10/10/2013

Y luego morirme yo Malagueña...

زیر آسمان آبی بی لک کنار آدمهای مو سیاه با پوستهای آفتاب سوخته راه می رفتم و سنگفرشهای سفید و بافت قلبی شکل برگ درختها منظره ای می ساختند که یادم بیاورند اینجا ایران نیست. فقط شبیه ایران است. شبیه ایران گرم است و بستنی فروشی کوچک دارد و کیوسک روزنامه و آدامس دارد و واکسی و کفاش دارد و سردر خانه ها کاشی های رنگی. یک جاهایی از زیبایی نفست بند می آمد. یک جاهایی می گفتی عین کشور خودم. یک جاهایی هم سکوت.
 یک پنجره کوچک چوبی رو به تراس نقلی سبزرنگی بود با دو صندلی و یک میز. یک جفت دمپایی کوچک رنگی با پاشنه چوبی تکیه زده بود به دیوار تراس و چشم دوخته بود به کوچه و ما که می گذشتیم. فکر کردم یک نوه ای شاید هر شنبه بیاید و دستپخت مادربزرگش را بچشد که عطرش اینجور پیچیده توی کوچه باریک. چشمم تر شد. یکی از دور داد زد "بله بله". ولی بعد از یک هفته من دیگر می دانستم که مخرج حرف ب و واو برای اسپانیایی ها انگار که یکی است ولی هم ما و هم آنها می توانیم با همین "بله" پاسخ مثبت بدهیم. مودبانه.
گفت: یک چیزی هست...بگو به من. گفتم دلم برای جایی تنگ است که حتی نمی دانم کجاست. شاید برای خودم وقت بعد از ظهرهای تنبل تابستان. یا اول پاییز. یا عطر چای. یا سوییچ اتوموبیل پدرم. یا ماگ صورتی ام. یا آن خوردگی کنار در کمد اتاق نوجوانی هایم. مخصوصا اینجا که اینقدر حیاط مادربزرگهایشان هنوز بوی مادربزرگ می دهد. اینجا که غذای مخصوص روز تعطیل دارند. اینجا توی همین کوچه که بوی میرزاقاسمی و ماهی می آید. اینجا که به نمی از باران هوار بوی خاک می آید. اینجا...
لابد که صدایم لرزیده بود.
دستش را حلقه کرد دور شانه ام. بی حرف. محکم
لابد که به دلداری.
افاقه کرد.

No comments: