2/02/2012

فَباِی آلاء رَبِکُما تُکَذِبان

ندا آمد که "بخوان !" ... و او خواندن نمی توانست . و دردی سراسر وجودش را فرا گرفت . باز ندا آمد که " بخوان! بخوان به نام پروردگاری که انسان را از خون بسته آفرید " ... و او خواندن نمی توانست . پس سرش را بالا گرفت ، توی چشم خدا زل زد و گفت من می توانستم گله را به چرا ببرم و زنان را و عطر را و پاکیزگی را دوست بدارم و از همین الان که فهمیدم وجود داری می توانم تلاشم را جهت درکت بکنم که چرا روزی کاری از من خواستی که مرا نیاموخته بودی و به روزگارانی باری گذاشتی روی دوشم که سنگین تر از توان شانه هایم بود و دنیا را جوری ساختی که بیشتر وقتهایش سخت باشد و غروبهای جمعه اش دلگیر باشد و مسافت و بُعد فاصله داشته باشد ودوری و جدایی داشته باشد، پس بسیار ناکامی داشته باشد و جبر داشته باشد و ناشدگی و نشدگی و نبود و کمبود. ولی بدان که خواندن نمی توانم و دلم می خواهد چوپان گله ام باقی بمانم. بعد هم یک دل سیر گریه کرد و فارغ از باقی نجواها و ته مانده خوابها، ردای چوپانی اش را انداخت روی دوشش و از کوه پایین آمد و رد زندگی را گرفت و با زیر و زبَرش ساخت و عمرش را صرف جنگیدن با روزمره ها کرد. اسمش هم توی هیچ کتابی نیامد و قهرمان هیچ قومی نشد و یادش در هیچ ذهنی نماند و جز تاریخ زندگی خودش هیچ تاریخ خاصی نساخت. ادعایی هم نداشت . سرکش ماند و زندگی خودش را خودش انتخاب کرد و پای تب و لرزش نشست ولی هرگز خودش را به زور راضی نگه نداشت

No comments: