6/11/2013

استانبول، شهر بی زمان


 یادم هست که میشد با پولش یک اتومبیل تپل یا یک آپارتمان درست درمان خرید وقتی سود سالیانه شرکتی که پدرم سهامدارش بود را پرداختند به مارک. آن موقع هنوز ارز آلمان مارک بود.
به جای اتومبیل یا خانه یا هر چه، پدرو مادر لوطی مسلک من تصمیم گرفتند همه پول را تا ریال آخر سفر برویم. به خانواده کوچک ما با هم ویزای هیچ جا را نمیدادند. مخصوصا وقتی من همراهشان بودم. بهشان پیشنهاد داده بودند که من را بگذارند ایران تا بتوانند به واسطه ماندن من ویزای سفر بگیرند. یک جور گرو لابد که دولت باهوشمان از مردمش میخواهد. مثل همیشه خدا هم تحریم بودیم. اما ارز اینجور هیولا نبود. پدرم پایش را کرده بود توی یک کفش که این دختر (من) باید سفر کند، آدم ببیند، تا وقتی با ما زندگی میکند. مدرسه میرفتم هنوز. ترکیه پیشنهاد یکی از خویشاوندانی بود که آژانس مسافرت داشت. اینجور شد که رفتیم استانبول.
من در استانبول آدم خیلی خوشبختی بودم. موهایم را بار اول در میدان تکسیم به باد سپردم. مزه خوب آفتاب را بار اول روی سنگفرشهای آن شهر زیبا روی پوست برهنه ام چشیدم- آنچه در کشور خودم ممنوع بود و نمیدانستم چرا، در استابول دیدم و دوست داشتم و به خاطر سپردم. می دیدم که در خیابان مردم هم را می بوسند، لباس های خوشدوخت رنگی میپوشند، و تارکان بلند بلند میخواند. من آدم بیخاطره دست نخورده صافی بودم. استانبول بهترین مکان بود برای رهایی شعف کودکانه من زیر پوست تازه جوانم. استانبول شهر عجیبی بود. در روز. در شب.
ما از دزدهای مشهورش در امان نماندیم. از اداره  مخوف پلیس و پلیسهای غول. از هول و هراس اینکه هستی ات دست یک سری آدمی افتاده که زبانشان را نمیدانی. اتفاقاتی افتاد که بسیار مرا ترساند. اما نمیدانم جادوی شهر بود یا خوش سفری والدینم که باقی روزها و شبهایش اینقدر مزه داد به من. الان یکی از من بپرسد بهترین سفر عمرت کجا و کی بود؟ میگویم اولیش سفر چالوس بود وقتی هتل هایتش هنوز هایت بود و اینقدر ''انقلاب خزر''  نشده بود و من قدم میرسید تا کمربند پدرم، دومی سفر سه نفره استانبول بود. دقیقا همینها.
از اقبال بلند بود  که با آدمهائی رفتم سفر که اهل حساب کتاب و چرتکه و اعشار نبودند. که من را می بردند از ماوی جین محبوبم خرید کنم. که من را می بردند تا اولین نمایندگی آدیداس عمرم را ببینم وقتی در مدرسه اجازه نداشتیم کفش رنگی بپوشیم. من را می بردند بهترین رستورانهای شهر و چشمهای گرسنه من مردم با تاپ و شلوارک را می بلعید. در روزگاری که ماهواره نبود و  فیلمهای دی وی دی در حد یک خبر بود که در ماهنامه فیلم میخواندیم. تا خرتناق ما همه چیز سانسور بود و من داشتم دنیایی را میدیدم که گویا بسیار نزدیک کشورم واقع بود و آن همه بی خبر بودم که وجود دارد. دریا و کشتی و موسیقی و تور جزیره ها  و هتل خوب و غذای خوب و گور بابای مال دنیا. ما خانواده خل و چلی بودیم که حتا راهنمای تورمان را خودمان به شام رسمی دعوت کردیم به یک رستورانی که بشود همه شهر را از آن بالا دید. برای تشکر که ما را خوب راهنمایی کرده !!
تا آخر عمرم استانبول شهری است که در آن برای بار اول و آخر در یک مسابقه رقص شرکت کردم. بار اول و آخری که اول  شدم و مدال گرفتم و هنوز نمیدانم من خجالتی چی بهم شده بود که بالای سن آنجور رها میرقصیدم . قبل اعلام نتایج ، دختر اسرائیلی کنارم ایستاده بود. مجری گفته بود دست هم را بگیرید. من دستم را پیشتر برده بودم و دستهای ظریف بورش را زودتر گرفته بودم. لبخند زد. ما دشمن نبودیم. استانبول جای دوست گرفتنها بود. استانبول عزیز.
حسم میگوید جهان دارد به یک سمتی میرود که انگار من باید دست بجنبانم و مکانهای محبوبش را تند تند ببینم. پیش از آنکه زیر آب مدفون شوند یا توی زلزله محو بشوند یا زیر چکمه سربازها سوراخ.
دیدار ارگ بم را و تپه مارلیک را همینجور بود که از دست دادم. استانبول را خوب شد که موقع شاهواری اش دیدم. زیر پوست یک شازده خانم. حالا که خاکستری از غبار تیر و کفش و چماق و باتوم آدمهاست.

No comments: