6/27/2013

Dam & Dammer

توبیاس سال آخر دکترا است در ژنتیک سلول. پسر آرام و خوبی است که چند وقتی بدجوری توی فکر است. تا دیروز هر کی ازش میپرسید چی شده شانه بالا می انداخت که هیچ. دیروز سر ناهار دیگر طاقت نیاورد و گفت که چندی است فهمیده دوست دخترش Bi-curios است. دقیقا همین واژه را استفاده کرد به جای دو جنس گرا و غیره.گفت بعد  از چند سال زندگی مشترک، دختر چند وقت پیش آمده و گفته یک ماهی را احتیاج دارد که برود با یک دختر دیگری تعطیلات جنسی! توبیاس پلک زده فقط. باور نمیکرده.ناراحت شده. تنها حرفی که به نظرش رسیده این بوده  که ''خوب اگر اینقدر لازمت  است برو، لابد ناراحت نمیشوی که من هم بروم با یک دختری''. دوست دخترش فریاد کشیده که ''خیلی بیجا میکنی با یک دختری بروی. در نهایت اگر دلت میخواهد میتوانی با یک پسری باشی این مدت که من نیستم.روشن شد؟!''. توبیاس گرایش جنسی معمول دارد. در جواب دختر مانده بود اصلا که بحثشان واقعا جدی است یا نه. دختر اما خیلی جدی بوده. همه اینها را گفت با یک زهرخندی. ما به لیوانهای قهوه خیره بودیم.

فکر میکنم هر قرنی که میگذرد، آدمها در عرصه بلاهت رقت انگیزتر میشوند.

6/24/2013

رد شو

یک بخش مهم از هنر آدم بودگی هم این است که وقتی مطابق چرخش روز و ماه  به شکل متوالی و خزنده و مخملی، به موجود حرص دربیار کج خلق لجوج و ناچسبی استحاله کرده ای، همانجوری گازش را نگیری دنده چهار و پنج؛ بلکه به نهیبی زیبا و کمی آهسته تر، پای چپ روی کلاچ و سپس پای راست روی ترمز، دمی چند کنار همان جاده  بکپی . دیر نمیشود 

6/23/2013

بگو از راه تاریک، که شاید پشتش سفیده ...

در این شهر از دوربین های پابیلک خبری نیست. هیچ برادر بزرگی نمی تواند آدمها را تماشا کند. جاسوس پروری نمی کنند دیگر چون دیده اند آنچه دیده اند از پاییدن و پاییدن آدمها...
 اگراما و فقط اگر یک دوربینی یک جایی کار گذاشته شده بود که می توانست امروز آدم سرخابی پوشی را ببیند که از خانه بیرون آمد و آفتاب را سلام داد و کلید کوچک صندوق پست را از حلقه اصلیش بیرون کشید و کلید خانه اش را انداخت توی صندوق و درش را بست و کلید کوچک را آویخت به انگشت کوچکش چه میشد؟ اگر دوربین ثبت می کرد او را همچنان که به صفحه تلفنش خیره شد و ساعت را دید و صدای آهنگ را بلند کرد و به راه افتاد؟ دوربین چه جوری می توانست بداند که این یک دونده سرخابی پوش است که در دلش قصد تماشای آبهای سپید دارد و یک اخم کوچک به پیشانی از روی دل تنگ و خاطر خاکستری؟
شاهدی نیست در این شهر برای زمانی که پاهایش تند و تندتر شدند و آدمها و ماشینها و علامت ها و ایستگاههای سیمانی و ساختمانهای شیشه ای را پشت سر گذاشت/ درختهای گیلاس و باغ عمومی توت فرنگی و دستهای مشتاق مردمان آسیای شرق را که آنجا جمع بودند به چیدن توت. شاهدی نیست که او همه را پشت سر گذاشت و از گوشی اش زنهای سیاه از "باریدن باران مرد" یک ترانه دهه هشتادی میخواندند که خیلی دوستش دارد. توی دلش داشت باز آدمها را حمل می کرد. بهار را و مادربزرگ سفر کرده را و پدربزرگ جا مانده را و سالروز تولد پدرش را و نگاه غمگین خاموش مادرش را و انگشت شمار دوستان دوستش را و کتابهایش را و کتابخانه عزیزش را و دفترهای خاک گرفته نوتهایش را و قلم موهای بیکار مانده خشک شده اش را ...خانه اش را 
توی دلش حمل می کرد و می رفت. یک جا لابد که هنوز هجمه جوانی بود یا هوای خوش که دل گیلکش را خوش می کند یا ته جعبه پاندورا یا اوج آهنگ ...همانجا که رسید به جایی که دلش از خلوت و زیبایی و کنج دنیا بودنش لرزید. 
توی یک کتابی خوانده بود که سرخپوستهای یاکی ، وقت غم،  رو به مام طبیعت می رقصند. غم، بزرگی مادر را می بیند و توی خودش جمع می شود و به شکل یک جنین لانه می گزیند و مشمول زمان می شود هستی اش. صاحب غم اینجور غم را با رقص از خودش دور می کند و می سپردش به دوردست ...
هیچ دوربینی و شاهدی این لحظه را ثبت نکرد وقتی دونده سرخابی پوش دستش را به رقص رو به آسمان گشود و برای خودش و برای غمهایش و برای زیبایی طبیعت رقصید...
 


تنها رد پای به جا مانده، توی همین عکس ثبت شد و دیگر هیچ ...که باقی سپرده شد به دوردست



6/22/2013

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد...

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سرشد
باقی همه بی حاصلی وبی ثمری بود.
 
حافظ

6/20/2013

نگاه کن ...تو میدمی و آفتاب می شود


 هر بار که خیلی زیاد  سخت می گیرم، خیلی می روم آن پایین، خیلی دندان می سایم و خیلی پاشنه ام را فشار می دهم روی تصمیمم، یک صدای ریزی از یک نقطه محوی مرا به خودم می آورد و تلنگرم می زند که یادم بیاید این سالهای طولانی و پرماجرای پشت سرم را اصلا یادم نیست با چه سرعتی به باد سپردم. خیلی زود گذشت. خیلی دارد زود می گذرد. یادم می آورد که هر چه سخت ترش کنی به خودت، زود که از دستت میرود، خوش هم نمی گذرد. نمی گذارم سر به تاسف تکان بدهد. یاد گرفته ام.

6/13/2013

بنمانده هیچم الا ...

١-
روزی که خانوم ایکس به نمایندگی زنان ایرانی  داخل و خارج  در کنفرانس برلین علیه خاتمی لخت شد که ''آقای رئیس جمهور گفتگوی تمدنها که میخواهی همه با هم حرف بزنند، من زن ایرانی را هم به رسمیت میشناسی که تاپ لس اینجا واستاده ام؟''  من خوشحال نشدم. مشکل من تاپلس گشتن نبود. مشکل من گرفتن حق لخت شدنم نبود. توی سوئدش هم که اولین کشوردر به رسمیت شناختن حق تاپ لس گشتن زنان بود، من هرگز دغدغه '' بیریز بیرون''  نداشتم. شهر لووند اولین شهری بود که زنان را جریمه نمیکرد اگر در انظار عمومی برهنه میشدند. و من آنجا هم هیچ زنی را برهنه ندیدم هرگز. زمانی که ( هنوز هم ) در آمریکا نمیشد لخت بروی از سوپرمارکت خرید کنی اما میشد توی ساحل تا دلت میخواهد لخت بشوی یا در استخر میشد لباست را توی رخت کن عمومی تعویض کنی اما در لووند کسی به کسی نبود و زنانش دغدغه برهنه شدن در خیابان و سوپرمارکت و سینما و اداره کار و استخر نداشتند. شاید همین کسی به کسی نبودن آشش را ازداغی  انداخته بود. خانم ایکس را گارد آلمانی از جلسه بیرون انداخت و گذشت. هنوز اما مشکلات من سر جای خود باقی ست. مشکلم لخت گشتن نبوده  که کسی برایم حلش کند یا سمبلیک بگذاردش به حساب آزادی پوشش که پوشش و آزادی انتخابش تعریف دیگری دارد . من مشکلم این بود( هنوز هم ) که اگر راننده مست توی ولیعصر مرا زیر گرفت، بهای زندگی ام  باشد نصف  برادر نداشته ام حتا اگر دو برابرش کار کرده باشم توی زندگی ام . مشکلم این بود که تا پدربزرگ و پدر و همسر و قیمم  مرا نفرستند سفر، خودم حق نداشته باشم پایم را بیرون بگذرم. مشکلم این بود که همین بار آخر که مجبور شدم توی زادگاه خودم  هتل بگیرم و راهی به جائی نداشتم، با بغض پشت میز پذیرش هتل لاله  ایستاده بودم از ترس اینکه به من تنها اتاق ندهند. یارو مدارکم را دید و همشهری از آب در آمد و کلی هم عزت و احترام تا  قبل اینکه باربرشان را صدا کند برای بردن چمدان کوچکم، آنجا بود که گفت خانم دکتر ما توی راهروها دوربین داریم اگه بازدید کننده دارید، لطفا توی لابی باشه. گلویم سوخت از این توهین محترمانه . بله من مشکلم این بود که  یک زن بالغ و به قول خودشان رشید بودم که اجازه نداشتم کسی را توی اتاق خودم ببینم گیرم که فقط  بخواهم روی شانه اش گریه کنم بی اینکه غریزه ام ( اش )  قلقلک بشود. مشکل من این بود و هست. مشکلم تابستان ٤٠ درجه تهران بود و مقنعه سیاه. فعال حقوق زنان اما لخت شده بود از طرف من و سینه هایش را تکان میداد توی هوا . ما با هم فاصله داشتیم زیاد.زیاد.
من گاهی مقاله های فعالان حقوق زنان را میخوانم و میبینم سطح مطالباتشان ربطی به کف مطالبات من ندارد. من را توی آشپزخانه یا باغچه ام نمیبینند. از یک دنیائی حرف میزنند و حقوقش را طلب میکنند که خیلی فانتزی است، خیلی گلشیفته فراهانی است. خیلی از من دور و به من نامربوط است. فاصله داریم . تریبون من نیستند. حق اولیه من حق اولیه یک آدم است که زن به دنیا آمده هم و دلش هوا و امکان نفس کشیدن برابر میخواهد کنار مردش. لازم  است که حنجره  و تریبون و قلم داشته باشم کنار باقی زنها.از شالیکار و کارگر چوکا و دندانپزشک و خانه دار و وکیل و معلم.
 این را باور دارم که با ادبیات ویرجینا ولف نمیشود دل زنان ساده کامل را یکدل کرد. اصلا کسی حواسش هست که بسیاری از زنها از توده و قلب اجتماع ایران هیچ ارتباطی با فمینیستهای کشورشان برقرار نمیکنند؟ حتا که از آنها میترسند؟ خودم تا حالا شمار اندکی فمینیست  و مبارز حقوق زنان را  دیدم که از بالا حق عامه را طلب نکردند و آمدند شانه به شانه، در مرکز اتاق پذیرائی و خواب و آشپزخانه با تحت الحمایه هایشان به حرف زدن. کسی حواسش هست؟

٢-
ایران ملک من است چه در خاکش باشم و چه نه. بهترین سالهای عمرم را به خاکش تقدیم کردم. همه تلاشم را کردم که شهروند خوبی برای شهروندانش  باشم نه مطیع اجبار حکومتش که مطابق میلم نیست و نبود. آنجا درس خواندم و کار کردم و چند صباحی به بچه هایش درس دادم و برایشان کتاب درسی ترجمه کردم با مزد بسیار اندک اما دیگر نشد. من یعنی نتوانستم که بمانم. طاقتم به سر بود و شرایط زندگی خصوصی ام ایجاب به ترک خانه داشت. کوچ من اما کندن از ایران نبود. رگ و ریشه زندگی ام آنجاست. هر روز این سالها را به فارسی میخوانم و به فارسی مینویسم. مباد روزی که زیر سقفم با خودم ایرانی نباشم.
من امروز رای دادن را راهکار اصلح میبینم. بهترین و زیباترین و عزیزترین جوان های کشورم توی خاکریزها و بعدش توی میدانها و زندانها تکه تکه شدند. وای که بس است. انقلاب هزینه دارد؟ چقدر ؟ چند سال؟ اصلاحات هم هزینه دارد. چرا آن را بر نمیتابیم؟ من فرزند جنگم. کودکی ام زیر ترس از آوار و بمب مدفون شد. من حق دارم سر همه آدمهای امن بیرون مرز که باز از رفرم و انقلاب دم میزنند داد بکشم که جنگ و خون جایز نیست. این را اما انگار جماعت اپوزوسیون نمیخواهد که بپذیرد. متاسف و متاثرم که نزدیکترین آدمهایم، دیدگاه بسیار متفاوتی دارند از من به آزادی.به شکل احقاق آزادی...
دوست داشتم که مثل هم فکر کنیم. به اینکه نیم قرن است کشور زیر چکمه های خودی و غیر خودی است. که خون بس است. که جنگ و آشوب بس است. که ملت دارد گرسنه میشود، آمارش زیر دست من است که کاش نبود. نیمی از کودکان ایران گرسنگی پنهان دارند. کالای چینی و تولیدات نازل از نفت کشور را برداشته، اسباب بازی های بچه ها  و پارچه نو لباسشان بوی نفت میدهند، سرطان و ایدز خزنده دارد میگیرد گلوی نسل تازه را، تن فروشی شغل پنهان و فراوانی است، انسولین نیست، ایندرال نیست، اسپری آسم نیست، نان گران است، میوه قیمت خون، بعد آقای اپوزوسیون میگوید اینها میروند اگر ما رای ندهیم و سخت تر بشود فردا اما بلاخره پسن فردا اینها میروند. میروند ؟  با چی؟ با تلویزیون بی بی سی ؟ با اخبار اشپیگل؟ با هخا؟ با کی ؟ با قلم؟ با کتاب های دکتر شریعتی ؟ با جمعیت روشنفکر چپگرای خارج از مرز؟ که اصلا معلوم نیست چند نفرند و کجا هستند؟ که یک برنامه فرهنگی را هم نمیتوانند به راحتی در مهد آزادی تمام و کمال و بی خون دل به انجام برسانند؟ اینها میروند با آنها؟ گیرم خیال خوش. میروند . کی می آید؟ رجوی ها؟ پسر شاه شجاع؟ روشنفکرهای پراکنده قوز کرده پشت میز و مانیتور؟ آکادمی گوگوش؟ کی ؟ چقدر دوریم. انگار کیلومترها و سالها و قرنها...کسی حواسش هست؟
خیلی کم فعال سیاسی یا کهنه سرب
از سیاست دیدم که بنشیند کنار آدمهای توی بازار و روستا و مسجد و کلیسا و خیابانها و مغازه های ایران و دست بکشد روی زخمشان. نه که از دورفقط به  آمال قلبش چنگ بزند و سرزمین موعود خواب ببیند و تمسخر کند امید مردم را که هر چهار سال یک بار به قدر وسع میکوشند و قمار باخته را تکرار که شاید روزگار بیم و خون و جنگ به سر برسد
...
پایم توی آن خاک نیست. قلبم و فکرم و چشمم آنجاست. رای بدهیم. به اصلاح و به امید و به برابری ... به فردا رای بدهیم




 

6/11/2013

استانبول، شهر بی زمان


 یادم هست که میشد با پولش یک اتومبیل تپل یا یک آپارتمان درست درمان خرید وقتی سود سالیانه شرکتی که پدرم سهامدارش بود را پرداختند به مارک. آن موقع هنوز ارز آلمان مارک بود.
به جای اتومبیل یا خانه یا هر چه، پدرو مادر لوطی مسلک من تصمیم گرفتند همه پول را تا ریال آخر سفر برویم. به خانواده کوچک ما با هم ویزای هیچ جا را نمیدادند. مخصوصا وقتی من همراهشان بودم. بهشان پیشنهاد داده بودند که من را بگذارند ایران تا بتوانند به واسطه ماندن من ویزای سفر بگیرند. یک جور گرو لابد که دولت باهوشمان از مردمش میخواهد. مثل همیشه خدا هم تحریم بودیم. اما ارز اینجور هیولا نبود. پدرم پایش را کرده بود توی یک کفش که این دختر (من) باید سفر کند، آدم ببیند، تا وقتی با ما زندگی میکند. مدرسه میرفتم هنوز. ترکیه پیشنهاد یکی از خویشاوندانی بود که آژانس مسافرت داشت. اینجور شد که رفتیم استانبول.
من در استانبول آدم خیلی خوشبختی بودم. موهایم را بار اول در میدان تکسیم به باد سپردم. مزه خوب آفتاب را بار اول روی سنگفرشهای آن شهر زیبا روی پوست برهنه ام چشیدم- آنچه در کشور خودم ممنوع بود و نمیدانستم چرا، در استابول دیدم و دوست داشتم و به خاطر سپردم. می دیدم که در خیابان مردم هم را می بوسند، لباس های خوشدوخت رنگی میپوشند، و تارکان بلند بلند میخواند. من آدم بیخاطره دست نخورده صافی بودم. استانبول بهترین مکان بود برای رهایی شعف کودکانه من زیر پوست تازه جوانم. استانبول شهر عجیبی بود. در روز. در شب.
ما از دزدهای مشهورش در امان نماندیم. از اداره  مخوف پلیس و پلیسهای غول. از هول و هراس اینکه هستی ات دست یک سری آدمی افتاده که زبانشان را نمیدانی. اتفاقاتی افتاد که بسیار مرا ترساند. اما نمیدانم جادوی شهر بود یا خوش سفری والدینم که باقی روزها و شبهایش اینقدر مزه داد به من. الان یکی از من بپرسد بهترین سفر عمرت کجا و کی بود؟ میگویم اولیش سفر چالوس بود وقتی هتل هایتش هنوز هایت بود و اینقدر ''انقلاب خزر''  نشده بود و من قدم میرسید تا کمربند پدرم، دومی سفر سه نفره استانبول بود. دقیقا همینها.
از اقبال بلند بود  که با آدمهائی رفتم سفر که اهل حساب کتاب و چرتکه و اعشار نبودند. که من را می بردند از ماوی جین محبوبم خرید کنم. که من را می بردند تا اولین نمایندگی آدیداس عمرم را ببینم وقتی در مدرسه اجازه نداشتیم کفش رنگی بپوشیم. من را می بردند بهترین رستورانهای شهر و چشمهای گرسنه من مردم با تاپ و شلوارک را می بلعید. در روزگاری که ماهواره نبود و  فیلمهای دی وی دی در حد یک خبر بود که در ماهنامه فیلم میخواندیم. تا خرتناق ما همه چیز سانسور بود و من داشتم دنیایی را میدیدم که گویا بسیار نزدیک کشورم واقع بود و آن همه بی خبر بودم که وجود دارد. دریا و کشتی و موسیقی و تور جزیره ها  و هتل خوب و غذای خوب و گور بابای مال دنیا. ما خانواده خل و چلی بودیم که حتا راهنمای تورمان را خودمان به شام رسمی دعوت کردیم به یک رستورانی که بشود همه شهر را از آن بالا دید. برای تشکر که ما را خوب راهنمایی کرده !!
تا آخر عمرم استانبول شهری است که در آن برای بار اول و آخر در یک مسابقه رقص شرکت کردم. بار اول و آخری که اول  شدم و مدال گرفتم و هنوز نمیدانم من خجالتی چی بهم شده بود که بالای سن آنجور رها میرقصیدم . قبل اعلام نتایج ، دختر اسرائیلی کنارم ایستاده بود. مجری گفته بود دست هم را بگیرید. من دستم را پیشتر برده بودم و دستهای ظریف بورش را زودتر گرفته بودم. لبخند زد. ما دشمن نبودیم. استانبول جای دوست گرفتنها بود. استانبول عزیز.
حسم میگوید جهان دارد به یک سمتی میرود که انگار من باید دست بجنبانم و مکانهای محبوبش را تند تند ببینم. پیش از آنکه زیر آب مدفون شوند یا توی زلزله محو بشوند یا زیر چکمه سربازها سوراخ.
دیدار ارگ بم را و تپه مارلیک را همینجور بود که از دست دادم. استانبول را خوب شد که موقع شاهواری اش دیدم. زیر پوست یک شازده خانم. حالا که خاکستری از غبار تیر و کفش و چماق و باتوم آدمهاست.

6/03/2013

خُس آممدید

این را داماد گفت. همه نگاهها برگشت به من. مهمان اسپانیش و روس هم داشتند. به آنها هم به زبان خودشان خوش آمد گفتند. یک حس خوب غریبی به من داد. وسط های مهمانی دو بار دو تا خانواده آمدند و از من فرق ترکی و ایرانی، و عربی و فارسی را پرسیدند. لهجه بانمک داماد بقیه را سر شوق آورده بود.
پنج شش سال بود که با هم بودند. از یک دانشگاه مدرک دکترا گرفته بودند جفتشان. عروس در وکالت، داماد در بایوتکنولوژی. آنجور که می رقصیدند و شیطنت می کردند، اصلا نمی شد حدس بزنی که پشت میزشان چقدر جدی و موقرند وقت کار. داماد را بی چون و چرا میگویم خیلی خوشتیپ. عروس را می گویم به غایت زیبا. چهره اش از سادگی و لبخند می درخشید. شکم کوچکش بر آمده بود توی لباس سفید. پنج ماه بود که بالقوه  مادر شده بود. گفتند نمیخواستند بدانند که جنسیت بچه چیست. فقط میدانند که کامل و زیباست.
عقد را یک عاقد خانم انجام داد. به جای خدا و انجیل و عیسی، از خاطراتش با عروس و داماد گفت- همه می خندیدند.همخانه سابق عروس بود. کلی خاطره بامزه داشت از سوتی ها، دوست داشتن ها، زندگی های این دو نفر با هم. با مزه ترین خطبه عقدی بود که تا حالا شنیده بودم.
موسیقی زنده بود. وقتی که داشتند حلقه میدادند و همسر هم میشدند، متالیکا زیر سقف کلیسا پخش میشد و مردم باهاش میخواندند :
Forever trusting who we are
and nothing else matters
ترانه مورد علاقه شان.
ساقدوش یک موجود بند انگشتی ٢ سال و نیمه بود. سبد گل های  پرک  شده  را با جدیت می کشید دنبال خودش. جلوی عروس و داماد، گلبرگها را توی مشتهای کوچک و چاقش گلوله میکرد و میپاشید روی زمین و کفشها. آخرش هم سبد گل را وارونه کرد تا مطمئن شود چیزی جا نمانده. جماعت قهقهه زنان از در کلیسا رفتند بیرون.عروس و داماد سر بازی فریزبی با هم آشنا شده بودند. بیرون کلیسا، دست همه مهمانها یک فریزبی بود. به مثابه طاق پیروزی. عروس و داماد از بین فریزبی ها رد شدند و رسما مهمانی شروع شد.
 من از نوجوانی ام تا حالا، از هر چند تا کارت عروسی که می گیرم، یکیش را آن هم شاید به دلیل مناسبات خاصی می روم. حتی عروسی نزدیک ترین فامیلها شده که نرفتم. نمی دانم چرا آدم شرکت کننده در جشن ازدواج و نامزدی و پاگشا نیستم. آدم شرکت در جشن آخرین روز مجردی قبل از ازدواج هم نیستم. دوست نداشتم اینجور مراسم را هرگز.  اما این جشن، یک طور دیگری بود. خوشبین و رامم کرد اصلا یک طورهایی.
در رستوران-بار چسبیده به کلیسا، حدود شصت نفر بودیم. گفتند که صمیمی ترینها و نزدیکترینها امشب جمعند. فکر کردم گاهی چه خوب است که آدم جزء صمیمیترین های یک زوج باشد. با کیک و شراب پذیرایی شدیم اول. انواع کیکهای خانگی، یک کیک شکل یک همبرگر غول  پیکر هدیه از دوستی در واشنگتن، یک کیک با پهنای نیم متر شبیه یک قلب هدیه از فرانکفورت. آدمها دوستشان داشتند.خیلی راحت می شد فهمید.
گفته بودند بچه هایتان را بیاورید. ما سرگرمشان میکنیم. عروس و داماد و خواهرش، یک خانه پیش ساخته مقوائی علم کردند وسط سرسرا. بچه ها از خوشی بال میزدند. تمام شب میرفتند و وسایل می چیدند توی خانه شان. میزبانهای ما به همه مهمانهایشان فکر کرده بودند.
دوست دختر سابق داماد، بیشترین زحمتها را کشیده بود. به همراهی دو نفر دیگر یک ویدیوکلیپ کمیک آماده کرده بود در مورد داماد و عروس در مناظره با اوباما. همانجا نمایشش دادند اسباب خنده بسیار. یک صندوقچه ظریف چوبی هم آورد و از مهمانها خواست در مورد امشب چند خط روی کاغذهای کوچک رنگی بنویسند و بیندازند توی صندوق که همان شب قفل می شود تا چند سال دیگر که به عنوان هدیه سالگرد ازدواج، کلید صندوق را بدهد به عروس و دامادِ امروز تا بعدها حسشان تازه باشد با خواندن آنچه که ما امشب نوشته ایم.
وسط های مهمانی، قبل از شام عروس فامیل و دوستان خودش را بلند معرفی کرد و سپس داماد هم. دیگر می دانستم خانم خندانی که پشت سرم نشسته همسر دوم پدر داماد است و مادر داماد و شوهرش روبروی من  نشسته اند. فهمیدم  آن آقای خوش پوش که با من شوخی کرده بود پدر عروس است که با همسرش روبروی مادرعروس نشسته اند . خواهر های ناتنی عروس بودند که شکلات پخش کردند توی جمع.  مادر عروس بود که میگفت چی باید کجا باشد با لبخند. همه خانواده یک طور عجیبی آرام و سبک و بی خیال بودند. به خودشان خوش می گذشت رسما. هیچکس استرس نداشت برای هیچ چیزی. همه اتفاقات آن شب مثل آب روان، جاری و بی مشکل بود.
چند جور بازی کردیم، شام بسیار مفصلی خوردیم زیر چادری که آشپزها آنجا مستقر بودند. بسیار رقصیدیم. بسیار خندیدیم از فیلمهای کوتاهی که دوستان این دو نفر ساخته بودند و بخشی از هدیه عروسیشان بود. به پیشنهاد یکی هم از چندی قبل هر میهمانی یک صفحه دست نویس یا تایپی درست کرده بود و فرستاده بود و یک شهری را برای مسافرت پیشنهاد داده بود با عکس و اطلاعات- این را مثل یک کتاب چاپ کرده بودند و به عنوان یک اطلس سفر بهشان هدیه دادند. طبعا گیلان را معرفی کرده بودیم. صفحه را با عکس میدان تره بار رشت و جنگل های سراوان و  زمینهای برنج و چای  و ساحل خزر را جلویم گذاشتم و فکر کردم چقدر همه مناسبت اجتماعی فرق کرده است و چقدر لازم است که یک خط جدیدی بکشم بین هرآنچه که میشناختم زمانی و الان باید به شکل بسیار متفاوت و جدیدش خو کنم ... هر آنچه که روزی خیلی بد یا عجیب یا ناجور بوده و الان خود ِ خودِ سلامت یک بودن است.
داماد هنگام خداحافظی سفت بغلم کرد. یک بار که سخت سرما خورده بود میهمانم بود. یادم هست که هی از من درخواست " آن معجون عجیبم " را می کرد. دم کرده گل گاوزبان و نبات و لیمو خشک را می گفت. برایش کاکا ی کدو حلوایی پخته بودم. با خنده گفته بود" خدایا چرا من زودتر نفهمیدم که باید با یک دختر ایرانی ازدواج کنم؟" 
 دم در بهم گفت "تو یک جور مهمان نوازی کرده ای که من نمی دانم این جشن ما یک گوشه اش را جبران کرده یا نه؟ چون تا آخر عمرم یادم می ماند آن حس خوبی را در روزهایی که مهمانتان بودم.". بهش گفتم " مطمئنم که لحظه به لحظه این جشن شما هم تا آخر عمرم یاد من می ماند". همین را هم روی آن مقوای کوچک رنگی نوشته بودم و انداخته بودم توی صندوقچه ای که چندین سال بعد باز می شود. آن لحظه بهش نگفتم اما.