3/11/2014

تاسیان یعنی حس یک آدم به جای خالی، به فقدان ، به خلوت شدن فضا... در زبان یک گیلک که نیازی به نوستالژی ندارد

نوروزی که پاییزش بیست و سه ساله می شدم، میم که پاییز بیست و چهار ساله می شد به من و یک میم ِ دیگر گفته بود " دم ِ عید که میشه منو گه می گیره...گه". میم دیگر هم می دانست. من هم می دانستم. هم را تایید بسیار کردیم و کلی برای هم دل سوزاندیم. چون خودم را هم لابد گه می گرفت. چندین سال گذشت و من از نوروزی که بیست و دو سال و خرده ای سن داشتم فاصله گرفته بودم و دیگر می دانستم گه ِ دم عید واقعا ربطی به خود عید و بهار ندارد. مسلما ندارد. به داخل زندگی خود خودت مربوط است. در تعادل و سواربربخت و آسوده خاطر باشی، جشن می گیری بهار را. نباشی ، به گه فکر می کنی.  ببین دیگر ما چقدر روی روان آن روانشاد بودیم که برداشت نوشت " بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم " ...
 الان این را می گویم . الان که گه گرفتن و بغ کردن های آن سالها را سانتی مانتالیزم منتج از شکم سیری می بینم. آدم های نزدیک و اتاقهای آشنا و کوچه های آشنا و بالاتر از همه بوی خانه و بوی نوروز دم دستت هست ولی  تو همچنان مصر به گه فکر می کنی. به تاسیان. به جای خالی. به نشدن ها. به آرزوهای ابتر. 
یک سالی من آرزو کردم هر جور و به هر قیمتی شده عید را توی خانه مان نباشم. از همان سال دیگر هیچ عیدی را توی خانه نبودم که نبودم. همه جا بودم و هیچ جا نبودم. حالا که خیلی مومن و منضبط هر سال این موقع به عیدهایی که از سر گذراندم توی خانه ای که دلتنگ تکاندن و پاکیزه کردنش هستم فکر می کنم؛ حالا که گاهی عیدهایی را از سر گذرانده ام که آن گه گرفتن بیست و دو سالگی در مقابلشان بسی و بسی خنده دار و احمقانه می نماید. حالا که از خودم می پرسم ما بچه های ابله را چه می شد؟واقعا چه می شد؟ یک عشق وعاشقی باسمه ای، یک تلفن اشغال، یک پسر خل و چل که یک مقاله درپیت در مجله فیلم نوشته بود، آن دختره که بارانی قرمز داشت، نداشتن یک کیف چرم ایتالیایی، مالیدن در ماشین به لبه قفل پارکینگ، یک پوزخند خانباجی خانم،  چنین چیزهایی نوروز را به گه می کشاند...عجب...

چندین سال گذشته. از میم و میم دیگر خبر ندارم. من از خودم خبر دارم که توی خاک دیگر هم هوای آشنای نوروز را چنگ می زنم. توی دل غربت دنبال سماق و سمنو می گردم. دنبال "آهنگ خوبه های" هایده وقتی میخواهم شیشه پاک کنم. همینجا با همین آدمهایی که هنوز از شوک دانستن اینکه تاریخ من هزار و سیصد و نود و سه است درنیامده اند میخواهم جشن بگیرم و وادارمشان که سال جدیدم را به من تبریک بگویند. همین دوستهایم که کچلم کرده اند سر توضیح ساعت تحویل سال که مگر ممکن است آدم هر سال یک نیمه شب ثابت را نگوید سال جدید؟ مگر ممکن است که آدم هر سال یک روز متغیر و ساعت متغیر عیدش بشود؟ خیام کی بود؟ تقویم خورشیدی چی هست؟ الان یعنی توی مملکت شما یک تاریخ دیگری هست؟
چندین سال گذشته. فقط می دانم که با هر چرت و چولایی می شود به گه فکر کرد اما بازنده خود آدم است. یعنی آزادی که غم را بیاوری و بگساری اش و کسی جلویت را نمی گیرد. کی می بازد؟ خود تو. از کجا می گویم؟ از اینجا که یک نفر در کل این هستی وجود ندارد که آن عید بیست و دو سالگی را به من برگرداند و یک سیلی بزند زیر گوشم تا حالم جا بیاید و بدانم که دم را غنیمت است احمق جان ...همان دم... همان دم که می شد خوش ترینشان باشد. آن نوروزی که همه زنده بودند و جای خالی نبود و خانه هایی داشتیم آفتاب گیر و آن ردیف گلدان و شاخ بیدمشک و سنبل بنفش...همان دم که  "هوا خووشی، دیل خووشیه" ... واقعا بودن به از نبود شدن نبود؟؟  تا دم دستت به وفور هست نمی فهمی. 
 
اینجا هوا خوش است.  بهار ما مقارن عید پاک است تقریبا. دارند کم کم خانه ها را تمیز می کنند و تخم مرغ رنگ می کنند و شیرینی می پزند. هوای خوش را هر روز نفس می کشم و زیاد راه می روم. سبزه گذاشته ام. می خوام بشود یک آیین. آیین خودم تا وقتی که هستم روی زمین. هر جای این زمین.

 بهار گیلان را دوست دارم. توی این خاک دور و نزدیک عید پاک، من باز هم بهار گیلان را جشن می گیرم. تاسیان؟ بله. تاسیان گوشه ای از زندگی یک گیلک است. توی جیبم حملش می کنم.

1 comment:

افرا said...

آدم خیلی وقتا فکر می کنه حس های خودش تجربه نشده اند. از گه دم عید بگیر تا دلتنگ شدن برای همون عید ها و حال هاش.
بعد می بینی نه، قصه های آدمها با تمام تفاوت هاشون در جزئیات، مسیر کلی یکسانی دارن انگار.

چه حس خوبی داد این نوشته ات به من، دم این پنج شنبه بارون زده مضطرب اسفندی.چه نزدیک بود!

حالت خوش