یک اصلی را بهش معتقدم. معتقدم که یک آدم وقتی بزرگسال است که بتواند به موقع ، به موقع هایش را تشخیص دهد و چنگ بزند یا رها کند. یعنی قبل از اینکه به جان برسد یا خفه بشود یا دیگران یا شرایط بهش حالی کنند و غیره، اینقدر درک از خودش و موقعیتش داشته باشد که فارغ از تصویب دیگران، یا به درستش همچنان ادامه بدهد یا به آنچه درست نیست خاتمه. (درست اینجا هر چیزی است که انسان را به ها نمیدهد. هر چیز اینجا میتواند از رویا، هدف، موقعیت ،آدم، معشوق، دوست، کار و ... باشد). انسانی که عواطف و ادراکش هم سو با بدنش و هورمونهای جنیتالش رشد کرده اند، موارد چنین تشخیص هایی را بیشتر توی رزومه اش دارد. و من بسیار و بسیار برای چنین آدمهائی احترام قائلم
چنین آدمهائی البته که طبق معمول بیماریهای رایج انسانی، اغلب پشت سرشان کلی حرف است از اینکه زندگی به آن خوبی را ول کرد، از شغل به آن نان و آبداری استعفا داد، آینده خودش را تباه کرد، به چنان مرد نازنینی بالاخره گفت
نه، چنان دختر سینه مرمری را از خود رنجاند، شب عروسیش یهو زد زیر همه
چیز، پنج سال حقوق خواند و سر پایان نامه رفت مربی ورزش شد، سر بزنگاه امضا کردن پشیمان شد و قرارداد را به هم زد و جریمه هم شد تازه، هشت سال آزگار رابطه را، یک شبه تمام کرد و خانواده اش را سکته داد، آن همه درس خواند ولی رفت تبت معلوم نیست به چه غلط خوردنی، با اینکه پولی توی این کارش نیست هنوز دارد همان را با جدیت ادامه میدهد و حالیش نیست اصلا .. آخ که این آدمها... چنین آدمهایی میدانند که تا کجایش را میکشند و میکشند. که با هیچکسی مخصوصا خودشان تعارف ندارند. و هر وقت خسته که شدند، به نامعنا بودن شرایط که پی بردند، به خاطر و حرمت و از ترس آنچه که پایش ایستاده بوده اند، یا برایش وقت و عمر گذشته بودند و سرمایه ها خرج کرده بودند، نمی مانند. دیگران را تا آخر عمر فرسوده نمیکنند و خودشان را نمی فرسایند. کاری ندارند که خرد جمعی چه زری در مورد زندگیشان میزند. شجاعت اتمام و خداحافظی و پذیرش شکست و نتوانستن را دارند چون دقیقا همینها هستند که باز جسارت شروع کردن دوباره و ده باره اشان با عدد شناسنامه اشان ربطی ندارد. اینها میتوانند در چهل و نه سالگی به جدائی از یک رابطه فرسایشی فکر
کنند چون عاشق شدن در پنجاه و شش سالگی را بعید و مسخره و خیلی دیر
نمیدانند. اینها نمیترسند که وقتی سی و هشت ساله شده اند بروند دانشگاه اسم
بنویسند. اینها به نظرشان نمیرسد که اگر دلشان هنوز کیف طرح جغد میخواهد
دیگر ازشان گذشته. اینها به هیچ جایشان نیست که استادشان بهشان گفته پنج سال است تمرین سنتور میکنند اما هنوز نمیتوانند مرغ سحر را بی غلط اجرا کنند. اینها با تکیه بر این دلیل تمرینشان را زمین نمیگذارند ولی دقیقا ممکن است خودشان به این نتیجه برسند و از فردا روزش دیگر سنتور نوازی را کنار بگذارند و بروند کلاس کاراته یا هیچ جای خاصی نروند صرفا به این خاطر که جایی رفته باشند حالا که سنتور نواز نشدند. اینها خمود و عبوس و ''من میدونم ما نمیتونیم از اینجا جون سالم به در ببریم گالیور'' نیستند. و وااسفا که این موجودات خیلی به ندرت یافت میشوند چون در طول قرنها، زندگی را با کیفییت مرغوبش زیسته اند جوری که متوسطها که در طول عمر شان مکانهای محدودتر، سرمایه اندک و ذخایر و نیروهای بسیار کمتری را مصرف میکنند جای اینها را اشغال کرده اند
اینها به تدریج جایگزین شده اند با بقیه موجوداتی که هر چه اینها نیستند آنها هستند و بالعکس. با بقیه ای که با حیات متوسط خودشان بسیار در تعاملند، پس زیادترند و البته که زندگی را در طبیعت برای
اینها سخت میکنند. با چه؟ با آلودگی صوت و پخش هر آنچه بی امیدی و نق و
رخوت و سر تکان دادن به تاسف برای آنچه که در چنین موجوداتی میبیند و نه در
خود و هرگز هم نمیپذیرند که همه این تفاوتهایشان با گروه در حال انقراض ، از هر آنچه در بین خودشان عاقلانه و به صلاح و دور از خطر و نشدنی و دیگر دیر و دور از دسترس ، و در بین آنها احمقانه، کودکانه، سبکسرانه ، خبط محض و جنون میپندارند، همه از فراخی بیش از حد (تهوع آور) خودشان نشات میگیرد و لاغیر و البته که این فراخی هر چه هست اصل بقای حد واسط توده انسانی است
4 comments:
هشت سال زندگی را یک شبه ...
من بعد سی سالگی فهمیدم اینطورها هم نیست که تو داری میگی. در واقع اگر یکی دو سال پیش بود، انگار دقیقا این متن رو من نوشته بودم. اما دیگه حالا اینطوری فکر نمیکنم. نمیگم این نگاه اشتباه است اما الان باور دارم این نگاه همه چیز را نمیبینه؛ اتفاقا خیلی از تموم کردنها، ترککردنها، زیرهمهچی زدنها از ترس است؛ از ضعیفبودن است؛ از بهاندازهکافی قوی نبودن برای تغییر شرایط موجود و سوار شدن به شرایط است
من خودم تو زندگیم از این کارا کم نکردهم. استدلالم هم دقیقا همین چیزایی بوده که تو گفتهای اما حالا میبینم بخش زیادی از چنین انتخابهایی از سر ضعف بوده نه توانمندی
من شمارو به خواندن دوباره متن دعوت میکنم برای پاسخ. چون اصلا از ترک کردن یا قطع کردن و ناگهانی رفتن از سر ترس یا بی حوصله گی یا ناتوانی حرفی نزدم.اتفاقااز ترک و ''حتا از تحملی'' گفتم که ماحصل خرد شخصیه
از شرایطی گفتم که دقیقا به خاطر ترس از تغییر یا ترس از مواجهه با پیامدهای حاصل از تغییر یا همسو شدن با تأیید عمومی ، ترک نمیشن هرگز و تحمل میشن تا آخر عمر
دلنشین بود.....ممنون
Post a Comment