3/30/2014

حرف حساب، خاصه در بهار

به دوست در روزهای "ترک" و هجرانی و فراق‌م نوشتم :
"عزیزم، می گذره به تار موهای شرابیت قسم. من یک بهارهای افتضاح و گندی یادمه در چنین وضعی که تو الان هستی. ببین منو. هیچکی از جدایی نمیمیره. باور کن خره" .  بعد هم کلی نوشتم در باب " و زندگی ادامه دارد" و این شعرها...
نوشت :
"آخه لامصب، اینجا هنوز زمستونه. ای خبر این زمستون بیاد برام. آخه هم برف باشه هم یخ باشه هم دستکش و پارو و آسمون یه دست خاکستری باشه هممم آدم له باشه؟ آخه دیگه یک چیزی  این میون دستکم باس آباد باشه. من می گم خوبه حواس آدمِ رفتنی باشه که وقتی هوا خوبه بگذاره بره. الان اگه بهار  بود من خودم حاضر بودم داوطلبانه خدافظی کنم با یارو.

دوربین که نداشتم. 
خدا وبلاگ را برای همین وقت‌ها آفرید

3/26/2014

در باب ماله کشی یا ماله کشندگان بسیار ساده دلانند

خیلی خیلی سال پیش وقتی مقدار قبل توجهی از خوشی های زندگی یازده سالگی من به ''در آمدن''  شوی طنین و طپش و نشخوار چند ماهه شان مربوط می شد, همین وقتهای اول سال بود که میزبان یک خانواده شدیم به صرف یک نهار. خانم مهمان دو دختر داشت حدودا به سن و سال من اهل رقص شش و هشت. یک پسری داشت چند سالی بزرگتر؛  اهل داریوش و برادر جان. هر سه عقیده داشتند ادکلن آدیداس خیلی خفن است. اینها را سر همان ناهار فهمیدم.
غذا که تمام شد, به من ِ از خدا خواسته گفتند شوی طنین جدیدم را  برای پسر و دخترها  بگذارم. من و دخترها سه جفت چشم بودیم, زل زده به مصاحبه نوروزی لیلا فروهر و پیشی پیشی مأو مأو . پسر قاطی نمیشد یا که از دور دستی بر آتش داشت  فقط. از خواهرش پرسیدم : داداشت چرا طنین دوس نداره؟ جواب داد : داداشم بچه نیست که دیگه. داریوش گوش میده 
گفتم داریوش ؟ اونکه خیلی معتاده. همه اش غمگین می خونه. من خیلی بدم میاد ازش. گفت: نه ببین داریوش مثل ابی معتاد نیست! چون این فقط می کشه واسه خاطر صداش .ابی معتاده, اما داریوش فقط واسه خواننده بودنشه که اینجوری مونده. واسه طرفداراشه . گفتم:  ها... .  و دو تائی برگشتیم که ببینیم پسر تایید میکند خواهرش را؟ که خب طبعا داشت سر تکان میداد که '' احسنت'' . 
از آن سال  تا خود الان که چند تا ترانه داریوش به دلم خیلی نشسته و فرقی برایم ندارد که ''پاک''  شده  یا نشده و تا الان که کلی برنامه ضد اعتیاد راه انداخته, من دیگر آن بچه ها را که الان بزرگسال و لابد حتا صاحب همسر و فرزند شده اند, ندیدمشان که بپرسم هنوز وقتی یکی را با همه چشم و دل دوست دارند, گندهایش را هم ماله میکشند یا این فقط مخصوص  ساده دلی بسیار خالص دوره کودکی و  نوجوانیمان بوده و این عادت از سرشان افتاده دیگر.
ماله کش هایی که در زندگی دیدم, فقط آن بچه های طفلی نبودند. شاید چه بسا خودم هم در بسیار مواقع چون دلم میخواسته کسی, موقعیتی, اتفاقی فلان جور نباشد/ باشد,  دستمال گرفته ام دستم و سابیده ام یا کاغذ کادو پیچیده ام که کمی خوشگلتر بشود.
 ماله کش های بسیار دانه درشت خیلی دیدم و خواندم و شنیدم. مثل شبان کلیسای جماعت ربانی تهران. وقت دفاع از پیام عیسی در مورد فلسفه ازدواج که اصلا بهتر است ازدواجی  نباشد و فرد به خدا مشغول شود ولی اگر پیش آمد! خب چاره چیست؟... ''نه که عیسای مسیح , عشق انسان به انسان رو نفی کنه , ابدا , ولی ...''  و ماله . 
 یا که دکتر شریعتی وقت دفاع از زنبارگی پیامبر و یک سری آسمان و ریسمان در مورد لزوم زیبائی زن و'' زن خوشگله''  فقط عایشه بود  در مقابل شمار زنهای زشتی  که حضرت '' مجبور''  بود با همگی همبستر شود و این یعنی اصلا پیامبر خدا بسیار مونوگامی عمل کرد در زندگی و زنها از خداشان بود زن پیامبر باشند حتا برای یک شب... و ماله .
یا که مثل  وقتی که می شنوید فلانی فلان گند رو زد به زندگی بساری و بهمانی , ولی واقعا چیزی توی دلش نبود. مزخرفترین صورت ماله کشی. آیا کدامین آدم ته دل یکی را میبیند ؟ ته دل هر کی ارزانی خودش . گندی که خورد, خورده. خوشگلش کنیم با این جریان ته دل و سر دل که احساس بهتری کنیم لابد ...و ماله .

این همه گفتم و خلاصه کنم,
ماله کشی دام بدی است. دامی است که در آن, رسد آدمی به جائی که وقتی حتا دو دست ببیند فرو رفته در دو حلق, به یکی که میخواهد در برابرش طرف حلق را بگیرد می گوید دستت بریده باد ای ابو لهب بی پدر 
به یکی دیگر که میخواهد در برابرش طرف دست را بگیرد, می گوید آخی, این طفلی چه طوری اینجا جا شد؟ قدرت خدا!

3/17/2014

به بهاری که چنان دلنشین...

تاریخ دقیق نمی دانم. از یک وقتی فهمیدم که دیگر تصویر مشخصی از خدا ندارم. از همان وقت  بود که کار جهان بغایت سخت و زندگی بغایت واقعی شد. دیگر کسی نبود که وقتی من خوابم نگاه کند و باقی مشکلات را حل کند از راهی که خودش بلد است فقط. دیگر کسی نبود که قرار باشد مواظب باشد، رفع و رجو کند، وصل کند، خاتمه دهد، برساند. دیگر من بودم و هر کاری که نیمه کاره می ماند تا وقتی از خواب بیدار می شدم. دیگر خودمان بودیم که باید هم را شکست می دادیم. یا من یا آنچه که باید انجام می شد. ما بودیم و همین. شاید کمک و مهر چند آدم دیگر دخیل می شد. شاید هم که نه.
دیشب باز خواب دیدم که مادربزرگم و من توی یک تراس با دیوارهای سفید ایستاده ایم. دستش را توی دستم گرفته بودم محکم. گفت قربان جانت، دستم را ول کن، میخواهم بروم. گفتم من اگر بمیرم، تو را می بینم باز؟ گفت نه. گفتم نه؟ گفت نه. گفتم پس این دنیا برای چی ساخته شده بود؟ فقط به درد دل بریدن میخورد؟ و گریستم.
دم عید خانه ام پاک است و شیشه ها براق و سبزه ها سبز و حال گلدانها خوش. بنان میخواند. بهار می نشیند روی سرم. توی دلم. و توی دلم با خودم فکر می کنم. توی دلم نمی دانم آیا واقعا فَروهرها می آیند و از شیشه ها نگاه می کنند به میزبان نوروز؟ آیا خانه یک دختر ایرانی که در یک جای دوری، دور از تخت جمشید و از آتش کده ها و از دریا و جنگل و از خانه پدری اش ، باز آیین بهارش را مومنانه نگاه می دارد هم حساب است؟

3/11/2014

تاسیان یعنی حس یک آدم به جای خالی، به فقدان ، به خلوت شدن فضا... در زبان یک گیلک که نیازی به نوستالژی ندارد

نوروزی که پاییزش بیست و سه ساله می شدم، میم که پاییز بیست و چهار ساله می شد به من و یک میم ِ دیگر گفته بود " دم ِ عید که میشه منو گه می گیره...گه". میم دیگر هم می دانست. من هم می دانستم. هم را تایید بسیار کردیم و کلی برای هم دل سوزاندیم. چون خودم را هم لابد گه می گرفت. چندین سال گذشت و من از نوروزی که بیست و دو سال و خرده ای سن داشتم فاصله گرفته بودم و دیگر می دانستم گه ِ دم عید واقعا ربطی به خود عید و بهار ندارد. مسلما ندارد. به داخل زندگی خود خودت مربوط است. در تعادل و سواربربخت و آسوده خاطر باشی، جشن می گیری بهار را. نباشی ، به گه فکر می کنی.  ببین دیگر ما چقدر روی روان آن روانشاد بودیم که برداشت نوشت " بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم " ...
 الان این را می گویم . الان که گه گرفتن و بغ کردن های آن سالها را سانتی مانتالیزم منتج از شکم سیری می بینم. آدم های نزدیک و اتاقهای آشنا و کوچه های آشنا و بالاتر از همه بوی خانه و بوی نوروز دم دستت هست ولی  تو همچنان مصر به گه فکر می کنی. به تاسیان. به جای خالی. به نشدن ها. به آرزوهای ابتر. 
یک سالی من آرزو کردم هر جور و به هر قیمتی شده عید را توی خانه مان نباشم. از همان سال دیگر هیچ عیدی را توی خانه نبودم که نبودم. همه جا بودم و هیچ جا نبودم. حالا که خیلی مومن و منضبط هر سال این موقع به عیدهایی که از سر گذراندم توی خانه ای که دلتنگ تکاندن و پاکیزه کردنش هستم فکر می کنم؛ حالا که گاهی عیدهایی را از سر گذرانده ام که آن گه گرفتن بیست و دو سالگی در مقابلشان بسی و بسی خنده دار و احمقانه می نماید. حالا که از خودم می پرسم ما بچه های ابله را چه می شد؟واقعا چه می شد؟ یک عشق وعاشقی باسمه ای، یک تلفن اشغال، یک پسر خل و چل که یک مقاله درپیت در مجله فیلم نوشته بود، آن دختره که بارانی قرمز داشت، نداشتن یک کیف چرم ایتالیایی، مالیدن در ماشین به لبه قفل پارکینگ، یک پوزخند خانباجی خانم،  چنین چیزهایی نوروز را به گه می کشاند...عجب...

چندین سال گذشته. از میم و میم دیگر خبر ندارم. من از خودم خبر دارم که توی خاک دیگر هم هوای آشنای نوروز را چنگ می زنم. توی دل غربت دنبال سماق و سمنو می گردم. دنبال "آهنگ خوبه های" هایده وقتی میخواهم شیشه پاک کنم. همینجا با همین آدمهایی که هنوز از شوک دانستن اینکه تاریخ من هزار و سیصد و نود و سه است درنیامده اند میخواهم جشن بگیرم و وادارمشان که سال جدیدم را به من تبریک بگویند. همین دوستهایم که کچلم کرده اند سر توضیح ساعت تحویل سال که مگر ممکن است آدم هر سال یک نیمه شب ثابت را نگوید سال جدید؟ مگر ممکن است که آدم هر سال یک روز متغیر و ساعت متغیر عیدش بشود؟ خیام کی بود؟ تقویم خورشیدی چی هست؟ الان یعنی توی مملکت شما یک تاریخ دیگری هست؟
چندین سال گذشته. فقط می دانم که با هر چرت و چولایی می شود به گه فکر کرد اما بازنده خود آدم است. یعنی آزادی که غم را بیاوری و بگساری اش و کسی جلویت را نمی گیرد. کی می بازد؟ خود تو. از کجا می گویم؟ از اینجا که یک نفر در کل این هستی وجود ندارد که آن عید بیست و دو سالگی را به من برگرداند و یک سیلی بزند زیر گوشم تا حالم جا بیاید و بدانم که دم را غنیمت است احمق جان ...همان دم... همان دم که می شد خوش ترینشان باشد. آن نوروزی که همه زنده بودند و جای خالی نبود و خانه هایی داشتیم آفتاب گیر و آن ردیف گلدان و شاخ بیدمشک و سنبل بنفش...همان دم که  "هوا خووشی، دیل خووشیه" ... واقعا بودن به از نبود شدن نبود؟؟  تا دم دستت به وفور هست نمی فهمی. 
 
اینجا هوا خوش است.  بهار ما مقارن عید پاک است تقریبا. دارند کم کم خانه ها را تمیز می کنند و تخم مرغ رنگ می کنند و شیرینی می پزند. هوای خوش را هر روز نفس می کشم و زیاد راه می روم. سبزه گذاشته ام. می خوام بشود یک آیین. آیین خودم تا وقتی که هستم روی زمین. هر جای این زمین.

 بهار گیلان را دوست دارم. توی این خاک دور و نزدیک عید پاک، من باز هم بهار گیلان را جشن می گیرم. تاسیان؟ بله. تاسیان گوشه ای از زندگی یک گیلک است. توی جیبم حملش می کنم.

3/07/2014

برای هشتم مارچ

خواستم چیز جدیدی بنویسم امروز ولی دیدم تکرار مکررات است که کماکان و بعد از سه سال، بر این عقیده ام :  1 و

امروز مبارک... به همه آدمها

3/02/2014

آن شاخه گل... آن شاخه گل

لیوانش را زد به لیوانم. نور شمعی که گارسن خوش اخلاق برایمان روشن کرده بود  صورتش را روشن می کرد. حرف می زدیم. گوش می دادیم به هم. به موقع و غریزی  سکوت می کردیم. دوست داشتم خلوتمان را در آن گوشه دنج. تازه از مسافرت برگشته بود. بعد از یک جدایی غیرمنتظره، تنها بلند شده بود رفته بود ایتالیا. پرسیدم کسی را داشتی آنجا؟ گفت نه. اما یک دوست پیدا کردم ازلابی هتل سر صبحانه. با هم رفتیم و گشتیم. باقی اش را تنها بودم. بدی هم نبود. تجربه خوبی بود. لازم داشتم
گفتم جدایی سخت بود؟ گفت بود... 
گفتم گریه می کردی؟ گفت زیاد...
گفتم الان چی؟ گفت گذشتم. در حالی  که گاهی هنوز فکر می کنم بهترین اتفاق ممکن بود. فرهنگمان یکی بود. زبانمان یکی بود. می فهمید وقتی فلان غذا را برایش درست می کنم یعنی چی. پیشینه تاریخ و مذهب و کودکیمان یکی بود. من هنوز باورم نمی شود که تنها دو روز از جداییمان گذشته بود که توانست برگردد با نامزد قبلی اش. دو روز...دو روز خیلی کم است. اصلا  بودنش واقعی بود وقتی با من بود؟ دو روز خیلی کم است برای تمام کردن یک آدمی. او توانست.  شاید یک روزی به هم برگردیم. یک روزی که فهمیده باشد من چقدر حاضر بودم برایش "باشم" ... ولی به آن روز فکر نمی کنم چندان. برای بازگشت همیشه وقت هست اگر پای کسی دیگر در میان نباشد. الان کسی دیگر هست و من آدم ایستادن بین دو نفر دیگر نیستم.  می دانی بار آخر که اسمش را دیدم توی آپدیت های صفحه ام فکر کردم بازگشته. دلم ریخت.  دیدم یک نوتی نوشته و از سختی رابطه راه دور گفته  و اینکه سرآخر کسی که ارزشش را دارد می ماند و آدمی که دنبال " آدمش" باشد، پیدایش می کند. تا آخر متن را خواندم و داشتم فکر کردم برای من نوشته. می دانی؟ برای من نبود. اسم نامزد قبلیش را نوشته بود آخر نوتش. دختر هم آمده بود و "لایک" زده بود..
تو نمی دانی ...نمی دانی چه حالی بود...

 داشت می گفت نمی دانی و من نگاهش می کردم. مانده بودم چه جوری به انگلیسی برای مهربانترین چشمهای دنیا ترجمه کنم که 
وای، از آن گلی که دست من بود ...خموش و یک جهان سخن بود ...  به چه زبانی برایش بخوانم که بفهمد من می دانم. می دانم چه حالی ...اما فقط نگاهش کردم. نگفتم. لیوانم را از روی شمع رد کردم. زدم به لیوانش.