روز اسباب کشی، مادرم یک جعبه پر از سی دی صوتي بلااستفاده از دوران دانشجویی و طبعا ماجراجوییهای عاطفی مرد را که نه دیگر بهشان گوش میدهد نه دور می اندازد نشانم داد و گفته بود: یک عالم نوار ویدئو تو هم در کتابخانه ما مانده. اینجا هم که دستگاه پخش ویدئو نداری. نمی دانم باهاشان چه کنم؟ گفته بودم: آنها اکثرا فیلم عیدها و تولدها است! با دوربین فیلمبرداری ام گرفته بودم و به مرور به ویدئو تبدیلشان کردم. گفته بود: می دانم. و الان من محکومم تا آخر عمرم نگاهشان دارم...خندیده بودیم. شاید کمی به تلخی.
لباسهای بچه زود به زود کوتاه و تنگ میشوند. تقریبا هر دو ماه یک بار باید بروم خرید. لباسهای کوچک شده، گاهگاه لک دار ولی تمیز با عطر ملایم شوینده لباس کودک. هر کدام را نگاه میکنم، انگار نشانی دارد از روزی که خوب خندیده بود، معصومانه گریسته بود، شیر بالا آورده بود، قان قان کرده بود، مرا خندانده بود، دلم را برده بود... بعد هی میخواهم بگذارمشان توی کیسه بدهم به صلیب سرخ یا اصلا بریزم دور...نمی توانم. دوباره مومنانه تایشان میزنم و روی هم در طبقه بالایی کمدش می چینم.
یادم کشید به آن سررسید سبز. لای اولین برگش عکسی بود از کسی که زمانی دوستش داشتم. چه سررسید عزیزی بود برایم! بعدها، خیلی بعدتر، که دیگر مهری به دلم نمانده بود، همچنان اما دل نداشتم عکس را دور بریزم. انگار یاد داغي که به دل افتاده بود، عزیزتر از حضور و وصل بود. بعد یاد انبوه برگهای پاییزی افتادم؛ خشک شده لای دفترهای جا مانده در خانه. ياد کاست هایم و تاریخچه هاشان. همه کارتهای قدیمی، عکسها و امضاها، پوسترها، ته رژ لبها، جعبه گوشواره ها، فیلمهای وی اچ اس،... به روزگاری که کاغذ و نگاتیو و ضبط صوت هنوز افسانه نبود.
بی تعارف، ما خاطره بازهاي حرفه اي باید مستمر و فعالانه با جمع آوري یاد و نشان مبارزه کنیم. وگرنه روزی خودمان را میبینیم انگار نشسته درون یک گودال، محیط دورمان پر از کاغذ کهنه دستنویس، ته بلیط تئاتر، کارت پرواز، سررسید هتل، لنگه گوشواره، تستر ادکلن،...، گرفتار شده، گیر افتاده، بدون راه فرار.
No comments:
Post a Comment