2/29/2012

برای همه اتاقهای کوچک و همه بخاری های گرم

برایش آنجور که توی دلش غوغا بود نوشتم : "دل قوی دار ... و اندکی بیش، صبر" و باز نوشتم "و دل قوی دار که چنین نخواهد ماند". من اصلا نمی دانم که چطور می شود . اما می دانم که آدمها هر چه هم قد بکشند خیلی وقتهای عمرشان کوچکند. و بدجور به کلمه های مهربان نیاز دارند. امید مثل نفس است و آدم کوچک است و دنیا بزرگ است و به اندازه کافی ضمخت . و من می بینم که لازم دارم از امیدواری بگویم .من هنوز آدمی هستم که دعای تحویل سال را برای خودم زمزمه می کنم گهگاه . و هنوز باور می کنم که کلام ما نفوذ غریبی دارد بر وقوع هر آرزو. و می بینم که لازم دارم با کلام نقاشی بکشم از روزهای خوب برای دیوارهای خانه خودم و برای دیگری که به من گوش می کند. و بگویم از امیدی که حتی اگر همین نزدیکیها پر نزند، چنان است که مرا به دلی قوی وا میدارد فکر می کنم سحر نزدیک است

2/28/2012

I didn't come this far to be breakfast.

"when life gets you down, do you wanna know what you've gotta do? Just keep swimming. Just keep swimming ."

finding Nemo (2003)

2/27/2012

تو که بارون می‌شی ، تند تند می‌باری ...منم سبزه می شم سر در میارم

یک جوری و از یک نوعی ساکتم که مدتها بود یادم رفته بود . اصلا یادم رفته انگار که این اسمش سکوت نیست . اسمش آسودگی است بیشتر. بعد از مدتهای بعیدی آسوده ام. پشتم را تکیه داده ام به صندلی دنیا و یک دمی نشسته ام. توی یک خانه ای که به نظرم همیشه دنبال ملاط و خشت خام و آب و گلش می گشتم تا بسازمش . وای که چقدر دویدم . وای که چه آسیمه و خوابزده. تا برسم به این روز. به این روز و به این جا. تا اینجا. به یک جایی که حتی توانستم یک کار خیلی خوبی بکنم برای یک آدمی .دوازده ماه بی وقفه دنبال کار و و موقعیت تحصیلی و شغلی می دویدم . می دویدم و درهای بسته و درهای بسته و درهای بسته . می دویدم و دیوار و دیوار و دیوار . در لحظه آخر، همانجایی که نفس آدم توی خواب می گیرد وسرما می آید و فردا با هر چه از نوید آفتاب و رویا و رسیدن محو می شوند و آدم تمام می شود، درها پشت هم باز شدند و جهان سخت بی رحم بی مروت، شروع کرد به لبخند. حتی به جای یک جا، دو جا دعوت به مصاحبه شدم و قبول شدم و من از جای پایین همیشگی که باید منتظر انتخاب دیگران باشم ؛ رفتم در جایی که خودم باید انتخاب کنم . و من دلم نیامد که همه اش را خودم بقاپم. یک نفر مستاصل بود. خسته بود. راه به جایی نداشت.مثل آن موقع های خودم که یک گنجشک خیس بودم روی درخت دنیا. یکی از جاهایی را که بعد از یک سال هر روز دویدن پیدا کرده بودم گذاشتم جلویش. معرفیش کردم. حتی گفتم اسمم را ببر. بگو از من بهتری حتی. فردایش صدایش کردند و رفت مصاحبه. امروز سخت سرگرم کار بودم که تلفنم زنگ خورد و دیدم که دارد از خوشی گریه می کند. خوشی ای که من مسببش شدم . به من گفت نمی داند چه جوری ، به چه وسیله ، با چه زبانی از من تشکر کند . گفت زندگیش را تغییر داده ام با این کمکم . گفت" قلبش توی مشتش بود" . من برش گردانده ام توی سینه اش، امن. گفتم هر آدمی جای من بود همین کار را می کرد. گفت" مسئله همین است؛ آدم خیلی کم پیدا میشود بین این همه موجود". و من ته دلم یک شمع بزرگی روشن شد انگار با این حرفش. گفت تا آخر عمرش مدیون من است. گفتم مدیون هیچ کسی جز خودش نیست. گفتم کسی چه می داند؟ شاید روزی کسی دست من را هم گرفت همینطور بی دلیل، بی بهانه ، آسان. گفت من نتیجه یک سال بی وقفه دویدنم را باهاش قسمت کرده ام. گفت هر کسی اینکار را نمی کند. گفت من توی دلم یک فرشته دارم و باز گریه کرد. شمع توی دلم قد کشید و تکیه دادم به صندلی دنیا

من فکر نمی کنم خیلی بزرگوارم. به نظرم موفقیت ، نیرو می آفریند. سرمایه انسانی و عاطفی تولید می کند. چرخ روابط انسانی را می چرخاند به سوی سرازیری. و این ناکامی های مدام است که انسانها را کوچکوار می کند وحسود و ناامن. باعث توهم توطئه می شود و موفقیت دیگری می شود تهدید زندگی فرد و برای همین با همه توانش جلوی بخت دیگران می ایستد یا نمی ایستد ولی کامش تلخ می شود از رفتن و رسیدن باقی آدمها. من فکر می کنم وقتی چند بار بتوانی که چند در را باز کنی و ببینی که روی پله مناسبی ایستاده ای ؛ یک حالی است که به آدمها از امید می گویی و دست دراز می کنی و دوستی می کنی با لبخند. خوش جنس می شوی. زرنگ و دودوزه باز و موذی را دوست نداری. من به این اصل ایمان دارم. حتی اگر چند تا "موجود" پیدا بشوند که جور دیگری رفتار کنند در حال خوش و ناخوش . فقط مانده ام که چرا کائنات هوشمند از این اصل غافل است؟ آدمهای موفق ؛ خوشحال تر و خوشحال تر ها مهربان ترند. ما به مهرورزی توصیه شده ایم توی همه کتابهای اخلاق و درس و فضیلت . چرا کائنات این را نمی داند که باید چرخ را جوری بچرخاند که ما موفق باشیم ؟ مهربانی خودش می رسد از راه . آدم به آدم زنده است.

2/21/2012

امروز هم روز من شد. امروز روز من است

در زندگی ام یک صبحی بود که من چشمهای تازه از رویا برخاسته ام را برگرداندم رو به پنجره و آسمانی را که بی رحمانه زیبا بود نگاه کردم و به خودم گفتم " یعنی امروز روز من است ؟ " ... چنین فکری می کردم اما فکرم به ته قلبم، به آن ته ته های قلبم نمی رسید. حس نمی شد. لمس نمی شد. مورمورم نمی شد.

یاد یک رمانی افتادم که زن داستان همه عمرش را با همه عناصر زندگی اش جنگیده بود. با همه جنگها جنگیده بود. با همه صلحها. با همه نیروها، با همه توانش. صفحه آخر کتاب، خسته و پیر و نابینا، ولی همچنان زنده، هنوز زنده ؛سرش را رو به آفتاب گرفته بود و همچنان آماده بود که به دندان دنیا پنجه نشان بدهد. می توانم بگویم که خودِکتاب کم آورده بود مقابل شکوهش. جمله های آخر این بود : سرش را بلند کرد و چشمهای نابینایش را رو به آفتاب گرفت. همچون ماده پلنگی تازه از خواب برخاسته که چمشهایش هنوز به نور عادت نکرده ...

من خیلی به پای این دنیا صبر کردم. من خیلی وقتهای بسیار گریه دارش را با کسی در میان نگذاشتم و توی وبلاگم ننوشتم یا تعریف نکردم. شاید هم حرفش را زدم و نوشتم و تعریف کردم ولی نه خیلی شلوغ. نه خیلی با جزئیات. نه خیلی تلخ. من ناله و گله گذاری مدام را دوست ندارم. چون من را خسته تر می کند. برای همین خیلی وقتها ساکت و زخمی آمدم خانه و فقط گذاشتم زمان بگذرد. یک گرگی درونم داشتم که بلد بود زخمهایش را شبانه بلیسد و به روزهای آفتابی فکر کند. بله که من هم اگر کسی روزهای آفتابی ام را به یادم بیاورد دلم می گیرد. اما چه کسی می تواند بگوید که فردا روزش نیست؟ ما نمی دانیم. بدی اش این است. خوبی اش هم. ما خیلی کم می دانیم و من همه این سالها به روزهای آفتابی فکر کردم و رویای پنجره هایی را بافتم که بتوانم بهشان زل بزنم و هر شروعی را جشن بگیرم. گیرم نه به بانگ بلند. توی همین دل خودم که هنوز زنده است و تازه از خوابی بلند و خاکستری سر بلند کرده رو به آفتابی که آن بیرون جاده ها را روشن می کند.




2/07/2012

mystery "26" . Red. 6 gears...

حالا نه اینکه من خیلی آدم آه و ناله ای باشم یا توی لوس بودگی و هیوغ بودگی ته خط باشم و اینها اما خداییش جایش درد می کند چون یک روزی آمده بودم و از آلو چیدن توی حاشیه جنگل نوشته بودم و از موهایم که روی شانه ام تاب می خورد وقتی تند تند رکاب می زدم و وقتی توی راه دریاچه بودم و یخ توی قوطی نوشابه ام حتی از جدار کلفت کوله پشتی شانه ام را شل می کرد و آفتاب از لای شاخه های جنگل می سرید توی چشمهایم و من اولین روزهای خیلی آزاد و خیلی جدید و خیلی عجیبم را تجربه می کردم . در تمام این تصویرها ، دوچرخه قرمزم کنارم بود . به کسی معمولا رکاب نمی داد. زینش را بریده بودم تا قد خودم بشود. هر کسی رویش می نشست می گفت چه جوری با این سر می کنی ؟ و من خیلی خوب جور باهاش سر می کردم. به نظرم خیلی یکه شناس بود. هرگز من را زمین نینداخت. هرگز پنچر نشد. هرگز گیر نکرد. آخ نگفت توی این سه سال. امشب که توی دل زمستان به دخترک مو طلایی هم جثه خودم فروختمش ، دیدم که چه به هم می آیند. اصلا فکرش را نمی کردم بخواهدش و بخرد. توی لباس خوابم توی پارکینگ منتظر بودم که بیاید و بگوید نه نمی خواهد یا بعدا فکر می کند یا هر چه . فکر می کردم الان قفلش می کنم و می روم توی تختم . که دیدم چند دور توی محوطه زد و آمد گفت خب ، ما از هم خوشمان آمد !! دیدم چه مناسب دختر بود. آنجور که از هم خوششان آمده بود. من مثل کسی که ته دلش مطمئن بوده اتفاقی نمی افتد و یکهو خیلی موزی موزی اتفاق افتاده . دیگر سعی کردم که هیچ حس خاصی از نوستالژی و خاطره و یاد و این جور چیزهای دست و پاگیر نداشته باشم ... ولی مگر لامصب دست از سر آدم بر میدارد؟ ای داد ...ای داد از یاد ... مایی که دلمان به آهن رنگ خورده هم گیر می کند ، غلط می کنیم که غلط می کنیم مدام. موقع تحویل رسید و کلیدها و چراغهایش ، خواستم بگویم مبارکت باشد...دیدم توی انگلیسی نداریم چنین چیزی . مانده ام که چرا خبر همه چیزهای خوب همه جا به ما می رسد و بلدیم اما همان اندک چیزهای خالص خوبی که ما داریم توی هیچ جای دیگری نیست ... فقط شد که بهش بگویم : دوچرخه خوبی است ... گفت می دانم. می دانست. این هم از این

2/03/2012

از روایات مشترک تا تشکر کتبی

توی این بقایا و ماترَک وبلاگستان ، هنوز هم گاهی بر میخورم به یک آدمهایی ، نوشته هایی ، اتفاقهایی از جنس همانها که آدم را به روزهای هنوز نیامده امیدوار می کنند. این درست که توی وبلاگستان، عمده کار ما خواندن و خوانده شدن است. و بدیهی که مطلبی را دوست داشته باشیم یا نه. اینها فعل هر روزمان است. اما گاهی دوست داشتنها شکل خیلی زیباتری دارند. همانجور که حتی گاهی دوست نداشتنها. خیلی اتفاقی برخوردم به این پست . بحث نوازش کردن هر که مرا نواخته نیست . خیلی ساده، دلتنگی ای را که نوشته بودم خیلی لطیف تکمیل کرده.با چند تا عکس که برای من فقط چند تا عکس نیست. جوری آشناست که یکه خوردم. باعث یک جور روایت شده از همانی که توی دل و فکر خودم بود. دوستش داشتم . راه بهتری برای تشکر به ذهنم نرسید. ممنونم

2/02/2012

فَباِی آلاء رَبِکُما تُکَذِبان

ندا آمد که "بخوان !" ... و او خواندن نمی توانست . و دردی سراسر وجودش را فرا گرفت . باز ندا آمد که " بخوان! بخوان به نام پروردگاری که انسان را از خون بسته آفرید " ... و او خواندن نمی توانست . پس سرش را بالا گرفت ، توی چشم خدا زل زد و گفت من می توانستم گله را به چرا ببرم و زنان را و عطر را و پاکیزگی را دوست بدارم و از همین الان که فهمیدم وجود داری می توانم تلاشم را جهت درکت بکنم که چرا روزی کاری از من خواستی که مرا نیاموخته بودی و به روزگارانی باری گذاشتی روی دوشم که سنگین تر از توان شانه هایم بود و دنیا را جوری ساختی که بیشتر وقتهایش سخت باشد و غروبهای جمعه اش دلگیر باشد و مسافت و بُعد فاصله داشته باشد ودوری و جدایی داشته باشد، پس بسیار ناکامی داشته باشد و جبر داشته باشد و ناشدگی و نشدگی و نبود و کمبود. ولی بدان که خواندن نمی توانم و دلم می خواهد چوپان گله ام باقی بمانم. بعد هم یک دل سیر گریه کرد و فارغ از باقی نجواها و ته مانده خوابها، ردای چوپانی اش را انداخت روی دوشش و از کوه پایین آمد و رد زندگی را گرفت و با زیر و زبَرش ساخت و عمرش را صرف جنگیدن با روزمره ها کرد. اسمش هم توی هیچ کتابی نیامد و قهرمان هیچ قومی نشد و یادش در هیچ ذهنی نماند و جز تاریخ زندگی خودش هیچ تاریخ خاصی نساخت. ادعایی هم نداشت . سرکش ماند و زندگی خودش را خودش انتخاب کرد و پای تب و لرزش نشست ولی هرگز خودش را به زور راضی نگه نداشت

2/01/2012

آی عشق ... که حتی اگر چهره آبی ات پیدا نیست

آنچه که به نام "عشق" می شناسیمش و من با عمومی کردن تعریفش و تعمیمش به شدت مخالفم ، هر چه هست پدیده پارادوکسیکال غریب غیر قابل توجیهی است. توجیهی ندارد که قدرتش از کجا می آید که رخ می دهد و شما را بر می انگیزاند . شما را با جهان و مافیهایش سرشاخ می کند. شمای کلاسیک را کوهکن و سنگتراش و اَبَر انسان می کند. شمای مدرن را می برد پشت در سفارت، صف کنکور ،سربازی ،اداره کار. شما را وادار می کند با سرنوشت، با آدمها، با خود قدیمیتان و عاداتش بجنگید . شما را می نوازد و می افرازد جوری که سر خم نکنید وقت سنگباران دنیا و خم به ابرو نیاورید در زمانه کمر شکن. برگردید ببینید یک طرف این شمشیر شمایید ایستاده که اسطوره زندگی خویش شده اید. آن طرفش اما باز شمایی ایستاده اید که ضعیف، که کوچک ، که تا شونده چون برگ کوچکی ، نورس و تشنه. می بینید که چه آسیب پذیرترینید از سمت کسی که دوستش دارید. هر آنچه از هر که به هیچ جای زندگیتان نیست، از جانب جنابی که اسمش را می گذارید دوست، محبوب معشوق، یک اسم کوچک خاص؛ بسیار مهم و بسیار موثر و بسیار تعیین کننده می شود. پس عشق در این سوی شمشیر می تواند شما را زخمی کند . می تواند شما را خم کند . می تواند شما را خرد کند. عشق پاشنه آشیل شما نیست . خودش شما را به پاشنه آشیل تبدیل می کند. چنان مارمولک و ماهرانه که شما حتی بی شکوه ای و شکایتی این تبدیل را به زیباترین اتفاق زندگیتان تعبیر می کنید. و شعر می خوانید. شاعر می شوید و نقاش می شوید و عکاس می شوید و نویسنده می شوید و خیلی چیزهای دیگر می شوید و دنیا را رنگی و پلنگی می بینید در حالی که این رنگها همه از خون خود شماست و از رخ خود شماست و از سوی چشم شماست. شمایی که توی پوستتان جا نمی گیرید . چون نازک است و شما لازم دارید که بشکافیدش و به جنگ دنیا بروید. در آن یکی سر شمشیری که همچنان خوش می درخشد


پی نوشت : لازم به توضیح است که من به عنوان یک زیست شناس، تقلیل دادن آنچه عشق می نامیم را به پدیده زیستی تلاطم هورمونها و تفسیر مهرورزی را با توسل به معادله : پرسش حواس و پاسخ مبتنی بر پاداش جنسی بسیار ابتدایی و خام و تک بُعدی می دانم. اصل مقاله هایی را هم که در این باب توی وبلاگها به فارسی ترجمه شده، خیلی سال پیش به عنوان ضمیمه هورمون شناسی خوانده ام