6/13/2013

بنمانده هیچم الا ...

١-
روزی که خانوم ایکس به نمایندگی زنان ایرانی  داخل و خارج  در کنفرانس برلین علیه خاتمی لخت شد که ''آقای رئیس جمهور گفتگوی تمدنها که میخواهی همه با هم حرف بزنند، من زن ایرانی را هم به رسمیت میشناسی که تاپ لس اینجا واستاده ام؟''  من خوشحال نشدم. مشکل من تاپلس گشتن نبود. مشکل من گرفتن حق لخت شدنم نبود. توی سوئدش هم که اولین کشوردر به رسمیت شناختن حق تاپ لس گشتن زنان بود، من هرگز دغدغه '' بیریز بیرون''  نداشتم. شهر لووند اولین شهری بود که زنان را جریمه نمیکرد اگر در انظار عمومی برهنه میشدند. و من آنجا هم هیچ زنی را برهنه ندیدم هرگز. زمانی که ( هنوز هم ) در آمریکا نمیشد لخت بروی از سوپرمارکت خرید کنی اما میشد توی ساحل تا دلت میخواهد لخت بشوی یا در استخر میشد لباست را توی رخت کن عمومی تعویض کنی اما در لووند کسی به کسی نبود و زنانش دغدغه برهنه شدن در خیابان و سوپرمارکت و سینما و اداره کار و استخر نداشتند. شاید همین کسی به کسی نبودن آشش را ازداغی  انداخته بود. خانم ایکس را گارد آلمانی از جلسه بیرون انداخت و گذشت. هنوز اما مشکلات من سر جای خود باقی ست. مشکلم لخت گشتن نبوده  که کسی برایم حلش کند یا سمبلیک بگذاردش به حساب آزادی پوشش که پوشش و آزادی انتخابش تعریف دیگری دارد . من مشکلم این بود( هنوز هم ) که اگر راننده مست توی ولیعصر مرا زیر گرفت، بهای زندگی ام  باشد نصف  برادر نداشته ام حتا اگر دو برابرش کار کرده باشم توی زندگی ام . مشکلم این بود که تا پدربزرگ و پدر و همسر و قیمم  مرا نفرستند سفر، خودم حق نداشته باشم پایم را بیرون بگذرم. مشکلم این بود که همین بار آخر که مجبور شدم توی زادگاه خودم  هتل بگیرم و راهی به جائی نداشتم، با بغض پشت میز پذیرش هتل لاله  ایستاده بودم از ترس اینکه به من تنها اتاق ندهند. یارو مدارکم را دید و همشهری از آب در آمد و کلی هم عزت و احترام تا  قبل اینکه باربرشان را صدا کند برای بردن چمدان کوچکم، آنجا بود که گفت خانم دکتر ما توی راهروها دوربین داریم اگه بازدید کننده دارید، لطفا توی لابی باشه. گلویم سوخت از این توهین محترمانه . بله من مشکلم این بود که  یک زن بالغ و به قول خودشان رشید بودم که اجازه نداشتم کسی را توی اتاق خودم ببینم گیرم که فقط  بخواهم روی شانه اش گریه کنم بی اینکه غریزه ام ( اش )  قلقلک بشود. مشکل من این بود و هست. مشکلم تابستان ٤٠ درجه تهران بود و مقنعه سیاه. فعال حقوق زنان اما لخت شده بود از طرف من و سینه هایش را تکان میداد توی هوا . ما با هم فاصله داشتیم زیاد.زیاد.
من گاهی مقاله های فعالان حقوق زنان را میخوانم و میبینم سطح مطالباتشان ربطی به کف مطالبات من ندارد. من را توی آشپزخانه یا باغچه ام نمیبینند. از یک دنیائی حرف میزنند و حقوقش را طلب میکنند که خیلی فانتزی است، خیلی گلشیفته فراهانی است. خیلی از من دور و به من نامربوط است. فاصله داریم . تریبون من نیستند. حق اولیه من حق اولیه یک آدم است که زن به دنیا آمده هم و دلش هوا و امکان نفس کشیدن برابر میخواهد کنار مردش. لازم  است که حنجره  و تریبون و قلم داشته باشم کنار باقی زنها.از شالیکار و کارگر چوکا و دندانپزشک و خانه دار و وکیل و معلم.
 این را باور دارم که با ادبیات ویرجینا ولف نمیشود دل زنان ساده کامل را یکدل کرد. اصلا کسی حواسش هست که بسیاری از زنها از توده و قلب اجتماع ایران هیچ ارتباطی با فمینیستهای کشورشان برقرار نمیکنند؟ حتا که از آنها میترسند؟ خودم تا حالا شمار اندکی فمینیست  و مبارز حقوق زنان را  دیدم که از بالا حق عامه را طلب نکردند و آمدند شانه به شانه، در مرکز اتاق پذیرائی و خواب و آشپزخانه با تحت الحمایه هایشان به حرف زدن. کسی حواسش هست؟

٢-
ایران ملک من است چه در خاکش باشم و چه نه. بهترین سالهای عمرم را به خاکش تقدیم کردم. همه تلاشم را کردم که شهروند خوبی برای شهروندانش  باشم نه مطیع اجبار حکومتش که مطابق میلم نیست و نبود. آنجا درس خواندم و کار کردم و چند صباحی به بچه هایش درس دادم و برایشان کتاب درسی ترجمه کردم با مزد بسیار اندک اما دیگر نشد. من یعنی نتوانستم که بمانم. طاقتم به سر بود و شرایط زندگی خصوصی ام ایجاب به ترک خانه داشت. کوچ من اما کندن از ایران نبود. رگ و ریشه زندگی ام آنجاست. هر روز این سالها را به فارسی میخوانم و به فارسی مینویسم. مباد روزی که زیر سقفم با خودم ایرانی نباشم.
من امروز رای دادن را راهکار اصلح میبینم. بهترین و زیباترین و عزیزترین جوان های کشورم توی خاکریزها و بعدش توی میدانها و زندانها تکه تکه شدند. وای که بس است. انقلاب هزینه دارد؟ چقدر ؟ چند سال؟ اصلاحات هم هزینه دارد. چرا آن را بر نمیتابیم؟ من فرزند جنگم. کودکی ام زیر ترس از آوار و بمب مدفون شد. من حق دارم سر همه آدمهای امن بیرون مرز که باز از رفرم و انقلاب دم میزنند داد بکشم که جنگ و خون جایز نیست. این را اما انگار جماعت اپوزوسیون نمیخواهد که بپذیرد. متاسف و متاثرم که نزدیکترین آدمهایم، دیدگاه بسیار متفاوتی دارند از من به آزادی.به شکل احقاق آزادی...
دوست داشتم که مثل هم فکر کنیم. به اینکه نیم قرن است کشور زیر چکمه های خودی و غیر خودی است. که خون بس است. که جنگ و آشوب بس است. که ملت دارد گرسنه میشود، آمارش زیر دست من است که کاش نبود. نیمی از کودکان ایران گرسنگی پنهان دارند. کالای چینی و تولیدات نازل از نفت کشور را برداشته، اسباب بازی های بچه ها  و پارچه نو لباسشان بوی نفت میدهند، سرطان و ایدز خزنده دارد میگیرد گلوی نسل تازه را، تن فروشی شغل پنهان و فراوانی است، انسولین نیست، ایندرال نیست، اسپری آسم نیست، نان گران است، میوه قیمت خون، بعد آقای اپوزوسیون میگوید اینها میروند اگر ما رای ندهیم و سخت تر بشود فردا اما بلاخره پسن فردا اینها میروند. میروند ؟  با چی؟ با تلویزیون بی بی سی ؟ با اخبار اشپیگل؟ با هخا؟ با کی ؟ با قلم؟ با کتاب های دکتر شریعتی ؟ با جمعیت روشنفکر چپگرای خارج از مرز؟ که اصلا معلوم نیست چند نفرند و کجا هستند؟ که یک برنامه فرهنگی را هم نمیتوانند به راحتی در مهد آزادی تمام و کمال و بی خون دل به انجام برسانند؟ اینها میروند با آنها؟ گیرم خیال خوش. میروند . کی می آید؟ رجوی ها؟ پسر شاه شجاع؟ روشنفکرهای پراکنده قوز کرده پشت میز و مانیتور؟ آکادمی گوگوش؟ کی ؟ چقدر دوریم. انگار کیلومترها و سالها و قرنها...کسی حواسش هست؟
خیلی کم فعال سیاسی یا کهنه سرب
از سیاست دیدم که بنشیند کنار آدمهای توی بازار و روستا و مسجد و کلیسا و خیابانها و مغازه های ایران و دست بکشد روی زخمشان. نه که از دورفقط به  آمال قلبش چنگ بزند و سرزمین موعود خواب ببیند و تمسخر کند امید مردم را که هر چهار سال یک بار به قدر وسع میکوشند و قمار باخته را تکرار که شاید روزگار بیم و خون و جنگ به سر برسد
...
پایم توی آن خاک نیست. قلبم و فکرم و چشمم آنجاست. رای بدهیم. به اصلاح و به امید و به برابری ... به فردا رای بدهیم




 

6 comments:

فصل تازه؟ said...

ممنون
ممنون
ممنون
حرف دل بود هم بند اول و هم دوم
ممنون

smmyp said...

ﻣﻤﻜﻨﻪ ﻣﺎ ﺧﻴﻠﻲ اﻳﺪﻩ ﺁﻟﻬﺎ و ﻣﻨﻆﻮﺭﻫﺎﻱ ﺧﻮﺏ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ, ﻭﻟﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪﻭﻧﻴﻢ اﺯ ﻧﻆﺮ ﺣﻘﻮﻗﻲ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ ﺩﺭ اﻣﺮﻱ ﻛﻪ ﺳﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻫﻨﺪﻩ و ﺑﺮﮔﺰاﺭﻛﻨﻨﺪﻩ اﺵ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ, ﺗﺎﻳﻴﺪ ﺿﻤﻨﻲ ﺁﻥ اﺳﺖ. ﻃﻲ ﺳﻲ و ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ اﻛﺜﺮﻳﺖ ﺧﻴﺮﺧﻮاﻫﺎﻥ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ اﺷﻜﺎﻝ اﺯ ﻗﺎﻧﻮﻥ اﺳﺎﺳﻲ اﺳﺖ, ﺣﺎﻝ اﮔﺮ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﻗﺎﻧﻮﻥ اﺳﺎﺳﻲ ﻣﻤﻠﻜﺖ و ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎﻥ ﺁﻥ, ﻛﻪ اﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭﭼﻮﺏ ﺁﻥ و ﺗﻮﺳﻄ ﺣﺎﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥ ﺑﺮﮔﺰاﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ, ﻣﺸﻜﻠﻲ ﻧﺪاﺭﺩ ﺧﻮﺏ ﺑﺎ ﺧﻴﺎﻝ ﺭاﺣﺖ ﺑﺮﻭﻳﺪ ﺭاﻱ ﺑﺪﻫﻴﺪ, ﻭﻟﻲ اﮔﺮ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﻛﻼﻩ ﮔﺸﺎﺩﻱ ﻛﻪ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺯاﻧﻮﻫﺎﻳﻤﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪﻩ, ﺣﺪاﻗﻞ ﺩﺭ ﭘﺎﻳﻴﻨﺘﺮ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪﻧﺶ ﻛﻤﻚ ﻧﻜﻨﻴﺪ.

تريبون آزاد said...
This comment has been removed by the author.
تريبون آزاد said...

oonghadr in 2 ta bandi ke neveshtid be delam neshast va harfe delam bood ke nemidoonam chi begam...
jana sokhan az zabane ma migooyi...

افرا said...

درباره اون بخش آزادی و زنان و فمینیست اگرچه باهاش موافقم ولی خیلی حرفای دیگه هم موند باز بجز حرفای تو که بس زیادن اینجا نمیشه گفت، شاید یه وقتی خودم هم درباره اش نوشتم.

ولی اون پاراگراف " من امروز رای دادن را راهکار اصلح..." به شدت موافقم. اگرچه فکر کنم من بودم می نوشتم رای دادن به عنوان تنها راه گشودن دریچه ای برای حضور و نفس کشیدن دوباره. هرچند بعضی ها به غلط فکر کنند این مصالحه کردنi و توقع داشته باشن ما هزینه جنگ و کشتار و تحریم و ... چیز دیگر را با زندگی و جوانی و آرزوهای بر بادمان بپردازیم ،که پرداخته ایم تا اینجایش هم برای و به امید آینده ای که خودشون هم تصویر روشنی ازون ندارن.
و اون جمله های آخر که از همه بیشتر این مدت درد داشتن برام از این که نزدیک ترین آدمهام یا آدمهای دور و برم نگاه متفاوتی دارند به احقاق آزادی که این خودش به تنهایی بد نیست و درد نداشت اگر همراه توهین و طعنه کنایه های همه جوره نبود که من می گم اگر همرأی نبودیم و نشدیم اصلا ملالی نیست ولی زخمهایی خوردیم و زخمهایی زدیم که خیلی درد داشتن. دوست داشتم این مدت ایران نبودم :-(

S* said...

رای دادن تاوان دارد، من شروع کرده ام به پس دادنش