یک جوری و از یک نوعی ساکتم که مدتها بود یادم رفته بود . اصلا یادم رفته انگار که این اسمش سکوت نیست . اسمش آسودگی است بیشتر. بعد از مدتهای بعیدی آسوده ام. پشتم را تکیه داده ام به صندلی دنیا و یک دمی نشسته ام. توی یک خانه ای که به نظرم همیشه دنبال ملاط و خشت خام و آب و گلش می گشتم تا بسازمش . وای که چقدر دویدم . وای که چه آسیمه و خوابزده. تا برسم به این روز. به این روز و به این جا. تا اینجا. به یک جایی که حتی توانستم یک کار خیلی خوبی بکنم برای یک آدمی .دوازده ماه بی وقفه دنبال کار و و موقعیت تحصیلی و شغلی می دویدم . می دویدم و درهای بسته و درهای بسته و درهای بسته . می دویدم و دیوار و دیوار و دیوار . در لحظه آخر، همانجایی که نفس آدم توی خواب می گیرد وسرما می آید و فردا با هر چه از نوید آفتاب و رویا و رسیدن محو می شوند و آدم تمام می شود، درها پشت هم باز شدند و جهان سخت بی رحم بی مروت، شروع کرد به لبخند. حتی به جای یک جا، دو جا دعوت به مصاحبه شدم و قبول شدم و من از جای پایین همیشگی که باید منتظر انتخاب دیگران باشم ؛ رفتم در جایی که خودم باید انتخاب کنم . و من دلم نیامد که همه اش را خودم بقاپم. یک نفر مستاصل بود. خسته بود. راه به جایی نداشت.مثل آن موقع های خودم که یک گنجشک خیس بودم روی درخت دنیا. یکی از جاهایی را که بعد از یک سال هر روز دویدن پیدا کرده بودم گذاشتم جلویش. معرفیش کردم. حتی گفتم اسمم را ببر. بگو از من بهتری حتی. فردایش صدایش کردند و رفت مصاحبه. امروز سخت سرگرم کار بودم که تلفنم زنگ خورد و دیدم که دارد از خوشی گریه می کند. خوشی ای که من مسببش شدم . به من گفت نمی داند چه جوری ، به چه وسیله ، با چه زبانی از من تشکر کند . گفت زندگیش را تغییر داده ام با این کمکم . گفت" قلبش توی مشتش بود" . من برش گردانده ام توی سینه اش، امن. گفتم هر آدمی جای من بود همین کار را می کرد. گفت" مسئله همین است؛ آدم خیلی کم پیدا میشود بین این همه موجود". و من ته دلم یک شمع بزرگی روشن شد انگار با این حرفش. گفت تا آخر عمرش مدیون من است. گفتم مدیون هیچ کسی جز خودش نیست. گفتم کسی چه می داند؟ شاید روزی کسی دست من را هم گرفت همینطور بی دلیل، بی بهانه ، آسان. گفت من نتیجه یک سال بی وقفه دویدنم را باهاش قسمت کرده ام. گفت هر کسی اینکار را نمی کند. گفت من توی دلم یک فرشته دارم و باز گریه کرد. شمع توی دلم قد کشید و تکیه دادم به صندلی دنیا
من فکر نمی کنم خیلی بزرگوارم. به نظرم موفقیت ، نیرو می آفریند. سرمایه انسانی و عاطفی تولید می کند. چرخ روابط انسانی را می چرخاند به سوی سرازیری. و این ناکامی های مدام است که انسانها را کوچکوار می کند وحسود و ناامن. باعث توهم توطئه می شود و موفقیت دیگری می شود تهدید زندگی فرد و برای همین با همه توانش جلوی بخت دیگران می ایستد یا نمی ایستد ولی کامش تلخ می شود از رفتن و رسیدن باقی آدمها. من فکر می کنم وقتی چند بار بتوانی که چند در را باز کنی و ببینی که روی پله مناسبی ایستاده ای ؛ یک حالی است که به آدمها از امید می گویی و دست دراز می کنی و دوستی می کنی با لبخند. خوش جنس می شوی. زرنگ و دودوزه باز و موذی را دوست نداری. من به این اصل ایمان دارم. حتی اگر چند تا "موجود" پیدا بشوند که جور دیگری رفتار کنند در حال خوش و ناخوش . فقط مانده ام که چرا کائنات هوشمند از این اصل غافل است؟ آدمهای موفق ؛ خوشحال تر و خوشحال تر ها مهربان ترند. ما به مهرورزی توصیه شده ایم توی همه کتابهای اخلاق و درس و فضیلت . چرا کائنات این را نمی داند که باید چرخ را جوری بچرخاند که ما موفق باشیم ؟ مهربانی خودش می رسد از راه . آدم به آدم زنده است.
1 comment:
منم مثل دوستت اشک ریختم، از این خوبیای که دیگه رنگ و نشانهای ازش نمیشه پیدا کرد. اگر هم بشه خیلی کمیابه و ارزشمند البته. بغض پیچید توی گلوم و اشکام لیز خوردن پایین. داشتم بلند بلند میخوندم، صدام دورگه شده بود و اشکام سر میخوردن روی گونهها...
بزرگواری حتماً چیز عجیب و غریبی نیست. اینکه در اون موقعیت، یاد دوستی افتادی که بتونی یه راه پیش پاش بذاری، اینکه یاد خودت و سردرگمیهای اون وقتات افتادی و نذاشتی یه دوست همینطور دور خودش بچرخه و سرگیجه بگیره، اسمش میشه بزرگواری. میشه انسانیت داشتن. دیگه چی باید گفت واقعاً؟
Post a Comment