10/31/2013

آخرین قطار شب

یک وقتی هم رسید که کسی در دل شب منتظر "من" ایستاده باشد که از راه برسم. 
یک وقتی هم رسید که کسی در دل شب دسته گل تازه ای رو توی دستهای یخ کرده اش فشرده باشد تا به "من" بدهد.
یک وقتی هم رسید که قرار بوده من برسم و ورود کنم و آغاز کنم و ساعت با من آغاز شود.
همیشه که قرار نیست من آن کسی باشم که منتظر بوده، که ساعتها را شمرده بوده، که تقویم را ورق می زده بی امان، که مسافر داشته، که می رفته بدرقه، که می شکسته و بازمی گشته  خالی...خالی ...
یک وقتی رسید که آن "همیشه" قدیمی را شکسته باشم از مدتها و مدتها...
همیشه که قرار نیست برویم و وداع کنیم و بغضمان را هی قورت بدهیم و پشت سرمان را پشت سر بگذاریم... یک وقتهایی هم  باید که از راه برسیم. برسیم به رسم سلام و دست فشردن و آغوش و لبخند. 
چرا؟ چون این دنیا هر چه کج تر و گلی تر و بیراه تر؛ توازن لازم برای تحملش واجب تر.

10/28/2013

there can't be too many truth in any relationship

و جالبش اینجاست که می دانی اگر یک چیزهائی را ، همان حرفی که زده ای آن روز، یک جانبی که گرفته بودی، یک خط که نوشته ای و خوش نیامد، آن علامت تعجب، آن '' عدم لایک'' ، آن نگاهی که دزدیده بودی، آن اخم کوچک که آمد و رفت, آن نوت تند که گویا اسباب دل شکستگی بود, .... اگر بخواهی که  توضیحش بدهی خیلی واضح و خیلی راستگو و خیلی ترنسپرنت، تاریخچه بگویی و پیش درآمد و دلیل را, اگر بگویی, می دانی که چراغهای رابطه روشن میشوند و نام ترمیم می آید و می نشیند دو سر طناب بریده.
ولی خب، بسیاری وقتها ترجیحت به سکوت است چون بسیاری وقتها از خیلی شفاف و راستگو بودن خیری برنخاست  از زمین. همین تو شاهدش

10/24/2013

"زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است . از هر چیز دیگری قوی تر است .
آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند . مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است . زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است."

من او را دوست می داشتم- آنا گاوالدا

10/20/2013

این کف دست...این کف دستم

یکی هست که کتاب، سی دی، لباس، وسیله برقی قرض می دهد به دوست،فامیل،همسایه. پس میگیرد عین روز اول و دست در دست هم به زندگی ادامه میدهند.
یکی هست که همه اینها را قرض می دهد ولی عین روز اول پسشان نمی گیرد و آخی.
یکی هست که همه اینها را قرض می دهد و اصلا پس نمی گیرد یا آنچه بهش باز تحویل میدهند اصلا به یک ماهیت دیگری درآمده. این یکی منم.
اولین بار که کتاب بی نوایان را به الناز قرض دادم در کلاس سوم، یک کتاب دیگر آخر هفته برایم آورد! تاوان کتاب خودم
که خواهر کوچکترش که الان در بوداپست نمایشگاه عکاسی دارد تمام صفحه هایش را با مدادهای قرمز و سیاه برایم اژدها کشیده بود.
بعدها که فرهنگ رد و بدل کتاب بود، کتابهای من همیشه صفحه هایشان تا خورده بود قد بیل. جای تا مشخص بود بسته به حوصله نداشتن خواننده اش فرضا کتاب صد صفحه ای هشتاد بار لبه صفحه هایش برگشته بود.
بعدها که سی دی و دی وی دی موسیقی و فیلم قرض دادم،یک جایی رسید که وقتی سراغ گرفتم چی شد این امانتی ما؟ اصلا طرف گفت کی؟ کجا؟ من؟ شیب ؟ بام؟
از سر خریت خریت خریت، که فکر میکردم اسمش عاشقی است پول قرض دادم، سال بعدش طرف زنگ زد که ببین من که می تونم این پولتو ندم دستت به جایی که بند نیست. ولی دلم نمیاد!!
نوت بوک کوچکم را قرض دادم در حالیکه خودم یک کشور دیگر بودم. شب دفاعم لپ تاپم یکهو تصمیم گرفت کار نکند!! رسما دیوار خراشیدم و منتظر شدم تا صبح بشود بروم دپارتمانی که بشود استیک دیتا را فرو کنم در ماتحت یک کامپیوتر فرغون
در اینجا شد که من دیگر قرض ندادم. از من قرض گرفتند!!!
لباس.وقتی جلوی مادر و خواهرش بگوید اینو بده بپوشم، من آدم بیخودی هستم که نمی توانم بگویم نه نمی دم. لباس قرض نمی دم چون وسواسی ام. خب. قرض کرده طرف. همانجور که پوشیده بدون آنکه بشویدش تا کرده داده دست من! خیلی شیک. حالا لباس چسبان بوده، یک گشادی معنوی خاصی هم پیدا کرده که حیف آب و شامپو اصلا. انداختم توی جعبه کمک به آفریقا.
 این هم که شاهکار آخر. تا همین پارسال بنده هر لباس جالان والانی که داشتم از صدقه سر ایران بود. اولا که جاهای جالان والان لازم نمی رفتم و دانشجویی حال میکردم، دوم که ایرانی هایش یا همان "کار ترک" هایش از سرم زیاد بود. آنقدر تن اروپایی -آمریکایی جماعت لباس فاجعه دیدم که به نظرم همان کمد کوچک سالهای دانشجویی ام یک ملت را می توانست خوراک بدهد.
زد و یک جا کنسرت بود. کنسرت ایرانی دیگر همه می دانیم چه جوری است. یک بار و  برای اولین بار فکر کردم حالا یک دفعه ما هم "آنجوری" باشیم به جایی بر نمیخورد. برخلاف همیشه که در راسته جین فروشی ها و حراج دزیگوال و زارا، این دفعه با دل دریایی رفتم راسته بوتیک های فرانسه نشان. یک لباسی که دیدم، پولش تقریبا یک مقداری بیشتر از اجاره خانه ام بود! پوشیدم و متاسفانه از خودم خیلی خوشم آمد. گفتم جهنم میخرم. خود لباس به کنار، یک کت کوتاه که تا میکردی میشد قد کف دست رویش بود قیمت دویست یورو وجه رایج. آن هم به جهنم و خریدم.
شب کنسرت که هنوز من از در ورود نکردم داخل و درحال سلام علیکم که خانم محترم آمده گفته "ای وای، اینو من دیدم توی اچ اند ام!!!!! خواستم بخرم ولی بعدش نخریدم دیگه".  باشد این اصلا اچ اند ام بوده و پانزده یورو می ارزد. ما بد شما خوب.
ده ماه گذشته،  دوباره طرف را دیده ام. ایندفعه اما نظرش فرق کرده " یک لباس پارسال پوشیده بودی خیلی خوشگل بود؟! اون کتش رو می شه قرض بدی؟ اگه شد بپوشم اگه نه بدم از روش برام بدوزن؟"  سایز کت چی بوده؟ سی و شش. سایز خانم چی؟ چهل. من چی؟ من هیچی. کت را دادم رفت چونکه نمی توانم بگویم نه. یک خاصیتی در آدمهایی مثل من هست که آنقدر نه نمی گویند که وقتی یک بار بگویند تا سالها پشت سر و رودر رو باید جواب پس بدهند که گفته بودند نه و چه هارش و چه خنجر و چه خائن.
در هر حال،
بابا جان من لباس دوست ندارم قرض بدهم . من لباس شما را میپوشم؟ نمی پوشم. من از شما ظرف ، کاسه، سی دی، کتاب قرض میگیرم دیگر؟ خیر. ببین من داغانم اصلا. خب؟ من حتی لباس نو از بوتیک بخرم باید از درز و دالانش چک کنم کسی پرو کرده یا نه. اصلا من مریض. وسواسی. شما خوب وسالم و فلکسیبل. من خیلی وقت است کشیدم بیرون. ممکن است شما هم بکشی بیرون؟

10/17/2013

بده شراب نابم ...

عزیز دلم، می دانی سیم آخر چیست؟
همه خیال می کنند که سیمِ آخر ساز است.
حتی یک نوازنده بی سواد روی صحنه زد به سیم آخر تارش گفت: این هم سیم آخر.
اما سیم آخر یعنی وقتی می رفتند قمار، سکه زرشان را که می باختند،
جیب شان را می گشتند، آخرین سکه ی سیم را هم به قمار می زدند.
می زدند به سیم آخر،  به امید بردن همه هستی، یا به باد دادن آخرین سکه ی نیستی.
من هم دلم می خواست در این قمار بزنم به سیم آخر،
اما گلستان به من گفت: «ببین زری که باختی اصل بود؟
»

عباس معروفی

10/13/2013

همه خردلی نارنجی زرد زیتونی اُکر سرخها

بارانی های شکلاتی و کرمی، شالهای نازک بافت چند رنگ، دامن های چهارخانه، شلوارهای مخمل کبریتی، کلاههای لبه دار و نرم، بلوزهای چسبان زیر کتهای سبک با سرآرنجهای نوبوک، کفشهای جیر دست دوز، نیم چکمه و کفشهای جیر با پاشنه سه سانتی، جوراب شلواری های پشمی و ساعتهای قرمز و قهوه ای، شلوار جین آبی تیره و کت چرم، گریبان هایی با بوی کاج و گاردنیای تلخ...همه زیر آفتاب ملس و برگهای نارنجی و سرخ وقتی آسمان آبی و آبی است... وای که آدمها توی پاییز زیباترند

10/10/2013

با شعور باشیم.بی شعوری یکی گاهی دیوار بازدارنده دیگری است.

فلکیس مرا به باقی دوستهایش معرفی می کرد. داشتیم از میدان گاوبازها برمیگشتیم و کاملیا توضیح می داد چگونه وحشیگیری می تواند به فرهنگ و سنت و سمبل تبدیل بشود و پیروانی بسازد مقتدر و پاسدار در طول قرنها. هر کی حرفی زد. من هم. که یکیشان پرسید اهل کجا هستم. گفتم حدس بزند. گفت به چهره می توانی مال همیجا باشی. چشمم را ببندم شاید آمریکا؟ 
گفتم چرا؟؟ گفت نمیدانم. از روی لهجه فقط حدس زدم
یادم افتاد که سالهایی که گیر روح و روان یک رابطه بیمار بودم جرات نداشتم یک کلمه به زبانی غیر از فارسی حرف بزنم. بار اولی که برای امتحان تافل آماده می شدم خواسته بودم که بگویم وضعم خوب است در لغت. چند تا جمله گفته بودم که یکهو با نیشخندی جواب داده بود" لهجه رو برم. انگلیسی رو به ترکی بلدی بگی که "... خجالت کشیده بودم. خیلی... و همان اعتماد لاغر خودم داشتم در دم مرد. بعدها هر تلاشی برای به حرف درآوردن من می کرد، من مقاومت می کردم. انگار که غول بود...پوه
سال بعدش ترم چهارم فرانسه بودم. معلم فرانسه می گفت حیف که دارم زیست می خوانم وگرنه مرا توصیه می کرد بروم یک شاخه از زبان شناسی یا ترجمه یا هر چه مربوط به فراگیری و آموزش زبان است. وضعم خوب بود توی کلاس. میخواستم در خفا زبان دیگری یاد بگیرم که اگر هم با لهجه ترکی یا گیلکی انگلیسی حرف بزنم، به خاطر زبان سومم لااقل تحسینم کند. وقتی شده بود که می توانستم قد یک پاراگراف حرف بگویم. همان وقت که فهمیده بود کتابم را گرفته بود توی دستش و پوزخند زده بود که "من جات بودم می رفتم زبان انگلیسمو میخوندم وقتمو تلف نمی کردم" کتاب را انداخته بود به کناری...زبان را ول کردم. وقت رفتن بود.
گذشت.
هر بار که تشویق می شوم، هر بار که آفرین می گیرم، هر بار و بسیار بار که به آلمانی غلط می گویم یا می نویسم ولی غیرمستقیم و در نقش جواب جمله ام تصحیح می شوم، هر بار که می شنوم آفرین، عالی بود، بهتر هم می شود... فکر می کنم درد بی درمان است گیر بی شعور افتادن. گیر ترسو افتادن. گیر ترس یکی از پیشرفت و بهتر شدن دیگری افتادن. کلا گیر افتادن و باز ماندن درد بزرگی است. هر که از چنین دامی گسست، رست...




Y luego morirme yo Malagueña...

زیر آسمان آبی بی لک کنار آدمهای مو سیاه با پوستهای آفتاب سوخته راه می رفتم و سنگفرشهای سفید و بافت قلبی شکل برگ درختها منظره ای می ساختند که یادم بیاورند اینجا ایران نیست. فقط شبیه ایران است. شبیه ایران گرم است و بستنی فروشی کوچک دارد و کیوسک روزنامه و آدامس دارد و واکسی و کفاش دارد و سردر خانه ها کاشی های رنگی. یک جاهایی از زیبایی نفست بند می آمد. یک جاهایی می گفتی عین کشور خودم. یک جاهایی هم سکوت.
 یک پنجره کوچک چوبی رو به تراس نقلی سبزرنگی بود با دو صندلی و یک میز. یک جفت دمپایی کوچک رنگی با پاشنه چوبی تکیه زده بود به دیوار تراس و چشم دوخته بود به کوچه و ما که می گذشتیم. فکر کردم یک نوه ای شاید هر شنبه بیاید و دستپخت مادربزرگش را بچشد که عطرش اینجور پیچیده توی کوچه باریک. چشمم تر شد. یکی از دور داد زد "بله بله". ولی بعد از یک هفته من دیگر می دانستم که مخرج حرف ب و واو برای اسپانیایی ها انگار که یکی است ولی هم ما و هم آنها می توانیم با همین "بله" پاسخ مثبت بدهیم. مودبانه.
گفت: یک چیزی هست...بگو به من. گفتم دلم برای جایی تنگ است که حتی نمی دانم کجاست. شاید برای خودم وقت بعد از ظهرهای تنبل تابستان. یا اول پاییز. یا عطر چای. یا سوییچ اتوموبیل پدرم. یا ماگ صورتی ام. یا آن خوردگی کنار در کمد اتاق نوجوانی هایم. مخصوصا اینجا که اینقدر حیاط مادربزرگهایشان هنوز بوی مادربزرگ می دهد. اینجا که غذای مخصوص روز تعطیل دارند. اینجا توی همین کوچه که بوی میرزاقاسمی و ماهی می آید. اینجا که به نمی از باران هوار بوی خاک می آید. اینجا...
لابد که صدایم لرزیده بود.
دستش را حلقه کرد دور شانه ام. بی حرف. محکم
لابد که به دلداری.
افاقه کرد.