تلویزیون داشتن یک زمانی که من نبودم نشانه
ثروت و مکنت بود. بعدها که من آمدم روی زمین، تلویزیون تنها وسیله برای
فراموش کردن ترس از بمب و جنگ بود وقتی مدارس تهران را تعطیل میکردند.
بعدترها تنها وسیله برای دیدن شوهای جدید مایکل جکسون و اجراهای
قدیمی گوگوش. بعدتر برای سریال دیدن. بعدتر فقط برای خاموش ماندن. یک زمانی
هم این وسط بود که تلویزیون ندیدن برای من و دوستانم یعنی متفاوت بودن و
بیشتر بودن از سطح عام، و این آخری چندان ربطی به نوشته من ندارد.
پانزده سال است که میدانم وبلاگ چیست . چهارده سال است که مینویسم.
وبلاگ روزی برای من دفتر یادداشت بود، جایی که تمرین نقاشی و شعر میکردم با ادبیاتی بسیار خام. اما همان خام مرا از خام ترهای همسنم قد بلندتر میکرد.بعدها وبلاگ شد جائی برای دیدن و شنیدن در شهری که آدمهایش خیلی کم با هم عریان میشدند موقع حرف زدن. وبلاگ جائی بود که میشد دید دنیا همین نیست که دور خانه و دانشگاه و خیابانهاست. دنیا توی آدمهاست و هر آدمی میتواند قدر یک دنیا با تو فرق کند. بعدتر، وبلاگ جائی شد برای دوست گرفتن بعضی از دستها که پشت قلمهاشان هم میشد دوستشان گرفت. شد دلیلی برای واخوردگی پس از درک اینکه قلم میتواند بسیار با صاحب قلم فاصله داشته باشد. شد جائی برای تمرین جدا کردن این دو واقعیت از هم و تمرین برای پذیرشش.
بعدتر اما؛ و الان همان بعدتر است، وبلاگ شد صورت حقیقی قدح اندیشه دامبلدور. شد یک جائی مثل باشگاه ورزشی. شد ساعت بازی پوکر یا ساعتی که داری یک مطلبی را برای عده ای میگویی. چیزی که با آن حس کنی وزنت کمتر شده، حس کنی سمهای خونت رقیق تر شده، یک وسیله یا یک فعل یا یک بازی که حین داشتنش یا مشغولش شدن، فکرت معطوف شود به غیر.به غیر از آنچه زیادتر آزار میدهد.
مخاطب داشتن همیشه خوب است و امید بخش است. این آدمها که میگویند و مینویسند و می خوانند و میپوشند و دست میازند، اگر توی یک جزیره باشند تک و تنها، بدون بشری که گوش بدهد و بخواند و ببیندشان، مطمئنا شکل دیگری عمل میکردند و حتا بی عملی میکردند. نوشته خوب است که خوانده شود. درست. اما خب لزومی هم ندارد به خوانده شدن راستش. نوشته وامدار ما نیست اصلا. میشود نخوانیم به هر دلیل. هیچ طور خاصی نمیشود. چون میبینم که من به نوشتن بیشتر محتاجم تا نوشتن به من. من به وبلاگم بیشتر نیازمندم تا وبلاگم به خوانده شدن و تحسین شدن و تولید هیجان.
این روزها که همه دارند از وبلاگ نخوانی هایشان میگویند مثل روزگاری که ما از تلویزیون ندیدن هایمان، دلم خواست بگویم که اما من دارم بیشتر مینویسم فارغ از هر جور که بود و بخواهد که دیگر نباشد
پانزده سال است که میدانم وبلاگ چیست . چهارده سال است که مینویسم.
وبلاگ روزی برای من دفتر یادداشت بود، جایی که تمرین نقاشی و شعر میکردم با ادبیاتی بسیار خام. اما همان خام مرا از خام ترهای همسنم قد بلندتر میکرد.بعدها وبلاگ شد جائی برای دیدن و شنیدن در شهری که آدمهایش خیلی کم با هم عریان میشدند موقع حرف زدن. وبلاگ جائی بود که میشد دید دنیا همین نیست که دور خانه و دانشگاه و خیابانهاست. دنیا توی آدمهاست و هر آدمی میتواند قدر یک دنیا با تو فرق کند. بعدتر، وبلاگ جائی شد برای دوست گرفتن بعضی از دستها که پشت قلمهاشان هم میشد دوستشان گرفت. شد دلیلی برای واخوردگی پس از درک اینکه قلم میتواند بسیار با صاحب قلم فاصله داشته باشد. شد جائی برای تمرین جدا کردن این دو واقعیت از هم و تمرین برای پذیرشش.
بعدتر اما؛ و الان همان بعدتر است، وبلاگ شد صورت حقیقی قدح اندیشه دامبلدور. شد یک جائی مثل باشگاه ورزشی. شد ساعت بازی پوکر یا ساعتی که داری یک مطلبی را برای عده ای میگویی. چیزی که با آن حس کنی وزنت کمتر شده، حس کنی سمهای خونت رقیق تر شده، یک وسیله یا یک فعل یا یک بازی که حین داشتنش یا مشغولش شدن، فکرت معطوف شود به غیر.به غیر از آنچه زیادتر آزار میدهد.
مخاطب داشتن همیشه خوب است و امید بخش است. این آدمها که میگویند و مینویسند و می خوانند و میپوشند و دست میازند، اگر توی یک جزیره باشند تک و تنها، بدون بشری که گوش بدهد و بخواند و ببیندشان، مطمئنا شکل دیگری عمل میکردند و حتا بی عملی میکردند. نوشته خوب است که خوانده شود. درست. اما خب لزومی هم ندارد به خوانده شدن راستش. نوشته وامدار ما نیست اصلا. میشود نخوانیم به هر دلیل. هیچ طور خاصی نمیشود. چون میبینم که من به نوشتن بیشتر محتاجم تا نوشتن به من. من به وبلاگم بیشتر نیازمندم تا وبلاگم به خوانده شدن و تحسین شدن و تولید هیجان.
این روزها که همه دارند از وبلاگ نخوانی هایشان میگویند مثل روزگاری که ما از تلویزیون ندیدن هایمان، دلم خواست بگویم که اما من دارم بیشتر مینویسم فارغ از هر جور که بود و بخواهد که دیگر نباشد