این را داماد گفت. همه نگاهها برگشت به من. مهمان اسپانیش و روس هم داشتند.
به آنها هم به زبان خودشان خوش آمد گفتند. یک حس خوب غریبی به من داد. وسط های مهمانی دو بار دو تا
خانواده آمدند و از من فرق ترکی و ایرانی، و عربی و فارسی را پرسیدند. لهجه
بانمک داماد بقیه را سر شوق آورده بود.
پنج شش سال بود که با هم بودند. از یک دانشگاه مدرک دکترا گرفته بودند جفتشان. عروس در وکالت، داماد در بایوتکنولوژی. آنجور که می رقصیدند و
شیطنت می کردند، اصلا نمی شد حدس بزنی که پشت میزشان چقدر جدی و موقرند وقت
کار. داماد را بی چون و چرا میگویم خیلی خوشتیپ. عروس را می گویم به غایت زیبا. چهره اش
از سادگی و لبخند می درخشید. شکم کوچکش بر آمده بود توی لباس سفید. پنج ماه بود که بالقوه مادر شده بود. گفتند نمیخواستند بدانند که جنسیت بچه چیست. فقط میدانند که کامل و زیباست.
عقد را یک عاقد خانم انجام داد. به جای خدا و انجیل و عیسی،
از خاطراتش با عروس و داماد گفت- همه می خندیدند.همخانه سابق عروس بود. کلی
خاطره بامزه داشت از سوتی ها، دوست داشتن ها، زندگی های این دو نفر با هم.
با مزه ترین خطبه عقدی بود که تا حالا شنیده بودم.
موسیقی زنده بود. وقتی که داشتند حلقه میدادند و همسر هم میشدند، متالیکا زیر سقف کلیسا پخش میشد و مردم باهاش میخواندند :
Forever trusting who we are
and nothing else matters
ترانه مورد علاقه شان.
ساقدوش یک موجود بند انگشتی ٢ سال و نیمه بود. سبد گل های پرک شده را با جدیت می کشید دنبال خودش. جلوی عروس و داماد،
گلبرگها را توی مشتهای کوچک و چاقش گلوله میکرد و میپاشید روی زمین و
کفشها. آخرش هم سبد گل را وارونه کرد تا مطمئن شود چیزی جا نمانده. جماعت قهقهه زنان از در کلیسا رفتند بیرون.عروس
و داماد سر بازی فریزبی با هم آشنا شده بودند. بیرون کلیسا، دست همه
مهمانها یک فریزبی بود. به مثابه طاق پیروزی. عروس و داماد از بین فریزبی
ها رد شدند و رسما مهمانی شروع شد.
من از نوجوانی ام تا حالا، از هر چند تا کارت عروسی که می گیرم، یکیش را آن هم شاید به دلیل مناسبات خاصی می روم. حتی عروسی نزدیک ترین فامیلها شده که نرفتم. نمی دانم چرا آدم شرکت کننده در جشن ازدواج و نامزدی و پاگشا نیستم. آدم شرکت در جشن آخرین روز مجردی قبل از ازدواج هم نیستم. دوست نداشتم اینجور مراسم را هرگز. اما این جشن، یک طور دیگری بود. خوشبین و رامم کرد اصلا یک طورهایی.
در رستوران-بار چسبیده به کلیسا،
حدود شصت نفر بودیم. گفتند که صمیمی ترینها و نزدیکترینها امشب جمعند. فکر کردم گاهی چه خوب
است که آدم جزء صمیمیترین های یک زوج باشد. با کیک و شراب پذیرایی شدیم اول. انواع کیکهای خانگی، یک کیک شکل یک
همبرگر غول پیکر هدیه از دوستی در واشنگتن، یک کیک با پهنای نیم متر شبیه یک قلب هدیه از فرانکفورت. آدمها دوستشان داشتند.خیلی راحت می شد فهمید.
گفته بودند بچه هایتان را بیاورید. ما سرگرمشان میکنیم. عروس و داماد و
خواهرش، یک خانه پیش ساخته مقوائی علم کردند وسط سرسرا. بچه ها از خوشی
بال میزدند. تمام شب میرفتند و وسایل می چیدند توی خانه شان. میزبانهای ما به
همه مهمانهایشان فکر کرده بودند.
دوست دختر سابق داماد، بیشترین زحمتها
را کشیده بود. به همراهی دو نفر دیگر یک ویدیوکلیپ کمیک آماده کرده بود در
مورد داماد و عروس در مناظره با اوباما. همانجا نمایشش دادند اسباب خنده بسیار.
یک صندوقچه ظریف چوبی هم آورد و از مهمانها خواست در مورد امشب چند خط روی کاغذهای کوچک رنگی
بنویسند و بیندازند توی صندوق که همان شب قفل می شود تا چند سال دیگر که به عنوان هدیه سالگرد
ازدواج، کلید صندوق را بدهد به عروس و دامادِ امروز تا بعدها حسشان تازه باشد با خواندن آنچه که ما امشب نوشته ایم.
وسط های مهمانی، قبل از شام عروس فامیل و دوستان خودش را بلند معرفی کرد و سپس داماد هم. دیگر می دانستم خانم خندانی که پشت سرم نشسته همسر دوم پدر داماد است و مادر داماد و شوهرش روبروی من
نشسته اند. فهمیدم آن آقای خوش پوش که با من شوخی کرده بود پدر عروس است
که با همسرش روبروی مادرعروس نشسته اند . خواهر های ناتنی عروس بودند که شکلات پخش کردند توی جمع. مادر عروس بود که میگفت چی باید کجا باشد با لبخند. همه خانواده یک طور عجیبی آرام و سبک و بی خیال بودند. به خودشان خوش می گذشت رسما. هیچکس استرس نداشت برای هیچ چیزی. همه اتفاقات آن شب مثل آب روان، جاری و بی مشکل بود.
چند جور بازی کردیم، شام بسیار مفصلی خوردیم زیر چادری که آشپزها آنجا مستقر بودند.
بسیار رقصیدیم. بسیار خندیدیم از فیلمهای کوتاهی که دوستان این دو نفر
ساخته بودند و بخشی از هدیه عروسیشان بود. به پیشنهاد یکی هم از چندی قبل هر میهمانی یک صفحه دست نویس یا تایپی درست کرده بود و فرستاده بود و یک شهری را برای مسافرت پیشنهاد داده بود با عکس و اطلاعات- این را مثل یک کتاب چاپ کرده بودند و به عنوان یک اطلس سفر بهشان هدیه دادند. طبعا گیلان را معرفی کرده بودیم. صفحه را با عکس میدان تره بار رشت و جنگل های سراوان و زمینهای برنج و چای و ساحل خزر را جلویم گذاشتم و فکر کردم چقدر همه مناسبت اجتماعی فرق کرده است و چقدر لازم است که یک خط جدیدی بکشم بین هرآنچه که میشناختم زمانی و الان باید به شکل بسیار متفاوت و جدیدش خو کنم ... هر آنچه که روزی خیلی بد یا عجیب یا ناجور بوده و الان خود ِ خودِ سلامت یک بودن است.
داماد هنگام خداحافظی سفت بغلم کرد. یک بار که سخت سرما خورده بود میهمانم بود. یادم هست که هی از من درخواست " آن معجون عجیبم " را می کرد. دم کرده گل گاوزبان و نبات و لیمو خشک را می گفت. برایش کاکا ی کدو حلوایی پخته بودم. با خنده گفته بود" خدایا چرا من زودتر نفهمیدم که باید با یک دختر ایرانی ازدواج کنم؟"
دم در بهم گفت "تو یک جور مهمان نوازی کرده ای که من نمی دانم این جشن ما یک گوشه اش را جبران کرده یا نه؟ چون تا آخر عمرم یادم می ماند آن حس خوبی را در روزهایی که مهمانتان بودم.". بهش گفتم " مطمئنم که لحظه به لحظه این جشن شما هم تا آخر عمرم یاد من می ماند". همین را هم روی آن مقوای کوچک رنگی نوشته بودم و انداخته بودم توی صندوقچه ای که چندین سال بعد باز می شود. آن لحظه بهش نگفتم اما.