1/24/2010

کاش همه مان ، برای همیشه توی یک اتاق می ماندیم

مثل من باشی ، زیاد تکه میشوی ، زیادی گیر میکنی ؛ گیر می کنی به کلمه ها ، به نگاهها ، بوها ، لحن و لهجه آدمها . توی آدمها تکه میشوی زیاد . مثل من باشی ، سختت میشود گاهی . زیادی سختت میشود .
دوست داشتن ، برای من ، برای آدمی مثل من ، خیلی هم خوب نیست . یک روزنی در فضای اطرافم ایجاد می کند که می شود از همانجا وارد شد به من ، قلقلک داد ، نیشگون گرفت ، تلنگر زد ، گاهی هم بدتر ...خیلی بدتر ... .
سفر برای من ، برای آدمی مثل من ، خیلی هم خوب نیست . هنوز دقیق نمی دانم کجاهای من در جاده چالوس جا مانده و من نفهمیدم . هنوز نمی دانم چقدر غریب بود آن عصر بهار ، که من یک در چوبی خاک گرفته را با فشار دو دست باز کردم و خودم را دیدم بالای پشت بام یک عمارت متروک صفوی ، یزد . که ما هاج و واج به دور و برمان نگاه می کردیم . خورشید که سرخ بود . مثل همان عصر دلتنگ روی عرشه ، روی دریای مرمر . سرخ .
دوست گرفتن آدمها ، خیلی وقتها ، بیشتر ، بیشتر از خیلی وقتها ، آدم را کودک می کند . کودک . کودکی خوب است اما زیر پوست کودکی . وقتی صدایت بالغ و ناخنت لاک زده باشد ، کودک بودن زیر پوست بزرگ شده ات ، گاهی ناجور است . گاهی مضر است . گاهی مهلک .
ارتباط گرفتن و نزدیک شدن و گذشتن از تعریف رابطه ها ، برای من اصلا بگیر سم . و من خیلی مسموم شده ام این سالها . این موقع از سال ، که گیتارم روی دوشم خیلی سنگین بود و من همه راه را پیاده می رفتم تا از آن کوچه درختی سعادت آباد برسم به لبخند عجیب فرزاد دانشمند . میگفت تمرین نمیکنی ، اما یک جور جدا از همه شاگرد زرنگهام دوستت دارم . من می دانستم چرا . از روز اول خیلی جدی بود . و من به عمد خیلی خندیدم توی کلاسش . تعریف رابطه شاگرد- استاد را خواستم تغییر بدهم .تغییر دادم . شدیم آدم حرف زدن . شدیم آدم احوالپرسی . و من جا ماندم توی خیابان دریا . قبلا ، خیلی قبل تر ، توی آتلیه نقاشی پویا یک تکه ام را به همین روال ، جا گذاشته بودم . هنوز هم آنجا هستم ، هنوز هم ... .
من توی موسیقی متن فیلمها ، توی تک دیالوگها ، توی رنگ لباس آدمهای روی سن جا می مانم . خیلی مهم نیست که این صحنه از فیلم چقدر حرف پشتش هست . مهم نیست که الان زن فیلم با این حرکت چقدر حرفهای عمیق می خواست بگوید . آن چه من را مسحور می کند ، حسم است از آدمها ، از هر چه مربوط به آدمهاست ، از جا ماندن آدمهاست توی سلولهای سرم . سری که سوفسطایی نگاه می کند و غرق میشود . و من می مانم و آنها میمانند در من . و من هنوز یادم هست که مامی برای اسکارلت از پرده های مخمل سبز لباس دوخت ، و رنگ لباس جولیا در روز معارفه با خانواده فون تراپ خاکستری و قهوه ای بود و اما ی زیبای لبه تاریکی وقتی دوید جلوی گلوله ای که سینه پدرش را نشانه گرفت ، لباس سفید به تن داشت و وقتی وینست کسل صورت له شده نامزدش را دیده بود روی برانکار داد زدنش آنقدر درد داشت که وقتی میگفت : " این ،این دختر من است" من می توانستم بمیرم ، همانقدر که وقتی جک توی جنگل خیلی جدی توی چشمهای کیت نگاه کرده بود و گفته بود : "چرا ؟ خوب چون دوستت دارم "، و رویش را برگردانده بود . من حتی توی صدای عمر مختار ، توی آهنگ بچه های مدرسه والت ، توی صحنه اسب سواری داریوش ارجمند که با آن شانه های پهن وقتی بلد بود هم مهربان باشد ، هم جنگجو باشد ، هم حمزه باشد ، هم خسته باشد ... گیر کردم .
سختیِ داشتن صحنه ها و رنگها و نقشها به کنار ، این ماندن و جا ماندن در آدمها را نمی توانم از خودم بگیرم . نمی شود بگویم از امروز جور دیگری باشم . بلد نیستم . وگرنه من هم خیلی دلم میخواهد بدون خیلی یادآوریها از خیلی لحظه هایم با آدمها ، هر چه از هر که به ذهنم آمد را بگویم و بنویسم و خلاص شوم و از این گفتن و نوشتن احساس بهتری کنم و برای خودم توی لحظه های باقی مانده قدم بزنم . صریح بودن من ، هنوز هم خیلی ناخالص است . برای خودم لااقل می بینم که زیادی گیر و گرفت دارد .گیر و گرفت ، به آدمها بر نمی گردد ، به منی بر میگردد که آنها را در خودم جا داده ام . یاد نگه می دارم . زیادی یاد نگه می دارم . و خب ، این مثل آینه ای می ماند تکه تکه . وفکر کن توی هر تکه انگار بخشی از تصویر اتاق باشد . خیلی سخت است که این تصاویر مکسر را توی همان تکه ها نگه داری و نگذاری از دل شیشه سفر کنند . سخت تر میشود که این تکه ها را ، توی همان شیشه ها نگه داری و دوباره تصویر بسازی ، اتاق بسازی و تویش ، توی همه فضایش زندگی کنی .

No comments: