10/12/2017

در تمام مدتی که می نوشتم یاد #محمدنظری بودم

چهار ماهه شده. بعد چهار ماه بالاخره بچه به پدرش عادت کرده و وقتی من دور و برشان نباشم، ترسخورده و لجباز یکسره گریه نمیکند. سرم هنوز نمدار حمامی است که بعد از دقیقا چهار ماه به دل راحت رفتم. دقیقتر اینکه مثل تمام این چهار ماه، صرفا نرفتم زیر دوش؛ قشنگ سر صبر حمام بخار دار راه انداختم. بماند که تا مرا دید، آغوش پدر و ترانه در حال پخش آفتاب مهتاب سیمین قديري را پس زد و با یک جیغ بلند خودش را انداخت در بغلم و سرش را گذاشت لای موهایم.
ساعت هنوز نه نشده، شاممان تازه تمام شد که صدای گریه از تلفن بچه آمد. مرد نگاه ما را دید، گفت برو من جمع و جور می کنم. شراب نیم خورده ام را برداشتم آمدم بالا. دیدم چشمانش بسته است، پستانک توی دستش، جوری گریه میکند انگار درد فيزيکي دارد. نشستم کنارش سرش را نوازش کردم. گریه بلافاصله قطع شد، با همان چشمهای بسته ولی دستم را محکم گرفت. لابد اینجوری مطمئن بشود که هستم کنارش. خیلی عجيب است برایم. هر روزش عجیب است. هر ساعتش. من مايه آرامش موجودی هستم که هنوز چهار ماه از در آغوش گرفتنش نگذشته ولی نباشد، نیستم. آن دستهای تپلش، این چشمهای سبز تیره اش یادگار پدرم، لبخند کجش جایی گیر کرده بین مادر و خاله و مادربزرگم، این شیطنت و بلاگيريش که روایات فامیل میگوید از پدرش رسیده...این مجموعه، همه امید من است برای زندگی در جهانی که مختصاتش را، روابط بین آدمهایش را، زندانهايش را، خبر و دلیل اعتصابهای طولانی زندانیان سیاسی اش را، رهبران ابله و رهروان ابله تر را...هیچکدام را دوست نمی دارم.
نصف این نوشته را یک دستی تایپ کردم. انگشتم گیر  دستهای کوچکش بود.
#محمدنظري، زندانی سیاسی؛ پس از بیست و چهار سال زندان بدون یک روز مرخصی، هفتاد و پنج روز است که در اعتصاب غذاست. کسی تا حالا اسم او را شنيده؟


10/10/2017

* Another brick in the wall

مدیریت دبیرستان غیرانتفاعی محل تحصیلم سینه سوخته کسب افتخار بود. افتخار صدور بیشترین قبولی کنکور پیش دانشگاهی، افتخار داشتن بالاترین رتبه کنکور ریاضی، افتخار استخدام بهترین دبیران استان...
یک بار برای امتحان پایان ترم، قرار بود به انگلیسی متني ادبي بنویسیم در توصیف فصل مورد علاقه مان. دبیرمان معروفترین دبیر زبان انگلیسی در شهر ما بود، صاحب موسسه زبان، طراح سوالات کنکور. یک سوگلی هم داشت که هر بار با لحني ازش میخواست متنی را بخواند، انگار دارد به رقص رومبا کنار ساحل زیر نور ماه دعوتش ميکند. من نمیدانم چرا دلم میخواست به مردک ثابت کنم که واقعا زبان انگلیسی من هم خوب است اگر فرصت اثباتش را داشته باشم. طبعا متنم را در مورد پاییز نوشتم. حتی سعی کرده بودم "پادشاه فصلها را در پوستین سرد نمناکش" به انگلیسی ترجمه کنم. دو نفر بغل دستی ادبیات فارسی و انگلیسی ممتازی داشتند، زمستان را دوست تر داشتند. متن های مبتکرانه ای نوشته بودند. دبیر روز آخر آمده بود در مورد نتایج حرف بزند. ضمن تبریک به سوگلی اش بابت بهترین متن در مورد بهار، رو کرد به ما سه نفر: "اسم نميبرم، خودشون می دونند. اون چند نفری که تریپ روشنفکری برداشتند، خواستند وانمود کنند متفاوت هستند از بقیه، فقط نمره برای درست نوشتن متن میگیرند. کلاس من جای افسرده ها نیست. هر آدم عاقلی، بهار رو به پاییز و زمستون ترجيح میده. اونی هم که میگه اصلا فصل مورد علاقه من بهار یا حداکثر تابستون نیست، داره دروغ میگه....". 
همان سال بود، ترم بعد. موضوع انشاء فارسی، شرح و بسط بیتی از حافظ بود: نقش کردم رخ زیبای تو در خانه دل، خانه ویران شد و آن نقش به دیوار بماند". دبیر ادبیات، از قدیمی ترین دبيرهاي شهر بود. عبوس. بدون کوچکترین بهره ای از ظرافت طبع. متنم را با بیت دوم غزل شروع کرده بودم. مثال زده بودم از وهم، رویای سست، خانه های روی آب، رسیده بودم به بنای خالی از خلل. به محبت.
نمره انشا شدم پانزده. غلط دیکته گرفته بود از "این راه بی کناره". زیر کناره نوشته بود : کرانه! تا وقتی معنی لغتی را نمی دانید، استفاده نکنید! در ضمن نیازی به استفاده اینهمه لغت قلنبه نیست. کار را بدتر کرده...
روزی که برای اعتراض به ورقه رفتم توی دفتر، گفتم منظور من اتفاقا که همان "کناره"بوده! مأخذم هم از حافظ است، راه عشق؟ که هیچش کناره نيست؟ در جواب گفته بود: فرقی در نمره ندارد. نظر من این است که نمره این نوشته پانزده بیشتر نیست. (سال بعد، دبیر دیگری داشتیم. پرونده ها را خوانده بود. درست بخاطر نوشتن همان متن، دعوت شدم که برای گروه تئاتر دبیرستان، نمایشنامه بنویسم. بعد از آن بارها و بارها همان مدرسه از من متن خواست، برای چاپ در نشریه، برای افتتاح جشن فلان، اختتامیه بسار. آن پانزده که گرفتم اما، جایش هنوز می سوزاند). صدها مثال دارم...مثنوي هفتاد من.
کسی زیر مطلبي در مدح مهر، کامنت گذاشته به این مضمون که : نمیدانم چرا در اين فصل اینهمه اضطراب دارم. حس میکنم کافی نیستم، باید بهتر باشم و نیستم. در این فصل حس ناکامی و بدبختی می آید سراغم. 
به سرعت از ذهنم گذشت: شايد دلیلش مدرسه است. آن صورتهای جوان ما که مأواي لبخندهای ماسیده می شد، غرورهای زخمی، سردرگمی، ترس، یونیفرمهای بدرنگ یک شکل، هر گونه اندیشه اي بیرون از جعبه از پیش طراحی شده، مستوجب مؤاخذه. ما، همه *"آجرهای دیگر، در دیوار ملال". 
ما پرورده چنان سیستمی هستیم. بعد فکر میکنیم چرا بلد نیستیم بگوييم نه. چرا جای مطالبه حق و ورزیدن خشونت را قاطی میکنیم، چرا رک نیستیم، چرا می ترسیم... انگار هر روز باید به خودمان نهیب بزنیم: **تقصیر تو نبود.تقصیر تو نبود...
**جمله کلیدی فیلم "ويلهانتينگ خوب"

10/08/2017

در پاییز اتفاق می افتد

دیشب را نخوابیده. صبح زود هم روزش را شروع کرده. من از مرز خستگی گذشته ام و به فرسودگی رسیده ام. شيرش داده ام، حمامش برده ایم، گذاشته ایم سر صبر آب بازی کند، موهای تازه رسته و نرمش را شانه زده ام، گذاشته ام توی تختش، موزیک آرام گذاشته ام، باز صدا می زند که یعنی بیا بالای سرم. میروم بالای تختش. کند و ملولم. مرا میبیند و می خندد. می خندم. برای این موجودی که همه نيرويم را از صبح تا شب و تا صبح و تا شب...مصرف میکند جز عشق حسی ندارم. 
من همیشه می دانستم که می توانم همینقدر عاشق باشم اما نمی دانستم نسبت به چه کسی اتفاق می افتد. روزگاری شده که از هجرانی و دلتنگی و غم غروب و دورافتادگي به خودم پیچیده ام اما ...اما ...اما همانوقت هم هنوز عشق بیکار مانده ای در من بوده، خودخواهی بوده، غرور بوده، اولویت با خودم بوده و تجربه ای که به سر من میآمده...من نميدانستم با آن عشق مصرف نشده باید چکار کنم. تا که او آمد...  

10/05/2017

Then the game changed...

پرسیده بود: اما بعدش، بعد آن همه ماجرا و خاطره، آخر چه طور توانستی؟
گفته بودم: انگار توی خواب تکان خورده باشم، پریده باشم و ناگهان یادم آمده باشد چه بودم، که بودم، میخواستم کجا باشم...بعد ورق برگشت. به یاد آوردم، بازگشتم و توانستم.

10/01/2017

به وقت پرتقال

چند سال پیش، خیلی پیش تر از راديوچهرازي، همينجا نوشته بودم که اصلا سنت بشکنیم. هر کسی هر وقتی گذاشته رفته، در پاییز برگردد. حسین نوروزی جواب نوشته بود: کسی که در پاییز رفته، کجا برگردد؟ به کی برگردد؟ 
صدها نفر حرفش را فهميدند. دوستش داشتند، جامه دران...
همان وقت خواسته بودم در پاسخش بنويسم: آنکه توانسته به آهندلي، برگردد به همانی که در پاییز ترک شده. ننوشته بودم. تا به امروز.