3/17/2014

به بهاری که چنان دلنشین...

تاریخ دقیق نمی دانم. از یک وقتی فهمیدم که دیگر تصویر مشخصی از خدا ندارم. از همان وقت  بود که کار جهان بغایت سخت و زندگی بغایت واقعی شد. دیگر کسی نبود که وقتی من خوابم نگاه کند و باقی مشکلات را حل کند از راهی که خودش بلد است فقط. دیگر کسی نبود که قرار باشد مواظب باشد، رفع و رجو کند، وصل کند، خاتمه دهد، برساند. دیگر من بودم و هر کاری که نیمه کاره می ماند تا وقتی از خواب بیدار می شدم. دیگر خودمان بودیم که باید هم را شکست می دادیم. یا من یا آنچه که باید انجام می شد. ما بودیم و همین. شاید کمک و مهر چند آدم دیگر دخیل می شد. شاید هم که نه.
دیشب باز خواب دیدم که مادربزرگم و من توی یک تراس با دیوارهای سفید ایستاده ایم. دستش را توی دستم گرفته بودم محکم. گفت قربان جانت، دستم را ول کن، میخواهم بروم. گفتم من اگر بمیرم، تو را می بینم باز؟ گفت نه. گفتم نه؟ گفت نه. گفتم پس این دنیا برای چی ساخته شده بود؟ فقط به درد دل بریدن میخورد؟ و گریستم.
دم عید خانه ام پاک است و شیشه ها براق و سبزه ها سبز و حال گلدانها خوش. بنان میخواند. بهار می نشیند روی سرم. توی دلم. و توی دلم با خودم فکر می کنم. توی دلم نمی دانم آیا واقعا فَروهرها می آیند و از شیشه ها نگاه می کنند به میزبان نوروز؟ آیا خانه یک دختر ایرانی که در یک جای دوری، دور از تخت جمشید و از آتش کده ها و از دریا و جنگل و از خانه پدری اش ، باز آیین بهارش را مومنانه نگاه می دارد هم حساب است؟

No comments: