هر بار که خیلی زیاد سخت می گیرم، خیلی می روم آن پایین، خیلی دندان می سایم و خیلی پاشنه ام را فشار می دهم روی تصمیمم، یک صدای ریزی از یک نقطه محوی مرا به خودم می آورد و تلنگرم می زند که یادم بیاید این سالهای طولانی و پرماجرای پشت سرم را اصلا یادم نیست با چه سرعتی به باد سپردم. خیلی زود گذشت. خیلی دارد زود می گذرد. یادم می آورد که هر چه سخت ترش کنی به خودت، زود که از دستت میرود، خوش هم نمی گذرد. نمی گذارم سر به تاسف تکان بدهد. یاد گرفته ام.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment