چهار ماهه شده. بعد چهار ماه بالاخره بچه به پدرش عادت کرده و وقتی من دور و برشان نباشم، ترسخورده و لجباز یکسره گریه نمیکند. سرم هنوز نمدار حمامی است که بعد از دقیقا چهار ماه به دل راحت رفتم. دقیقتر اینکه مثل تمام این چهار ماه، صرفا نرفتم زیر دوش؛ قشنگ سر صبر حمام بخار دار راه انداختم. بماند که تا مرا دید، آغوش پدر و ترانه در حال پخش آفتاب مهتاب سیمین قديري را پس زد و با یک جیغ بلند خودش را انداخت در بغلم و سرش را گذاشت لای موهایم.
ساعت هنوز نه نشده، شاممان تازه تمام شد که صدای گریه از تلفن بچه آمد. مرد نگاه ما را دید، گفت برو من جمع و جور می کنم. شراب نیم خورده ام را برداشتم آمدم بالا. دیدم چشمانش بسته است، پستانک توی دستش، جوری گریه میکند انگار درد فيزيکي دارد. نشستم کنارش سرش را نوازش کردم. گریه بلافاصله قطع شد، با همان چشمهای بسته ولی دستم را محکم گرفت. لابد اینجوری مطمئن بشود که هستم کنارش. خیلی عجيب است برایم. هر روزش عجیب است. هر ساعتش. من مايه آرامش موجودی هستم که هنوز چهار ماه از در آغوش گرفتنش نگذشته ولی نباشد، نیستم. آن دستهای تپلش، این چشمهای سبز تیره اش یادگار پدرم، لبخند کجش جایی گیر کرده بین مادر و خاله و مادربزرگم، این شیطنت و بلاگيريش که روایات فامیل میگوید از پدرش رسیده...این مجموعه، همه امید من است برای زندگی در جهانی که مختصاتش را، روابط بین آدمهایش را، زندانهايش را، خبر و دلیل اعتصابهای طولانی زندانیان سیاسی اش را، رهبران ابله و رهروان ابله تر را...هیچکدام را دوست نمی دارم.
نصف این نوشته را یک دستی تایپ کردم. انگشتم گیر دستهای کوچکش بود.
#محمدنظري، زندانی سیاسی؛ پس از بیست و چهار سال زندان بدون یک روز مرخصی، هفتاد و پنج روز است که در اعتصاب غذاست. کسی تا حالا اسم او را شنيده؟
No comments:
Post a Comment