5/25/2013

بی نقش و یادگار، تنها نگاه و آه

از پسکوچه های ونیز می گذشتیم و ایلاریا کنجهایی را نشانم می داد که فقط یک ونیزی اصیل می توانست در موردش با آدم حرف بزند. کافه های تیره ته کوچه های باریک، بشکه های شراب و پنیر ته انباری های عظیم، دخمه های کفاشهای ساخورده، کلون درهای صد ساله، مجسمه سنگی پیرزنی در گوشه ناپیدایی از طبقه دوم  یک ساختمان کمرنگ که قرنها پیش به دفاع از شاه محبوب سنگ انداخته بود از پنجره خانه اش و سر خائن شمشیر به دست را در همان کوچه و زیر همان پنجره شکسته بود. یک جایی رسیدیم و من شالم را محکمتر کردم دور گردنم. سوز می آمد دم غروب. همانجا من را نگه داشت و گفت "اینجا پل آه " است. یک پل سنگی بود در نورغروبی که افتاده بود روی صورتمان. روی پل که می ایستادی از یک سوی شانه ات شهر را می دیدی در ازدحام رنگی و محو آدمها و میدانهای بزرگش و چشم اندازهای دوردست لاگون. آن سوی شانه ات زندان بود و یک پنجره بزرگ، دورتر ساختمان قدیمی دادگاه. همه به جا مانده از قرنها و قرنهای پیش. حالا که موزه بودند و کنارشان بستنی فروشی و موزیک سیار بود و بلیط ورودی داشتند. من ایستاده بودم و بیهوا غمگین شده بودم. بعدش ایلاریا گفته بود "مجرم ها را  لحظاتی پیش از شروع سالهای زندان، از دادگاه هدایت می کردند کنار آن پنجره بزرگ و بهشان اجازه می دادند تا برای آخرین بار به منظره نگاه کنند. زندانی ها نگاه می کردند و در طی سالها، آنقدر تک تکشان در آن لحظه آه کشیده اند که بعدها این پل را گفته اند پل آه" ...
آدمها از کنار ما می گذشتند و انگار از سوی باقی جهان سکوت برقرار شده بود توی گوشم و فقط هزاران آه می شنیدم... از حنجره های مردانه و زنانه. خوش صدا و خراشناک و آسیب پذیر و خشن و زخمی و بغض دار.  فکر کردم این آه ها که با دَم ها آدم می سازند کجا می روند؟ کجا جمع می شوند؟ چون هر آه به نظرم می تواند حاصل سالها حرف گفته و نگفته باشد، حاصل همه آغوشهای ماسیده، لبخندهای خفته، اشکهای سقط شده، آرزوهایی که معلوم نیست کجا هستند دیگر... آه، جمع همه حرفهایی است که دیگر ارزش به کلام در آمدن ندارند یا شاید هم آنقدر ارزشمندند که کلام لایقشان نیست. شاید اصلا برای همین آه اینقدر سنگین است در عین سبکی بسیار ... یک جور دیگری بود حوالی آن پل... یک جای جدا بود از دنیا. سرد بود و هم گرم بود و هم ژرف بود و هم خالی ...نمی توانم توضیح بدهم ... فکر کن یک نقطه ای هست در دنیا که قرنها و قرنها آدمها آنجا دمی درنگ کرده اند و آه کشیده اند و رفته اند. فکر کن چه جای غریبی باید باشد... غربتش را نمی شود توضیح داد

No comments: