9/29/2017

*If people reach perfection they vanish. T.H. White

زندگی برای من از آنجایی ساده تر شد که باور کردم پدیده ای به عنوان "انسان بزرگ" وجود خارجی ندارد و این واقعیت مرتبط با ماهیت تولیدات و دستاوردهای انسانی نیست. دستاوردها هستند که بزرگند. تجربه ها و فکرها و نتایجشان بزرگند. همانها که مکاتب فلسفه و هنر میشوند. شعر و رمان. اپرا، سمفونی، فیلم. مي رسند دست باقی آدمها. من دریافته ام که این "باقی" چه سیال است. بسته به نوع اثر، مولف و مخاطب جایشان را با هم عوض ميکنند. یک نویسنده میشود مخاطب یک سمفونی. رهبر یک ارکستر کتاب جدید نویسنده را دست میگیرد. فیلمنامه نویسی از هر دو الهام میگیرد و سناریو می نویسد. هر کدام چیزهایی می دانند که باقی را مسحور میکند. و هر کدام چیزهایی نمی دانند و دانش نزد دیگریست. هر کدام به تناوب در فرودست و فرادست هستند و هر کدام به درجاتي ارباب دانش و هنرند و به درجاتي محتاجش. و همه شان، دقیقا همه درجه ای از ابتذال و ضعف را در زندگی روزمره تجربه می کنند. این ابتذال و کاستی صور مختلف دارد. خواه با بلرزان و بجنبان با ریتم شش و هشت در عروسی برادر کوچيکه، خواه با سوژه کردن یکی و قاه قاه خندیدن و حس همدلي ناشی از غیبتهای مشترک دورهمي. خواه با حسادت، خواه با بیشعوری و عدم درک موقعیت. خواه با خشم، خواه با غرور. جامعه آماری من در زندگی خودم تهیه شده. من تعمیم می دهم چون منطقم اینجور حکم میکند و من فرصت دیدار همه افراد زمین را ندارم. معتقدم دوست گرفتن آدمها همانقدر لازم است که دربست قبول داشتن کسی عبث. در دنیایی که آنهمه نویسنده و عکاس آوانگارد با رفقا آنلاین می شوند و یک بنده خدایی را میگذارند وسط بهش می خندند. وقتی همه داریم بيشمار مثال از افراد اهل کنسرت کلاسیک علاقمند به کتب روانشناسی بالینی که در یک فضا پلیس کامنت هستند و شاخک دارند برای تشخیص سکسيست و ريسيست، بعد پای نژادپرستانه ترین حرفهاي دوست پسر و رفيق تو رگی لایک و قلب میگذارند. اینهمه منتقد فیلم و تئاتر دیده ایم درس خوانده، پایش بیفتد لمپنهاي ته شهر را میگذارند جیبشان. بهترین نقاش امپرسيون که دیده ام عاشق ترانه تا میگی سلام فقط با یه کلام نوش آفرین بوده. اينهمه پزشک، ادیب، شاعر اهل قلم دیده ایم که در مواقعی چقدر نارسيست و کم شعورند. محقق صاحب مقاله دیده ام معتقد به دخالت مسیح در امور روزمره زندگي. کارگردان تئاتر دیده ام با خیل جوایز و تقدیر که آدرس دو خط متن بدون غلطش را باید از ويراستارش بپرسی. هزاران مثال که من ندیده ام و شما می دانید. 
خلاصه که آدمیم. در بهترین حالت چیزهای زیادی بلديم و در همه احوال خیلی چیزها را نمی توانیم و نمی دانيم. حتی اگر راهبر و نویسنده و شاعر و مولد فکر و مخترع و مدرسيم، اما همچنان رنجور و آسیب پذیریم و بسیاری را یاد نگرفته ايم چون زمانمان برای یادگیری و مصرف و تولید و بهبود و تمرين، همین چندین بار سیصد و شصت و پنج روز است که خب فکرش را کنی خيلي کم و ناچیز است. محدودیت های منتج از انسان بودنمان دقیقا نافي لزوم هر گونه سرسپردگی است. اینکه کسی را بین اجتماع انسانی بپذیری، تحسین کنی و دوست داشته باشی یک چیز است. اینکه کسی را در عرش تکامل و تماميت متصور شوی و بی چون و چرا قبولش داشته باشی و تنها پیروی کنی، جوری که به جای موقعیت انسان مقابل انسان، مرید باشی برابر مراد، چیز دیگریست. من زمانی که از این يکي عبور کردم دیدم به وضوح که زندگی برایم ساده تر شده. دست شستن از سرسپردگی، سرباز زدن از پیروی مطلق، حذر از باور داشتن بی اما و چرا، صلح می آورد. در دنیای من، آدم کامل، انسان بزرگ وجود ندارد. این است که دیگر کمتر غافلگیر میشوم. کمتر توی ذوقم میخورد.

* اگر انسانها به کمال دست پیدا کنند، محو میشوند.
ترنس هنبري وایت. از کتاب پادشاه پيشين و آینده

9/24/2017

کمی اختلاط و میان برنامه: آگهی تبلیغاتی

اول. خواستم برای بار چندم از شماهایي که مرا میخوانید تشکر کنم. این وبلاگ به طور متوسط روزی از هفتاد/هشتاد تا سیصد/چهارصد و گاهی هفتصد بازدید دارد که در روزگار رکود وبلاگ نویسی و وبلاگ خواني به نظرم خیلی هم رقم خوبی است.من کامنتها، پیغامها و ایمیل هایتان را میخوانم. چه به تک تک پاسخ بدهم و چه نه، همه را نگه میدارم. قبلش به کنار، از سال دوهزار و نه تا الان که در بیست و پنج نوامبر نوشته ام، پيغامهايش را در فایل مربوط به خودش نگهداری کرده ام و عزیز داشته ام. این یعنی که خیلی قدردان همراهی شمايي هستم که دائم یا گذری یا حتی اتفاقی مرا خوانده اید و ميخوانيد.

پس از مدياي وبلاگ که آدمهای مهمی در زندگیم را به من هدیه داد در حقيقت، چندان از حضورم در جامعه دیجیتال خیری ندیدم. اوجش گودر بود که زمانی همه فعالیت دیجیتال مرا در بر می گرفت. به نظرم معتادش بودم. و بعدها بارها به خودم گفتم کاش به جایش زبان فرانسه ام را تکمیل می کردم یا بیشتر میرفتم استخر. دو سال است که در فیس بوک چندان فعال نیستم. بیشتر خبرها را میخوانم و اسکرول میکنم و می گذرم. صفحه مختصر و گمنامی هم در اينستاگرام دارم. خیلی گزیده و غیرواقعی است. همه آنجا خوشبخت و عاشق و تمیز و شاد و درخشان و موفقند در حالیکه دنیای واقعی را گند گرفته. این است که نان و آب روحم را تامین نمیکند. وقت اضافه بیاید، آنجا عکس نگاه ميکنم. صرفا سرگرمی است و بس. اساس زندگی من در اینترنت، توی وبلاگم است هنوز. بخوانید دلم از آن دلهای قدیمی است...
وبلاگم مدتهاست که فیلتر است و همواره تف بر سانسورچی. میدانم که اغلب شما چه ساکن ایران و چه ساکن هر جای دیگر، مرا از روی فيدخوان پی می گیرید. به توصیه دوستی که ساکن ایران است، برای سهولت کار دوستان ساکن ایرانم، یک کانال تلگرام باز کردم. در پرانتز، من اعم مطالب تلگرامی را  دوست نداشتم تا الان. از وقتی بخاطر یک گروه خانوادگی تلگرام نصب کردم، خیلی گزيده چند کانال مربوط به موسيقي، کتاب کودک، حقوق زنان و زومبا را دنبال میکنم. خلاصه هنوز قلقش دستم نیامده و مطمئن نیستم باید همه مطالب اینجا را آنجا کپی کنم یا چیز اضافه ای در آنجا بنویسم از روزمره که در وبلاگ لزوما جایش نیست یا چه. فعلا با تنها یک پست قدیمی ام که شخصا دوست ميداشته ام، راهش انداخته ام. آدرسش را می گذارم اینجا. اگر دلتان خواست داشته باشيدش. ارادتمند. بيست و پنج نوامبر.
telegram.me/November25th


در ضمن، همشاگردی سلام...

اینجا انتخابات است. راست و چپ و لیبرال و سبز و غیره افتاده اند به جان هم. دوربین رفته داخل خیابانها و از مردم پرسیده دوست دارند صدراعظم چه کاری برایشان کند. پسربچه تخس زیبایی، با لبخند و اعتماد به نفس زل زد به دوربین و گفت امیدوارم هر کسی انتخاب میشود، کاری کند ما تکلیف منزل نداشته باشیم. پسر کناريش تشويقش کرد: ييييييااااايييي.
فکر میکنم این مشق شب هر چه هست، اختراع همين بشری است که خودش اهل هر کجا باشد از مشق شب متنفر است! چه عجیب واقعا! مناسباتی می سازیم و همزمان از اجبار انجامشان رنج میبریم. نامطلوب را می شناسیم و باز بهش تن میدهیم و تازه باقی را نیز توصیه میکنیم به فرمانبری و گردن نهی. مانده ام این سندرم استکهلم چیست که از هفت تا هفتاد ساله مان، اهل هر کجا که هستیم، همگی به نوعی گرفتارش هستیم.

9/19/2017

یادم تو را فراموش

روز اسباب کشی، مادرم یک جعبه پر از سی دی صوتي بلااستفاده از دوران دانشجویی و طبعا ماجراجوییهای عاطفی مرد را که نه دیگر بهشان گوش میدهد نه دور می اندازد نشانم داد و گفته بود: یک عالم نوار ویدئو تو هم در کتابخانه ما مانده. اینجا هم که دستگاه پخش ویدئو نداری. نمی دانم باهاشان چه کنم؟ گفته بودم: آنها اکثرا فیلم عیدها و تولدها است! با دوربین فیلمبرداری ام گرفته بودم و به مرور به ویدئو تبدیلشان کردم. گفته بود: می دانم. و الان من محکومم تا آخر عمرم نگاهشان دارم...خندیده بودیم. شاید کمی به تلخی.

لباسهای بچه زود به زود کوتاه و تنگ میشوند. تقریبا هر دو ماه یک بار باید بروم خرید. لباسهای کوچک شده، گاهگاه لک دار ولی تمیز با عطر ملایم شوینده لباس کودک. هر کدام را نگاه میکنم، انگار نشانی دارد از روزی که خوب خندیده بود، معصومانه گریسته بود، شیر بالا آورده بود، قان قان کرده بود، مرا خندانده بود، دلم را برده بود... بعد هی میخواهم بگذارمشان توی کیسه بدهم به صلیب سرخ یا اصلا بریزم دور...نمی توانم. دوباره مومنانه تایشان میزنم و روی هم در طبقه بالایی کمدش می چینم.

یادم کشید به آن سررسید سبز. لای اولین برگش عکسی بود از کسی که زمانی دوستش داشتم. چه سررسید عزیزی بود برایم! بعدها، خیلی بعدتر، که دیگر مهری به دلم نمانده بود، همچنان اما دل نداشتم عکس را دور بریزم. انگار یاد داغي که به دل افتاده بود، عزیزتر از حضور و وصل بود. بعد یاد انبوه برگهای پاییزی افتادم؛ خشک شده لای دفترهای جا مانده در خانه. ياد کاست هایم و تاریخچه هاشان. همه کارتهای قدیمی، عکسها و امضاها، پوسترها، ته رژ لبها، جعبه گوشواره ها، فیلمهای وی اچ اس،... به روزگاری که کاغذ و نگاتیو و ضبط صوت هنوز افسانه نبود.

بی تعارف، ما خاطره بازهاي حرفه اي باید مستمر و فعالانه با جمع آوري یاد و نشان مبارزه کنیم. وگرنه روزی خودمان را میبینیم انگار نشسته درون یک گودال، محیط دورمان پر از کاغذ کهنه دستنویس، ته بلیط تئاتر، کارت پرواز، سررسید هتل، لنگه گوشواره، تستر ادکلن،...، گرفتار شده، گیر افتاده، بدون راه فرار.




9/10/2017

روز سه ماهگی بچه مادرم برگشت ایران، در حالیکه برایم نشانه و شرط گذاشته بود تا هر وقت از فرط دست تنهایی، دوری، سختی بازسازی خانه نو همزمان با بچه داری حس فرسودگی و بيچارگي کردم، صفحه صد و پنجاه و نه کتاب خندیدن بدون لهجه را باز کنم و بخوانم تا حالم بهتر شود. آن روز صبح همه عناصر برای چیدمان یک تصویر بغايت غمگین فراهم بود: صبح خاکستری، زمین خیس، لیوان نیم خورده آب روی ميز که ساعتی قبل برای فروخوردن بغض تعارف شده بود، کف خانه که هنوز بقایای گچکاري و خاک رویش به جا مانده، مادری مغموم با نوزاد توی بغل پشت پنجره سالن نیمه کاره در حال دست تکان دادن برای اتوموبيلي که می رفت فرودگاه. تصویری از سوی ديگر مهاجرت. از چهره عبوسش، از رخ سختش.
برای اولین بار خودمان بودیم و خودمان. برای تعویض لباس بچه یا آماده کردن ساکش یا تصمیمگیری برای بيرون بردن یا نبردنش. تا شب که به هر بهانه ای، از شستن دستهای بچه گرفته تا بستن در کمد در سکوت اشک می ريختم و بچه را جوری بغل میکردم که چهره ام را نبیند، با حدود پنج تماس تلفني به زور مرا کشاندند مهمانی به قول خودشان خودمانی و خانوادگي تولد به بهانه اینکه هوایم عوض شود و بچه از غمگین بودنم استرس نگیرد و جای خالی مادرم، آزارم ندهد. آنقدر کرخ و بیحال بودم که بیش از پنج بار مقاومت و عذرخواستن را تاب نیاوردم. بچه را آماده کردیم و رفتیم. طبعا همان بدو ورود فهمیدیم مهمانی در نورهاي نارنجی و سرخ با ساز و دهل بندري برای خود ما بسی too much، تاریک و گوشخراش است چه برسد برای یک موجود سه ماهه که با چشمانی گرد و گیج به سمت سقف تاریک و آن صدای نکره خیره بود. کسی حرف از موزیک و طبل زنده نزده بود آن هم در فضایی کوچک که نعره یارو ده بار بیشتر اکو داشت. بعدش هم ديديم شیشه شیر بچه را نیاوردیم. یکی انگار آب جوش ریخت روی فرق سرم. با احتساب ترافیک آخر هفته در جشن شراب منطقه و سیلی که ميباريد، حرف دو ساعت راه بود تا خانه. پدرش حال مرا که دید، فوري زد به جاده تا شهر بغلی برای پیدا کردن داروخانه شبانه روزی. برای خانم مسن آلمانی کناردستي از موهبت بودن کمک برای مادران تازه کار حرف زدم. گفت خودش مادربزرگ است و حرف مرا کاملا می فهمد و در پرانتز به نظرش رسيده شاید این موزیک برای گوش بچه مناسب نیست؟ دوباره بغضم ترکید. گوش بچه را گرفته بودم و ته سالن کنار خودش و همسر مهربانش که دائم دلداری ام میداد شيشه شیر پیدا میشود یا نهایتش آدم میرود کلینیک شبانه کودکان و ازشان کمک میگیرد، نشسته بودم که باقی مهمانها سر رسيدند و داستان بدتر شد.
تقریبا تمام ایرانیهای مجلس، بچه را به زور از دستم گرفتند و چلاندند و اشکش را درآوردند. به جز دو دختر خردسال، باقی از دم خیلی خودجوش به تناوب می آمدند و به من نصایح زيادي در باب بزرگ کردن بچه جوری که "اجتماعی" بشود و "سرمایی" نشود ارائه می کردند. گويا در پی اشکهای بچه حاکي از عدم تمایلش به بغل شدن و نوازش شدن با ناخنهای بیست سانتي، انتظار میرفته که نوزاد سه ماهه "بغلی" و یکه شناس مادرش نباشد و زیاد برای شیر گریه نکند! حتی به من توصیه کردند وقتی بچه در آغوش یکی دیگر ناامن شده و با نگاه دنبال من میگردد و آنجور گریه می کند به روی خودم نیاورم!بگذارم تا دلش میخواهد گریه کند چون در غیر این صورت خودم از بین می روم و حیف از جوانی ام، نگرانی برای بچه حدی دارد. تازه اینجوری کم کم عادت می کند و قوی و محکم بار می آید! استدلال می آوردند: خب از گریه نمی ميره که!!! 
پدرش که با شیشه شیر از راه رسید، کامنت می آمد که بیخیال بابا! سخت گرفتی چقدر!  یک سری پروفسور هم توصیه پزشکی می کردند: از همین الان دیگه غذا شروع کن. در سرما ببر بیرون. پیاده روی شبانه برو در باران بچه هم در کالسکه باشد، چيزيش نمی شود. ما خودمان هجده ساعت رانندگی کردیم با بچه یک ماهه آخ نگفت. لای پر قو بزرگش نکن، نازنازی بارش نيار. از کجا میگی فلان و بهمان؟ مگه توی کتاب خوندي؟ خب البته تو کتابها خيلي چرت و پرت هم می نویسندها! حواست باشه

 باورم نمی شد این حجم از نادانی و حق به جانب بودگي توأم و التزام به عقیده داشتن و ابرازش.
تا شب بشود و برسم خانه و بچه هايپر شده را آرام کنم و شیر بدهم بگذارم لای پتويش و کنارش دراز بکشم و دستهایش را بگیرم، جانم به لب رسید.
پنجاه و نه کیلو رفتم، صد و نه کیلو برگشتم. ما گله مندیم از رفتار معلم و دانشجو و همکار و همخانه و همسايه و همسرمان؟ ما زخمی و دل شکسته ایم از پی رفتار معشوق و یار و شريکمان؟ ما داغان و سرخورده شده ایم در پی مراودات و تعاملات با رئیس و مرئوس و وزیر و وکیل کشورمان؟ اصلا ما خودمان مایه ناامیدی و سرخوردگی يک ملت هستیم؟ ما زخم میزنیم و آزار می دهیم و خلق از شر ما در آسایش نيست؟ همه اش دلیل دارد. تمامش آدرس دارد. مسبوق به سابقه نادانی آدمهایی است که در کودکیمان از ما بزرگتر بودند و متاسفانه حضور پررنگی داشتند.