دیشب را نخوابیده. صبح زود هم روزش را شروع کرده. من از مرز خستگی گذشته ام و به فرسودگی رسیده ام. شيرش داده ام، حمامش برده ایم، گذاشته ایم سر صبر آب بازی کند، موهای تازه رسته و نرمش را شانه زده ام، گذاشته ام توی تختش، موزیک آرام گذاشته ام، باز صدا می زند که یعنی بیا بالای سرم. میروم بالای تختش. کند و ملولم. مرا میبیند و می خندد. می خندم. برای این موجودی که همه نيرويم را از صبح تا شب و تا صبح و تا شب...مصرف میکند جز عشق حسی ندارم.
من همیشه می دانستم که می توانم همینقدر عاشق باشم اما نمی دانستم نسبت به چه کسی اتفاق می افتد. روزگاری شده که از هجرانی و دلتنگی و غم غروب و دورافتادگي به خودم پیچیده ام اما ...اما ...اما همانوقت هم هنوز عشق بیکار مانده ای در من بوده، خودخواهی بوده، غرور بوده، اولویت با خودم بوده و تجربه ای که به سر من میآمده...من نميدانستم با آن عشق مصرف نشده باید چکار کنم. تا که او آمد...
1 comment:
آخ عزیزممممم
تا که او آمد....
Post a Comment