1/23/2013

و به خودم دستور می دهم که زور نزنم

اگر تا ماه پیش کسی از من می پرسید که چه خبر؟ من دقیقا نمی دانستم که چه خبر... فقط می خواستم اخبار روزانه زندگی ام را عوض کنم. نُه ماه شمرده ام که قدر یک بارداری است خودش. که این اخبار عوض بشوند. نشدند. یک روز نشستم و با خودم حرف زدم. دیدم بین آن همه دانشجوهایی که با هم وارد دانشگاه شدیم و با هم فارغ التحصیل شدیم؛ فقط چهار نفرمان وارد دوره بعدی شد. یکیش را هم من باعث شدم تازه. دیدم که مثل معجزه می ماند هر چه توی خورجینم یافته ام ولی اصلا ذوقش را نکرده ام چون فقط دلم بهتر از این را میخواسته ...خب آیا آدم آبش را نبیند و وِر بزند؟ اگر گرفتن بورسیه مثل معجزه باشد برای یک دانشجوی آسیایی در این آشفته بازار دنیا؛ اگر من دو تایش را حتی داشته باشم و یکیش را هدیه بدهم، چرا خفه خون نمی گیرم و در جای خودم نمی تمرگم کمی آسوده ؟ ها؟ بعد خیلی یقه خودم را فشار دادم که ای مشنگ، برای چنین چیزی حتی یک شیرینی ندادی و حتی یک شراب باز نکردی و حتی یک روز ذوقش را نکردی؟ خاک بر سرت
هفته پیش جشن معوقه ام را گرفتم در یک رستوران.  به خودم قول دادم در این زمانه که خبرهای خوب کیمیای ناموجود است، برای هر آنچه می شود برایش خوشحالی کرد لااقل یک شمع روشن کنم کنار یک بشقاب شیرینی. جشن لزوما نباید در آسمان سوم اتفاق بیفتد . همین پایینها هم می شود یک حال خوبی ساخت در روزی که حال آدم گرفته نشده. آبجوی موز خوردم برای اولین بارم. خیلی دوست داشتم. اگر دم دستتان هست که هیچ، اگر نیست این دستور تهیه جشنهای معوقه بیست و پنج نوامبر است :  وقتی میخواهید جشن به تعویق افتاده بگیرید، تهیه کنید: یک انسان پایه، یک شام پروتئین و سبزیجات، در مخلوط کن یک موز گنده بیندازید و کمی سودا. بعدش محتویات حاصله را قاطی آبجو کنید. یک به سه. و جشنتان خیلی روشن و مهتابی می شود حتی اگر خودتان را کتک زده باشید هفته قبلش که آخر چرا تو با خودت اینجوری می کنی ای انسان؟
جهت تثبیت خودم در قبول موقعیت فعلی، یک استودیو پیدا کردم که نورگیر است و آشپزخانه ارغوانی و چوبی دارد. آخر ماه اسباب می کشم.
اولین دعوای جدی حقوقی بزرگسالی ام را تجربه کردم. با صاحبخانه فعلی ام. که از روز اول که دیدمش به نظرم چرک و عوضی و حرص در بیاور بود. و دیدم که هست. گفته بودم بهش اگر خانه پیدا نکردم شاید این ماه آینده را هم بمانم. دو هفته بعد خانه پیدا شد. گفتم ببین قراردادی برای من نفرستادی، هنوز هم سه هفته وقت هست تا پایان قرارداد فعلیمان. من آخر ماه می روم لطفا ( از این خانه آشغالی لانه لک لک تو... طبعا این را توی دلم گفتم) . و شد آنچه شد. نوشت که هرگز قبول نمی کند و چه باشم چه نه باید پول یک ماه اجاره گرم را بدهم شامل همه چیز. گفتم ببین ما هنوز هیچ قرارداد جدیدی نداریم. من هم از الان به تو می گویم که نیستم. قراردادمان تمام میشود تا آخر ماه. خب چرا باید پول خانه تخلیه شده را بدهم ؟ که نوشت برایم که  من یک شیطان صفت بی مسئولیتم لایق همان کشور دیکتاتوری و اینجا که یک کشور آزاد است حق نمی دهد به من که حرف گفته را پس بگیرم و وکیلی میگیرد تا مرا بیچاره کند و غیره ... من صبر کردم یک روز. و یک شب. و بعدش منفجر شدم توی یک نامه بلند. نوشتم آنچه که نوشتم. از تاسفم برای آدمی که در یک کشور دمکرات بزرگ شده و رفتار آدمها را بلد نیست. نوشتم از تاسفم برای خودش و برای کشورش. نوشتم که قانون اگر که هست ، برای او تنها نیست و من از این به بعد حق خودم می دانم تا هر کلمه نژادپرستانه را گزارش بدهم به جایی که باید. نوشتم حالم به هم میخورد از هر چه که دیده ام در موردش. نوشتم که برود بدود دنبال وکیل تا ببینیم کی دارد حرف حساب می زند. و نوشتم که اگر من اینهایی بودم که خطابم کرده، آدمی با پولدوستی بیمارگونه ای مثل او هرگز حاضر نبوده آپارتمان آشغالی اش را بسپرد دست من. و البته که صاحبخانه اصلا شخص دیگری است نه او. پس بهتر است برود چی ؟ همان 
نامه بعدی که نوشت لحن یک آدم ترسیده از دیوانه بازی احتمالی من بود. اینجا آدم مریض نژادپرست زیاد دارد. اما یک قانون گنده تری هم دارد که اگر لازم شود، تنبان به پای هیچ ریسیستی نمی گذارد. از این ترساندمش. از همین ترسید. فقط هم حرف نزدم. پای همه مراحلش ایستاده بودم. نامه هایش را کپی گرفتم و به مسئول حقوقی دانشگاهمان فرستادم . به اطلاع خودش هم رساندم که الان جای دیگر در جریانی عزیز جان، برو بریم ... فکر می کنم هرگز اجازه ندهم کسی به خاطر اینکه در یک مرز دیگری دنیا آمده خودش را بهتر از من فرض کند. فرقی هم ندارد کی باشد یا کجای دنیا ایستاده باشد و این اجازه ندادنم چقدر برایم گران تمام بشود. من از یک کشور زخمی می آیم. اما این تنها اتفاقی است که هیچ دخل و تصرفی تویش نداشتم. هیچ انسانی روی کره زمین حق ندارد مرا برای آنچه توی کشورم گذشته و می گذرد پایین یا بالا ببرد. میخواهد در حد یک سر تکان دادن معنی دار باشد یا یک "آها" گفتن یا یک نامه تند یا هر چه. من ساکت نمی مانم و همه نفرتم از چنین بیماری مهلکی را تف می کنم توی صورت طرف. بی تعارف. با لذت
امروز برای خانه اش دو تا مشتری آمد. یک پسر دانشجو که خب با آن کفشهای گلی اش شالاپ و شولوپ برفها را آورد کف هال. به نظرم با آن چه که دیدم ازش و دیدم که هیچ تقاضای خاصی از یک خانه ندارد مگر جایی برای خوابیدن و موسیقی گوش کردن و دوست و رفیق بازی در اشل دانشجویی، این خانه را اجاره کند هم.  دومی اما یک خانم جاافتاده بود با لباسهای جک وولف اسکین. یک کیف زرد بانمک هم داشت. توی چشمهایم نگاه کرد گفت ببین این وسایلی که اسم برده توی خانه، مثلا ماشین لباس شویی و اینها ، راضی هستی؟ توی چشمش نگاه کردم گفتم نه. فلان چیز خراب است و بسار چیز خوب کار نمی کند. گفت اینجا نورگیر هست؟ گفتم نیست و برای همین هم هست که من دارم می روم از اینجا. گفت من چقدر الان خوشحالم که یکی مثل تو پشت این در بود. صاحبخانه ات پشت سرت خیلی حرف زده. گفته این دختر به من بدی کرده، دیرتر از موعد گفته میخواهم بروم، اصلا همکاری نکرده و ال و بل. الان دیدم یک آدم راستگو اینجا ایستاده که حتی اگر به ضرر خودش تمام بشود دارد راستش را می گوید از اشکالات خانه ای که باید به هر قیمتی اجاره برود. برای صاحب خانه ات بسیار متاسفم. از شهری هم می آمد این این نه ماه همه کار کردم که بروم آنجا و نشد .... مرا دعوت کرد یک آخر هفته همانجا هم را ببینیم . خیلی ذوق کردم با خودم
الان می خوام یک چای دم کنم با شکلات بخورم. فردا هم پرزنتیشن دارم. به نظرم آماده باشم. تصمیم گرفتم توی همین شهر کوچک یک زندگی تمیز براق روشن روبراه کنم تا درس و مشقم به یک جایی برسد. رویاهام را رها که نکردم اما یک جایی آدم باید بفهمد که هی زور نزند. چند روزی است که دارم با هیچ شرایطی زور نمی زنم و می بینم که دارد جواب می دهد. آن شهر بزرگتر شیک تر پر از ماجراتر، می تواند منتظر من بماند. یکی دو سال دیگر، سعی می کنم آدم بهتری بشوم جوری که خوش به حال شهر بزرگتر اصلا

1/18/2013

از کجا شروع میشود ''آغاز آن روز خوب'' ؟

و یادم باشد یک روزی بنویسم از شکنجه گاه خاموشی به اسم بخش آی سی یو بهترین بیمارستان خصوصی مرکز گیلان، که حیف سرسبزی و دوست داشتنی بودن نام ''گیل'' که به یدک میکشد... یادم باشد که برایتان بگویم چه جوری پیرزنی را که رماتیسم همه بدنش را اسیر کرده، و  قادر حتا نیست که شکایت کند از درد، روزها به تخت بسته بودند انگار که عیسی  به صلیب و گذاشته بودندش مثل یک جوجه شبها تا صبح  بلرزد بدون لمس دستی، بدون اجازه ملاقاتی، بدون اینکه حتی با همراهانی که دلشان توی حلق، نشسته پشت در یک کلام حرف بزنند و بگویند آن تو چه خبر است... فقط چون برای بیمارستانی که سهامش خصوصی است، هر بیمار یک کیسه پول است و هر شب ماندنش توی بخش ویژه یک میلیون تومان می ارزد. یادم باشد که یک روزی بروم آنجا و تف بیاندازم به سر در منحوسش. و به جیب کثیف متخصص بیهوشی مقیم در بخش مراقبتهای ویژه که بیمار به هوش قادر به تنفس طبیعی و بدون هیچگونه عارضه مغزی را به خاطر یک مشت اسکناس بیشتر، خوابانده در قرنطینه و حتا پنج دقیقه برای یک توضیح کوچک به همراهانش وقت ندارد. که ساعتها و ساعتها آدمها را پشت در محل کارش نگه میدارد و پیدایش نمیشود بدون توضیح. که شدیدا خودش بیمارروحی است ولی چون آقای دکتر است و سهامدار بیمارستان است و عزیز آدمها زیر دستانش، حرف روی حرفش نیست با مجوز قسم سقراط. که موجودی است که که اگر به واسطه  کبودیها و زخمهای روی بدن بیمارتان، به زمین و زمان متوسل  بشوید تا بیمار را از چنگش بیاورید بیرون، اجازه ادامه درمان نمیدهد. و جان آن همه آدم که از بالا به پایین میبیندشان زیر دست اوست
 فکر کردم چه میشد اگر همین آدمهای همین پایین روزی حاضر نباشند که چنین پزشکی دور و بر عزیز روی تخت خوابیده اشان پیدایش شود؟ چه میشد اگر همه شان با هم در یک روز خاصی میگفتند رضایت نمیدهند چنین موجود غیر انسانی ای به تن بیمارانشان دست بزند ... آخ .. مشت نمونه خروار نیست؟ که اگر چنین روزی اتفاق می افتاد، خیلی قبلترش اتفاق افتاده بود که ما پشت تریبونها و در اخبار و در مجلس و شورایمان آنهائی را داشته باشیم که ازشان متنفر نیستیم

1/17/2013

از مواهب سلب شده

برای اولین بار، گویا شماره ام معلوم نبود وقتی تماس گرفتم با محل کارش. پس برای اولین بار با لحن یک رییس پشت میزش پاسخ  داد. و من که اولین بارم  بود لحن غریبه و رسمی و فاصله حفظ کننده اش را می شنیدم؛ به نظرم آمد که اوه! این چقدر هات است  که! و این همه مدت چنین صدای جدی قلقلک دهنده خیلی خوبی را، آن هم  به خاطر پیشرفت ابلهانه تکنولوژی از دست داده ام

1/16/2013

و زان پس، سرم را سرسری نتراشیدم

آرایشگاه زنانه را دوست نمی دارم. از خیلی سال پیش هم دوست نداشتم. ایرانی اش را که اصلا. چون بسیار بسیار زنانه بود. یعنی فقط زن می دیدی و یک سری حرف که خیلی وقتها دوست نداشتی بشنوی یا مخاطبشان باشی ولی مجبور بودی گوش کنی. خارجی اش را هم هی. دوست؟ نه هرگز.  اعتراف کنم همینجا که از وقتی که در ایران زندگی نمی کنم، فقط دو بار رفته ام آرایشگاه یا به قول زنهای فامیلمان "سلمانی". در ایران فرهنگ سلمانی و آرایشگاهم خیلی تکمیل بود. خیلی حتی علیرغم دوست نداشتی بودنش. یعنی یک جا می رفتم برای کوتاهی مو. یک جا می رفتم برای برداشتن ابرو. یک جا می رفتم برای اپیلیشن. یک جای دم دستی هم می رفتم برای سشوار یا چه می دانم چیتان دم دستی وقتهای اورژانس. و بین و بین الله، هر بار هم میخواستم هر کدامشان را بروم، از دو روز پیش اخمو می شدم. حال نشستن و خیره خیره منتظر تمام شدن حرکت دست دخترهای بند به دست را نداشتم. حال درد کشیدن را. حال پاسخ دادن به سوالهای مزخرف را. حال شنیدن هر باره اینکه بیا برات یه دست رنگ خوشگل بگذارم؛ بیا برات فلان مدل کوتاه کنم، نفر قبلی موهاتو خیلی خراب کرده، چه موخوررررره ای داره بیا این شامپوی جدید که نمایندگی اش رو در جهان فقط من دارم بخر ببین چه می کنه، مشتری از انگلیس دارم فقط هر سه ماه یک بار می آد واسه اینکه دستی ببرم به موهاش چون کار اونوریها رو اصلا قبول نداره، دختر دکتر فلانی مشتری ده ساله منه می شناسی؟  مجردی؟ خانم ز رو می شناسی؟  و از این دست. و دوست نداشتم اطلاعاتی را که به من می دادند در مورد خودشان، دوست پسر دوستشان، شوهرشان، مادرشان، مشتری هاشان ... واقعا حوصله مکالمه ( اختلاط)  در این سطح را نداشتم. آیا واقعا من آدم بی اعصابی بودم/ هستم؟ خب. و البته که یک دلیل بزرگ دیگر برای دوست نداشتگی آرایشگاه این بود که احساس پوچی می کردم بعدش. یعنی خب واقعا موهایم قشنگ می شد وقتی بهشان نان و آب میدادند. ابروهایم را خوب بر می داشتند خدایی. و مابقی جزئیات. و من دوست نداشتم وقتی کلی زیر سشوار نشسته ام، وقتی آن همه گرمم شده، وقتی کلی زیر ابرویم جزجز کرده ، روسری ام را دوباره سرم کنم. یعنی یک احساس خیط شدگی داشتم وقتی موهایم را دوست داشتم ولی نمی شد که همانجوری داشته باشمشان وقتی آن شکنجه ملایم را تحمل کرده ام تا نتیجه بگیرم. آن شال الاغ را باید که سرم می کردم و جوری هم می پوشاندم که خواهران عزیز ارشاد بی خیال به بهشت فرستادن من بشوند.
دیگر اینکه به طور ارثی ( مثل زنهای فامیلمان)  چندان برایم اهمیت نداشت اگر فرضا یک طرف ابرویم را کمی اریب بردارد به اشتباه. به نظرم در نظم جهان هیچ خللی ایجاد نمی کرد. ولی خیلی ها توی آرایشگاه اینجوری فکر نمی کردند. و من خون خونم را می خورد که خانم چ، دست از کل کل با آرایشگر بردارد که این را اینطوری کردی یک سانت و قرار بود آن طوری بشود یک سانت و بیست میلیونیوم میلی متر. هی انگشتهایم را به هم فشار می دادم که این بی خیال عقرب زلف کجش بشود و شاخ را بکشد که من بنشینم بالاخره. با دوستانم که عمرا می توانستم بروم به چنین جاهایی. عمیقا لذت می بردند از ساعتها صرف وقت جلوی آینه و بازی با طره مو یا گوشه ابرو. تازه بعد از پاکسازی، کیف آرایششان را در می آوردند به همراه نفرت انگیز ترین وسیله از نظر من که همانا فرمژه است. من نمی توانستم صبر کنم که بعد از کوتاهی موهایمان و کلی صرف وقت در محیطی مالامال  پودر و مو و نخ و صدای سشوار، تازه بایستم یکی خودش را نود درجه میک آپ کند و حاضر بشود بیاییم برویم خانه مان که در کوچه پشتی قرار داشت! و حتی نمی توانستم بفهمم که یک تکه از یک گوشه مو که ماه دیگر دو برابر دراز می شود چقدر ارزشمند است که آرایشگر را وادار کنیم سه بار دیگر قیچی به دست بشود؟ یکی از دوستهایم که عملا به یک آپاچی علف زده تبدیل می شد اگر یک خال کوچک به استاندارد موهایش می افتاد. من این را نمی فهمیدم. یعنی خب بله مهم بود که یکی که بلد باشد گیسم را کوتاه کند اما این حیاتی نبود هرگز و دیگر زیر دستش که مینشستم ، نشسته بودم و موی کوتاه شده را که نمی شود دوباره چسباند سر جای قبلی و کار عاقلانه این است که کمی صبر کنیم تا دوباره بلند بشود و دوباره زیر دست آن آرایشگر ننشینیم. همین!  بنابراین هیچ وقت به داخل آن آینه نوید بخش که نشان می دهد کارشان تمام شده و می دهند دستمان تا پشت سر را یا ریزموهای زیر ابرو را رصد کنیم، با دقت نگاه نمی کردم. فقط بلند اعلام می کردم به به، مرسی. که زودتر بروم سر صندوق. و زودتر بروم توی هوای آزاد. اصلا چرا این سلمانی ها دیگر توی هوای آزاد کار نمی کنند؟ به خدا که من قول می دادم دوستشان داشته باشم در آن صورت. جدی
در خارج که دیگر هیچ. یک آرایشگاه ایرانی گیر آوردم یک بار و دو بار و دیگر هم  نرفتم. به همان دلایل بالا که  منتها این بار در خارج رخ می داد.  سپس یک آرایشگاه خارجی رفتم که خب موی مرا مثل موی اینجاییها دید. یعنی از تفاوت قطر و حجم موی یک انسان شرقی با یک انسان غربی کاملا بی اطلاع بود. کوتاه کردن موی مرا مثل موی یک آدم بور با موهای نازک و کم پشت، از زیر شروع کرد و سه تا طبقه زد. قائدتا بر اساس عادتش، اینجای کار از پشت سرم  باید می رسیده به حوالی  پیشانی ام در حالی که هنوز به کف سرم هم راه داشت که برسد. گیج مانده بود. هی رفت هی آمد. و سپس انتحار زد و چنگی از موها را گرفت دستش و مثل صاحب نوانخانه اولیور توئیست همه را با هم از دم قیچی گذراند در یک خط صاف. اینجوری شد که وقتی دستیارش روغن خرچنگ و عصاره کاکتوس و غیره را روی سرم به قول خودش اپلای! کرد و براشینگ مبسوطی هم گذاشت تنگش، کله ام به اندازه کله کدوی قلقله زن گنده بود. طبق عادت معمول گفتم به به، مرسی. ( حالا به به نداریم اینجا، ولی به هر حال) و آمدم بیرون. در خیابان احساس می کردم که دو تا کله دیگر به من وصل هستند که چشم و ابرو و لب و دماغ را با هم شریکیم. 
این آخرین تجربه من از آرایشگاه بود.
و احتیاج مادر اختراع است. من در این برهه از زندگی ام، آرایشگر خودم هستم. و با خودم خیلی هم حال می کنم. همه کار هم بلدم. یعنی آخرهای ایران بودنم، رفتم یک دوره ای دیدم . از بند انداختن شروع می شد تا رنگ و شینیون. راستش بد هم نیست. با خودم کنار می آیم. حتی اپیلیشن خودکفایی دارم. یعنی موم را هم توی منزل می سازم. رنگ و مش و فر و صاف که جای خود. حتی روزی هم در زندگی ام رسید که یکی از دوستهایم با هزار خجالت و اینها از من خواست برایش اپیلیشن کنم. خدایی انگار ده سال بود سالن آرایش و زیبایی بیست و پنج نوامبر را راه انداخته ام. حرفه ای تر از جایی که خودم می رفتم برخورد کردم. سر وقت باهاش شوخی می کردم، سر وقت می گفتم خودش را لوس نکند، سر وقت می گفتم ال بل ( ال بل اینجا سانسور شده و تابلو است) . فرداروزش هم دوست پسر آن وقتهایش ( شوهر امروزش) زنگ زد و از من تشکر کرد!! فکر کنید به عمق این مسئله. بیشتر فکر کنید حتی
اینگونه شد که من برای آینده شغلی خودم نگران نیستم. پول از دکترا گرفتن درنیاورم؛ از آرایشگری در نمی آورم. اما در عوض پول هم به جایی که دوستش ندارم نمی دهم. در حالی که در صلح و آرامش و به صرف نسکافه و موسیقی و اینترنت بازی، موهایم را به رنگ مورد علاقه ام در می آورم،  مزدم را می گذارم توی جیبم و می روم باهاش ببینم چی حراج کرده اند

1/15/2013

خدمات و خیانات هر چه وسط خیرالامور

یک اصلی را بهش معتقدم. معتقدم  که یک آدم وقتی بزرگسال است که بتواند به موقع ، به موقع هایش را تشخیص دهد و چنگ بزند یا رها کند. یعنی قبل از اینکه به جان برسد یا خفه بشود یا دیگران یا شرایط  بهش حالی کنند و غیره، اینقدر درک از خودش و موقعیتش داشته باشد که فارغ  از تصویب دیگران، یا به درستش همچنان ادامه بدهد یا به آنچه درست نیست خاتمه. (درست اینجا هر چیزی است که انسان را به ها نمیدهد. هر چیز اینجا میتواند از رویا، هدف، موقعیت ،آدم، معشوق، دوست، کار و ... باشد). انسانی که عواطف و ادراکش هم سو با بدنش و هورمونهای جنیتالش رشد کرده اند، موارد چنین تشخیص هایی را بیشتر توی رزومه اش دارد. و من بسیار و بسیار برای چنین  آدمهائی  احترام قائلم
 چنین آدمهائی البته که طبق معمول بیماریهای رایج انسانی، اغلب  پشت سرشان کلی حرف است از اینکه  زندگی به آن خوبی را ول کرد، از شغل به آن نان و آبداری استعفا داد، آینده خودش را تباه کرد، به چنان مرد نازنینی بالاخره گفت نه، چنان دختر سینه مرمری را از خود رنجاند، شب عروسیش یهو زد زیر همه چیز، پنج سال حقوق خواند و سر پایان نامه رفت مربی ورزش شد، سر بزنگاه امضا کردن پشیمان شد و قرارداد را به هم زد و جریمه هم شد تازه، هشت سال آزگار رابطه را، یک شبه تمام کرد و خانواده اش را سکته داد، آن همه درس خواند ولی رفت تبت معلوم نیست به چه غلط خوردنی، با اینکه پولی توی این کارش نیست هنوز دارد همان را با جدیت  ادامه میدهد و حالیش نیست اصلا .. آخ که این آدمها... چنین آدمهایی میدانند که تا کجایش را میکشند و میکشند. که با هیچکسی مخصوصا خودشان تعارف ندارند. و هر وقت خسته که شدند، به نامعنا بودن شرایط که پی بردند، به خاطر و حرمت و از ترس آنچه که پایش ایستاده بوده اند، یا برایش وقت و عمر گذشته بودند و سرمایه ها خرج کرده بودند، نمی مانند. دیگران را تا آخر عمر فرسوده نمیکنند و خودشان را نمی فرسایند. کاری ندارند که خرد جمعی چه زری در مورد زندگیشان میزند. شجاعت اتمام و خداحافظی و پذیرش شکست و نتوانستن را دارند چون دقیقا همینها هستند که باز جسارت شروع کردن دوباره و ده باره اشان با عدد شناسنامه اشان ربطی ندارد. اینها میتوانند در چهل  و نه سالگی به جدائی از یک رابطه فرسایشی فکر کنند چون عاشق شدن در پنجاه و شش سالگی را بعید و مسخره و خیلی دیر نمیدانند. اینها نمیترسند که وقتی سی و هشت ساله شده اند بروند دانشگاه اسم بنویسند. اینها به نظرشان نمیرسد که اگر دلشان هنوز کیف طرح  جغد میخواهد دیگر ازشان گذشته. اینها به هیچ جایشان نیست که استادشان بهشان گفته پنج سال است تمرین سنتور میکنند اما هنوز نمیتوانند مرغ سحر را بی غلط اجرا کنند. اینها با تکیه بر این دلیل تمرینشان را زمین نمیگذارند ولی دقیقا  ممکن است خودشان به این نتیجه برسند و از فردا روزش  دیگر سنتور نوازی را کنار بگذارند و بروند کلاس کاراته یا هیچ جای خاصی نروند صرفا به این خاطر که جایی رفته باشند حالا که سنتور نواز نشدند. اینها خمود و عبوس و ''من میدونم ما نمیتونیم از اینجا جون سالم به در ببریم گالیور'' نیستند. و وااسفا که این موجودات خیلی به ندرت یافت میشوند چون در طول قرنها، زندگی را با کیفییت مرغوبش زیسته اند جوری که متوسطها که در طول عمر شان مکانهای محدودتر، سرمایه اندک و ذخایر و نیروهای بسیار کمتری را مصرف میکنند جای اینها را اشغال کرده اند
 اینها به تدریج جایگزین شده اند با بقیه موجوداتی  که هر چه اینها نیستند آنها هستند و بالعکس. با بقیه ای که  با حیات متوسط خودشان بسیار در تعاملند، پس زیادترند و البته که زندگی را در طبیعت برای اینها سخت میکنند. با چه؟ با آلودگی صوت  و پخش هر آنچه بی امیدی و نق و رخوت و سر تکان دادن به تاسف برای آنچه که در چنین موجوداتی میبیند و نه در خود و هرگز هم نمیپذیرند که همه این تفاوتهایشان با گروه در حال انقراض ، از هر آنچه در بین خودشان عاقلانه و به صلاح و دور از خطر و نشدنی و دیگر دیر و دور از دسترس ، و در بین آنها احمقانه، کودکانه، سبکسرانه ، خبط محض و جنون میپندارند، همه از فراخی بیش از حد (تهوع  آور) خودشان نشات میگیرد و لاغیر و البته که این فراخی هر چه هست اصل بقای حد  واسط توده انسانی است

1/10/2013

در سالهای کودکی من، یک تپلی شرقی فکر می کرد که چون تپل است توی دل همه می نشیند

تمام دیشب را خواب دیدم که مادرم جوجه ها و ماهی های مرده را توی دستهایش می گیرد و ناگهان همه اشان توی دستش زنده می شوند. ماهی ها را تند تند می بردم توی تنگ می انداختم. پرنده ها را می بردم توی حیاط پشتی خانه مادربزرگم. خیالم جمع بود که جایشان امن است. دستهای مادرم تویش زندگی بود.
امروز که تلفنش بیست بار زنگ می خورد و بیست و یک بار زنگ می خورد؛ نمی توانست جواب مرا بدهد چون سی کیلو پوست و استخوان و نفس و رگهای آبی مادربزرگم توی دستهایش بود در حال جنگ با این زندگی که معلوم نیست سرش چی بود و تهش چی شد. دارد مادری می کند همچنان و مادربزرگم  توی همان خاطره های من جان دارتر است و این درد می آورد گلویم را.
اینجور وقتهاست که من به همه چیز شک می کنم جز به عدم وجود عدل. اصول دین من تقریبا از پایه پوسید ای خانمهای معلم دینی و قرآن همه سالهای درس. شما به من باختید. حیف آن همه انرژی و اکسیژن که مصرف کردید و نهایتش دی اکسید کربن شد و آلودگی صوت و محیط و دانش آموزی که به همه نظام آفرینش دقیق و قشنگ شما شک دارد و به پوچی اش می خندد و به حالش می گرید. 
وال ای می بینم و فکر می کنم عشق ماحصل همه تنهایی های ماست.
آیدا پیشنهاد کرده که فاصله از هر که عزیز و معشوق؛ برود در زمره بلایای طبیعی. معیار پیشنهادی اش فاصله بیش از چهارصد کیلومتر است. ایده اش را به شدت پسندیدم. اما معیارش با تحمل من نمی خواند. برای من بلا وقتی وجود ندارد که الان لباس بپوشم ده دقیقه دیگر دم در خانه امان باشم و حواسم باشد که زنگ در را نزنم  که آدمی را که تا خود صبح مادری می کرده از خواب بی موقع ناگزیرش بیدار نکنم. برای من بلا وقتی وجود ندارد که همین الان الان یکی دستمال بگذارد کنار دستم بی صدا و برود فقط پنج متر آنطرفتر بنشیند. به قول آن دوست نازنین نادیده ام، من به جایی رسیده ام که باید آستین آدمها را بگیرم و تا ابدیت همراهشان بروم. 
چقدر زندگی کرده ام. کودکی ام چه دور است. یاد آن آسودگی های خاطرش چه حسرت برانگیز است. حتی می توانستم به نظام آفرینش وفادارانه فکر کنم و ممنونش باشم. حتی وقتهایی که شوی طنین نگاه می کردیم با مادربزرگم.
  از فاصله متنفرم. و از کهنسالی. و از مخترع این دو. هر که هست.

1/07/2013

و سپس، سال 2013 را سال خوشی های کوچک با طعم ادویه های مشرق نامیدم

دو تا فولدر توی فیس بوکم و توی لپ تاپم هست  فقط شامل عکس غذاهایی که تا حالا پخته ام یا جای دیگر کسی برایم  پخته یا توی رستوران سفارش داده ام. امروز داشتم نگاهش میکردم و همزمان فکر میکردم که من هر جا و در هر شرایطی که زندگی میکرده ام، غذا حال و روز مرا تعریف میکرده. کلاس آشپزی میرفته ام و فکر میکرده ام که روزی دنیا را فتح  میکنم لابد و چیلیک چیلیک از حال و هوای ایرانی و چینی و هندی و لبنانی خودم که توی بشقابهای دسر و سالاد غوطه ور بوده اند عکس برداری کرده ام. توی آپارتمان بسیار کوچک پراز گلدان و با صفایم تنها بوده ام آن صبحی که برای خودم وقت گذشته ام و یک املت چشم چشم دو ابرو شکل درست کرده ام که البته تنهایی ام را بشقاب غذای کنار لپ تاپ روشن، خیلی رک و صریح  نشان میدهد. آن عصری که تنها بوده ام  و لیوان قهوه و دارچینم خیلی ساده دارد از هوای خانه ام  داستان میگوید دم غروبی که از پنجره پیداست. سر حال و سر صبر، من پخته ام و گوگوش و ویگن خوانده اند و میز چیده ام و قر داده ام و شمع روشن توی عکس، روشنای دل من است توی خانه. یک  روز یا شبی رستورانش و معاشرانم  دوست داشته ام و عکسی گرفته ام که مزه آن لحظات  را یادم می آورد. کیک من در آوردی غیر حرفه ای و بسی خودمانی درست کرده ام که از توی فر دوست بوده ایم با هم. لقمه مهربانی گرفته ام و کسی از آنچه جلویش گذاشته ام عکس گرفته که یادگاری از من داشته باشد. هوم... غذا برای من، رنگ و بوی خانه ای است که هر جایی باشد، دلم میخواهد که به آدمهای دایمی و گذرایش خوش بگذرد. بخار دور بشقاب، نشان گرمائی است که من برای هر سقفی آرزو میکنم. صدای سرخوشانه قاشق ها و چنگالها، چوبها و کاردها و لیوانها، همان اصل بقای روشنی چراغ خانه است. چراغی که بر هر منزلی رواست که روشن بماند همیشه