در این شهر از دوربین های پابیلک خبری نیست. هیچ برادر بزرگی نمی تواند آدمها را تماشا کند. جاسوس پروری نمی کنند دیگر چون دیده اند آنچه دیده اند از پاییدن و پاییدن آدمها...
اگراما و فقط اگر یک دوربینی یک جایی کار گذاشته شده بود که می توانست امروز آدم سرخابی پوشی را ببیند که از خانه بیرون آمد و آفتاب را سلام داد و کلید کوچک صندوق پست را از حلقه اصلیش بیرون کشید و کلید خانه اش را انداخت توی صندوق و درش را بست و کلید کوچک را آویخت به انگشت کوچکش چه میشد؟ اگر دوربین ثبت می کرد او را همچنان که به صفحه تلفنش خیره شد و ساعت را دید و صدای آهنگ را بلند کرد و به راه افتاد؟ دوربین چه جوری می توانست بداند که این یک دونده سرخابی پوش است که در دلش قصد تماشای آبهای سپید دارد و یک اخم کوچک به پیشانی از روی دل تنگ و خاطر خاکستری؟
شاهدی نیست در این شهر برای زمانی که پاهایش تند و تندتر شدند و آدمها و ماشینها و علامت ها و ایستگاههای سیمانی و ساختمانهای شیشه ای را پشت سر گذاشت/ درختهای گیلاس و باغ عمومی توت فرنگی و دستهای مشتاق مردمان آسیای شرق را که آنجا جمع بودند به چیدن توت. شاهدی نیست که او همه را پشت سر گذاشت و از گوشی اش زنهای سیاه از "باریدن باران مرد" یک ترانه دهه هشتادی میخواندند که خیلی دوستش دارد. توی دلش داشت باز آدمها را حمل می کرد. بهار را و مادربزرگ سفر کرده را و پدربزرگ جا مانده را و سالروز تولد پدرش را و نگاه غمگین خاموش مادرش را و انگشت شمار دوستان دوستش را و کتابهایش را و کتابخانه عزیزش را و دفترهای خاک گرفته نوتهایش را و قلم موهای بیکار مانده خشک شده اش را ...خانه اش را
شاهدی نیست در این شهر برای زمانی که پاهایش تند و تندتر شدند و آدمها و ماشینها و علامت ها و ایستگاههای سیمانی و ساختمانهای شیشه ای را پشت سر گذاشت/ درختهای گیلاس و باغ عمومی توت فرنگی و دستهای مشتاق مردمان آسیای شرق را که آنجا جمع بودند به چیدن توت. شاهدی نیست که او همه را پشت سر گذاشت و از گوشی اش زنهای سیاه از "باریدن باران مرد" یک ترانه دهه هشتادی میخواندند که خیلی دوستش دارد. توی دلش داشت باز آدمها را حمل می کرد. بهار را و مادربزرگ سفر کرده را و پدربزرگ جا مانده را و سالروز تولد پدرش را و نگاه غمگین خاموش مادرش را و انگشت شمار دوستان دوستش را و کتابهایش را و کتابخانه عزیزش را و دفترهای خاک گرفته نوتهایش را و قلم موهای بیکار مانده خشک شده اش را ...خانه اش را
توی دلش حمل می کرد و می رفت. یک جا لابد که هنوز هجمه جوانی بود یا هوای خوش که دل گیلکش را خوش می کند یا ته جعبه پاندورا یا اوج آهنگ ...همانجا که رسید به جایی که دلش از خلوت و زیبایی و کنج دنیا بودنش لرزید.
توی یک کتابی خوانده بود که سرخپوستهای یاکی ، وقت غم، رو به مام طبیعت می رقصند. غم، بزرگی مادر را می بیند و توی خودش جمع می شود و به شکل یک جنین لانه می گزیند و مشمول زمان می شود هستی اش. صاحب غم اینجور غم را با رقص از خودش دور می کند و می سپردش به دوردست ...
هیچ دوربینی و شاهدی این لحظه را ثبت نکرد وقتی دونده سرخابی پوش دستش را به رقص رو به آسمان گشود و برای خودش و برای غمهایش و برای زیبایی طبیعت رقصید...
تنها رد پای به جا مانده، توی همین عکس ثبت شد و دیگر هیچ ...که باقی سپرده شد به دوردست
No comments:
Post a Comment