم و مداد قرمز را از وسط بشکنیم و از یک عروسک ، عروس بشویم و مادر بشویم و خاله بشویم و خانم همسایه . زمان بر ما گذشت و مقنعه های کوچک سرمه ای زیر آفتاب هر سیصد و شصت و پنج روز تابستانی یک بار ، رنگ باختند . کمدهای کوچک ، متروک شدند . لباسهای کوچک هدیه شدند به بدنهای کوچک دیگر یا دستمال شدند برای گرفتن غبار ....غبار ....تنها چیزی که از دست زمان می نشیند روی همه چیز ...
کسری از ما که به خاطر قد بلند محکوم به نشستن ته کلاس و ایستادن ته صف و جا گیر شدن ته اتوبوس مدرسه بود ، همان ته زندگی ماند ؛ بسکه حوصله ای نمانده بود از کلنجار رفتن با دنیا . بسکه هر نیمکت خوب و آفتابگیری ، باید به موقع اشغال شود ...دیرتر از آن ، نه مجالی برای آسودن هست و شاید نه حالی ... نه خیالی ... . کسری دیگر اما به جبران ؛ زرنگ زمان شد . دوید و رفت و دور شد ... دور ، دست نیافتنی ، بلند . رسید ؟ نمی دانم !
این میان ، متوسط ها ، کم رنگها ، ساده ها ، بی حاشیه ها ، خبری ازشان نیست . مثل همان موقع ، در یک سکوت ساده ای این زمان را می گیرند و می روند انگار . نه هیاهویی ، نه غمی ، نه شادی غریبی .هیچ . ساده ، مثل همان ساندویچ نان لواش و پنیر و گردوی ساعت نه صبح ، کنار زمین خط کشی شده لی لی ، خیره به بازی آنکه شیطان بود و فریاد شوق میکشید روی گچهای رنگی و سنگهای صیقلی و آبخوری همیشه شلوغ .
مادر شدن آن دخترک های هر روز ، که کودکیشان به آژیر سرخ و سفید و گیر آوردن پاستیلهای کمیاب و شکلاتهای قاچاق گذشته ، وصل میشود به سینه هایی که امروز پر از شهد سپید زندگی است و نگاههایی که وفادارانه میراث مهربانیشان را نگاه می دارند و می ریزند به پای کودکی دیگر ، روی همان زمین پیر با خط کشیهای نو . گم شدن آن ساده تر ها را شاید حتی نشودکه از لای سکوت کاهی کاغذهای ثبت احوال ، رد گرفت . دنیا گرد است ... شاید روزی توی خیابان ، نگاهی آشنا ترا ببرد به روزی که بارانی سبزت را دیده بود ، گریسته بود و فردا روز ، دست در دست مادرش بود به خندۀ خرید ...
هه ... و من ، منی که توی یک دنیایی بودم پر از حبابهای رنگی ، پر از خیال ، کتاب ، پر از دور گلهای سرخ خط بکش و آسمان را آبی کن . منی که در سرزمینی بودم که اشیا حرف می زدند و احتمال اینکه روزی عروسکهایم برایم بچه بزایند ، همانقدر بود که یقین یک راهبه به تقدس ملکوت ؛ منی که اولین نامه عمرم را خطاب به کسی نوشتم به نام فلورا . من حتی نمی دانم فلورا کیست . آن روز هم نمی دانستم " فلرا " دیکته درست این اسم نیست . نوشته بودم :" فلرای بسیار عزیز ، برای تعطیلات پیش ما بیا" . و نامه را در جایی پنهان کرده بودم . ذهن هفت ساله من چقدر باید در رویای روزهایی غوطه می خورده که زنهای جوان دور میزهای گرد با رومیزی های کتان آهار زده ، در باغ مینشستند به صرف چای عصرانه . با آن حبابهای عجیب و سیال خیالم ؛ من ، روی آن خط کشیهای رنگی می پریدم و مثل باد می دویدم و همه دخترها را پشت سر می گذاشتم . هیچکس نمی توانست به من برسد . روزی پزشکم گفته بود : قلبت ، قلبت یک یوزپلنگ نر است ... . آنروز من سر دسته گروهی بودم که امروز یا مادرند با اندامی از طراوت افتاده ولی مهربان ، یا نو عروسند با دغدغه تازه کردن صفحه عکسهای فیس بوک ، یا پناهنده سیاسی ، یا دانشجوی دکترا ، یا لیسانس زبان یا این آخری که خودش به تنهایی مجموعه ایست از زن /مجرد/شاغل ودارای یک فرزند ! . ساکت ترهایشان گم شده اند و نمی دانند من به دیدن نگاهی آشنا توی هر خیابان این دنیا امید دارم هنوز . تک تک سر و کله شان پیدا می شود و دیدن زندگیشان روی هر خاکی و زیر هر آسمانی یادم میاورد : زمان . و یادم میاورد به خنده هایی که توی دل زمان جا ماند از دخترکانی مومشکی ، کیف به پشت و معصوم .... . راستی ، خبر آنکه همیشه شاگرد اول بود و همیشه در کوله پشتی اش بیست میبرد خانه و همیشه جایش روی نیمکت اول بود و همیشه وقتی می آمدند برای فیلمبرداری گزارشهایی که هر گز معلوم نشد کی پخش میشود او را می بردند جلوی دوربین ، خبر اویی که در نظر ما آنقدر خوشبخت بود که میشد دایم پایش را لگد کرد ، را دارم . در یکی از شعبه های بلوچ ، فروشنده روپوشهای مجلسی است .
1/01/2010
فراتر از توانستن ؛ نتوانستن است
من آدم خطرناکی شده ام . مهر ورزیدنهایم به کیفیت اسبق همچنان ، همچنان سودایی و نرم و عمق دار . اما ناگهان می بینم که یک نفر را ، " دیگر " دوست ندارم . دیگر دوست ندارم و با این دوست نداشتن هیچ کاری نمی توانم بکنم .
Subscribe to:
Posts (Atom)