زندگی برای من از آنجایی ساده تر شد که باور کردم پدیده ای به عنوان "انسان بزرگ" وجود خارجی ندارد و این واقعیت مرتبط با ماهیت تولیدات و دستاوردهای انسانی نیست. دستاوردها هستند که بزرگند. تجربه ها و فکرها و نتایجشان بزرگند. همانها که مکاتب فلسفه و هنر میشوند. شعر و رمان. اپرا، سمفونی، فیلم. مي رسند دست باقی آدمها. من دریافته ام که این "باقی" چه سیال است. بسته به نوع اثر، مولف و مخاطب جایشان را با هم عوض ميکنند. یک نویسنده میشود مخاطب یک سمفونی. رهبر یک ارکستر کتاب جدید نویسنده را دست میگیرد. فیلمنامه نویسی از هر دو الهام میگیرد و سناریو می نویسد. هر کدام چیزهایی می دانند که باقی را مسحور میکند. و هر کدام چیزهایی نمی دانند و دانش نزد دیگریست. هر کدام به تناوب در فرودست و فرادست هستند و هر کدام به درجاتي ارباب دانش و هنرند و به درجاتي محتاجش. و همه شان، دقیقا همه درجه ای از ابتذال و ضعف را در زندگی روزمره تجربه می کنند. این ابتذال و کاستی صور مختلف دارد. خواه با بلرزان و بجنبان با ریتم شش و هشت در عروسی برادر کوچيکه، خواه با سوژه کردن یکی و قاه قاه خندیدن و حس همدلي ناشی از غیبتهای مشترک دورهمي. خواه با حسادت، خواه با بیشعوری و عدم درک موقعیت. خواه با خشم، خواه با غرور. جامعه آماری من در زندگی خودم تهیه شده. من تعمیم می دهم چون منطقم اینجور حکم میکند و من فرصت دیدار همه افراد زمین را ندارم. معتقدم دوست گرفتن آدمها همانقدر لازم است که دربست قبول داشتن کسی عبث. در دنیایی که آنهمه نویسنده و عکاس آوانگارد با رفقا آنلاین می شوند و یک بنده خدایی را میگذارند وسط بهش می خندند. وقتی همه داریم بيشمار مثال از افراد اهل کنسرت کلاسیک علاقمند به کتب روانشناسی بالینی که در یک فضا پلیس کامنت هستند و شاخک دارند برای تشخیص سکسيست و ريسيست، بعد پای نژادپرستانه ترین حرفهاي دوست پسر و رفيق تو رگی لایک و قلب میگذارند. اینهمه منتقد فیلم و تئاتر دیده ایم درس خوانده، پایش بیفتد لمپنهاي ته شهر را میگذارند جیبشان. بهترین نقاش امپرسيون که دیده ام عاشق ترانه تا میگی سلام فقط با یه کلام نوش آفرین بوده. اينهمه پزشک، ادیب، شاعر اهل قلم دیده ایم که در مواقعی چقدر نارسيست و کم شعورند. محقق صاحب مقاله دیده ام معتقد به دخالت مسیح در امور روزمره زندگي. کارگردان تئاتر دیده ام با خیل جوایز و تقدیر که آدرس دو خط متن بدون غلطش را باید از ويراستارش بپرسی. هزاران مثال که من ندیده ام و شما می دانید.
خلاصه که آدمیم. در بهترین حالت چیزهای زیادی بلديم و در همه احوال خیلی چیزها را نمی توانیم و نمی دانيم. حتی اگر راهبر و نویسنده و شاعر و مولد فکر و مخترع و مدرسيم، اما همچنان رنجور و آسیب پذیریم و بسیاری را یاد نگرفته ايم چون زمانمان برای یادگیری و مصرف و تولید و بهبود و تمرين، همین چندین بار سیصد و شصت و پنج روز است که خب فکرش را کنی خيلي کم و ناچیز است. محدودیت های منتج از انسان بودنمان دقیقا نافي لزوم هر گونه سرسپردگی است. اینکه کسی را بین اجتماع انسانی بپذیری، تحسین کنی و دوست داشته باشی یک چیز است. اینکه کسی را در عرش تکامل و تماميت متصور شوی و بی چون و چرا قبولش داشته باشی و تنها پیروی کنی، جوری که به جای موقعیت انسان مقابل انسان، مرید باشی برابر مراد، چیز دیگریست. من زمانی که از این يکي عبور کردم دیدم به وضوح که زندگی برایم ساده تر شده. دست شستن از سرسپردگی، سرباز زدن از پیروی مطلق، حذر از باور داشتن بی اما و چرا، صلح می آورد. در دنیای من، آدم کامل، انسان بزرگ وجود ندارد. این است که دیگر کمتر غافلگیر میشوم. کمتر توی ذوقم میخورد.
* اگر انسانها به کمال دست پیدا کنند، محو میشوند.
ترنس هنبري وایت. از کتاب پادشاه پيشين و آینده
1 comment:
قشنگ نوشتین
خیلی
خیلی
واینکه این نیت و هدف است که به انسان بزرگی میبخشه
تو میتوانی هدفی بزرگ داشته باشی
Post a Comment