در زندگی ام یک صبحی بود که من چشمهای تازه از رویا برخاسته ام را برگرداندم رو به پنجره و آسمانی را که بی رحمانه زیبا بود نگاه کردم و به خودم گفتم " یعنی امروز روز من است ؟ " ... چنین فکری می کردم اما فکرم به ته قلبم، به آن ته ته های قلبم نمی رسید. حس نمی شد. لمس نمی شد. مورمورم نمی شد.
یاد یک رمانی افتادم که زن داستان همه عمرش را با همه عناصر زندگی اش جنگیده بود. با همه جنگها جنگیده بود. با همه صلحها. با همه نیروها، با همه توانش. صفحه آخر کتاب، خسته و پیر و نابینا، ولی همچنان زنده، هنوز زنده ؛سرش را رو به آفتاب گرفته بود و همچنان آماده بود که به دندان دنیا پنجه نشان بدهد. می توانم بگویم که خودِکتاب کم آورده بود مقابل شکوهش. جمله های آخر این بود : سرش را بلند کرد و چشمهای نابینایش را رو به آفتاب گرفت. همچون ماده پلنگی تازه از خواب برخاسته که چمشهایش هنوز به نور عادت نکرده ...
من خیلی به پای این دنیا صبر کردم. من خیلی وقتهای بسیار گریه دارش را با کسی در میان نگذاشتم و توی وبلاگم ننوشتم یا تعریف نکردم. شاید هم حرفش را زدم و نوشتم و تعریف کردم ولی نه خیلی شلوغ. نه خیلی با جزئیات. نه خیلی تلخ. من ناله و گله گذاری مدام را دوست ندارم. چون من را خسته تر می کند. برای همین خیلی وقتها ساکت و زخمی آمدم خانه و فقط گذاشتم زمان بگذرد. یک گرگی درونم داشتم که بلد بود زخمهایش را شبانه بلیسد و به روزهای آفتابی فکر کند. بله که من هم اگر کسی روزهای آفتابی ام را به یادم بیاورد دلم می گیرد. اما چه کسی می تواند بگوید که فردا روزش نیست؟ ما نمی دانیم. بدی اش این است. خوبی اش هم. ما خیلی کم می دانیم و من همه این سالها به روزهای آفتابی فکر کردم و رویای پنجره هایی را بافتم که بتوانم بهشان زل بزنم و هر شروعی را جشن بگیرم. گیرم نه به بانگ بلند. توی همین دل خودم که هنوز زنده است و تازه از خوابی بلند و خاکستری سر بلند کرده رو به آفتابی که آن بیرون جاده ها را روشن می کند.
6 comments:
چه خوب و دلنشین بوداین
Could you please share the name of the roman?
مادر
پرل باک
ترجمه محمد قاضی
ما همه ی مان صبور شده ایم این روزها
:)
گرگ درون من هم تازگی ها بیدار شده و شبها به کمکم میاد
Post a Comment