در طول و عرض زندگی از مواجهه با فقدان گریزی نیست. از همان کودکی وقتی باید روزی از اسباببازی ها، گرمای خانه و دمپایی های رنگیت دل بکنی و لباس فرم تن کنی بروی یک عمر پشت نیمکت چندین ساعت بنشینی تا حرفهای صد من یک غاز گوش کنی، وقتی جوجه ات می میرد، وقتی بچه گربه ای پیدا میکنی که از سرما یخ زده، وقتی مدرسه ات عوض میشود و دوستهایت با همند و تو با آنها نیستی؛ وقتی در نوجوانی قهرمان محبوبت تصادف یا اُوردوز میکند، وقتی تازهجوانی و کسی که دورادور و خاموش و بسیار دوستش داری دست در دست یکی دیگر دارد از آن سوی خیابان رد میشود، وقتی قلبت را میدهی دست کسی و میگیردش و میرود و بازنمیگردد، وقتی قلبت را میدهی دست کسی و نمیگیردش و پس میفرستد، وقتی رفیقت دیروز بود و از امروز در فرداها نیست، وقتی به مادربزرگت قول سوغاتی شکلات و پیراهن آبی میدهی و وقتی میرسی دیر شده، وقتی تلفنت زنگ میخورد و صدایی شکسته به تو می گوید "غم آخرتون" و تو فکر میکنی چه شوخی کثیفی! وقتی برای اولین بار میشنوی: روحش شاد! و دلت میخواهد گردن گوینده را با همه خشم و غمت بفشاری، وقتی کلیدی آشنا می اندازی در قفلی آشنا و دری آشنا را باز میکنی به فضایی که سالیانی امن و ماوای تو بود و قلبت چون مایع ولرمی در سینه فرو میریزد چون میدانی از الان جای کسی بدجور خالی شده درحالیکه تو هنوز هستی و محکوم به تحمل این تحمیلی، و... وقتی مادرت جهان را ترک می کند...
فقدان ها تو را و رنگ آسمانت را تغییر میدهند. فقدانها در کنار تو راه میروند؛ حال یا جایی متوقف میشوند یا آنقدر عمیقند که تمام مسیر عمرت پا بهپای تو راه می ایند و قد می کشند. فقدان ها جزئی از بودن تو در جهانند و برخلاف آن مزخرفی که به تو میگویند که باید اتفاق بیفتند تا تو قوی و مستقل و قابل تکیه کردن بشوی؛ هیچ لزومی برای اتفاق افتادن ندارند. هیچ دلیل خوبی برای چنین امر کریهی وجود ندارد ولی اتفاق میفتند و تو در پی هر دستاوردی چیزی، نیرویی یا موجودی را از دست می دهی. این از دست دادنها تو را نمی کشد. تو را اتفاقا قوی تر هم نمی کند اینها همه حرف مفت است. یک نفر را نشان بده که فرزند از دست داده باشد و بر سوگ رفیق گریه نکند. یک نفر را نشان بده که یک بار قلبش شکسته باشد و بار بعد از طوفان هجران تکان هم نخورد.
در بین همه از دست دادنها اما، دانه درشتهای معدودی هستند. فقدانهایی که هر گاه از راه برسند، هر چه سر راهشان باشد را نصف میکنند. رویاهایی که خبری از چنین آینده ای نداشتند و در تو میزیستند به دو قسمتِ "بودن و دیگر نبودن" تقسیم می شوند. چنین فقدانهایی آینده و گذشته ات را، آرزوهایت، سیر امیدت و کمرت را دو نیم میکنند. و بعد میبینی جهان خالیست. تو جهان خودی و جهانت روی دوش توست. باشد که تاب بیاوری. که گر تو آخرین برگ هم باشی؛ ساقه حیات بینیاز به تو همواره می روید. این دفتر همواره گشوده است تو چه باشی و چه نه؛ چه در رنج چه رها...
این رشته درد تنها به تو نشان میدهد که برای هر چیزی به هر حال راهحلی و راه برونرفتی هست جز مرگ. این رشته درد سرت را میگیرد رو به سوی این حقیقت و آنقدر صبر میکند که مسلم شود تو تسلیم دانستنش شده ای. و در ضمن مطمئن هستی که رخت بستن از جهان در خانه همسایه متوقف نمی شود و در هر حال، در خانه تو هم به صدا خواهد آمد. و بله؛ قدرشناس باشی که چه خوب است که ما از آینده هیچ خبری نداریم وگرنه هیچ صبحی از رختخواب برنمیخواستیم.
ساز و کار دنیاست. من هم دوستش ندارم. همین است که هست. همینش را هم دوست نمیدارم